تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,136 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,052 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 288، اردیبهشت 1389 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
نگاهى به جنایات منافقین
دو روز تمام بود که در بیابانى خشک و بى آب و علف به سر مىبردیم. آب و آذوقه تمام شده بود و ما در محاصره دشمن که در کوههاى اطراف سنگر گرفته بودند، قرار داشتیم. از گروه 18 نفرى اعزامى ما از تهران، هفت نفر شهید شده بودند. و من و چهار نفر دیگر نیز زخمهایى بر بدن داشتیم و تنها شش نفر سالم مانده بودند، ظهر که شد، از شش نفرى که سالم بودند، سه نفر به نگهبانى پرداختند و سه نفر دیگر آماده نماز شدند، برادران وقتى که نمازشان را خواندند، کمى با هم صحبت کردند و بعد به من و سه زخمى دیگر گفتند که تصمیم دارند در تاریکى شب به دنبال آب و آذوقه بروند و جان ما و خودشان را نجات دهند. هنگام عصر تصمیم گرفتیم که ابتدا براى نجات جانمان اجساد شهدا را دفن کنیم. هنوز کندن گور تمام نشده بود که بچهها دست از کار کشیدند و براى نجات دادن جان بقیه، آماده حرکت شدند. هوا تاریک شده بود. همدیگر را با چشمانى گریان در آغوش کشیدیم. و شش نفر به راه افتادند و من نگاهم را بدرقه راهشان کردم. چند ساعتى گذشت و از بچهها خبرى نشد. حال آن دو زخمى دیگر رو به وخامت مىرفت و بر اثر تب شدید که داشتند، مرتب هذیان مىگفتند. و من تنهاى تنها بودم. چشمهایم را به زحمت باز نگهداشته بودم. آنقدر از دست و پهلویم خون رفته بود که دیگر نمىتوانستم تکانشان بدهم و به هر زحمتى که بود، خودم را به روى تپه خاکى که برادران براى کندن گور بیرون ریخته بودند رساندم که ناگاه با سر به داخل گور که عمقش به یک متر مىرسید، افتادم. وقتى به هوش آمدم، چیزى به صبح نمانده بود. صداهاى ناآشنا و غریبهاى به گوشم خورد. یکى از آنها بالاى گور ایستاد. من از زیر چشم او را نگاه مىکردم. او هنوز مطمئن نبود که من مردهام یا نه. خم شد و به صورت من نگاه کرد. صورتم خونین و خاک و آلود بود و او نتوانست تشخیص بدهد که من زنده هستم. بعد بلند شد و به همراهان خودش گفت: «نه رفقا، این یکى هم ریش نداره». در همین هنگام همان که بالاى سر من آمده بود، سر بریده یکى از برادران پاسدار را بلند کرد و مستقیماً بالاى سر من آورد به طورى که قطرههاى خونى که از گردن بریده او مىچکید، به صورت من مىافتاد. و من آن موقع بود که متوجه یکى دیگر از جنایات هولناک این مزدوران بیگانه شدم. آنها سرهاى تمامى پاسدارانى را که ریش داشتند، بریده بودند. یکىشان اصرار داشت که سر تمامى ما را ببرد و دیگرى در جواب مىگفت: مگر ندیدى که اون دفعه، بىریشها را قبول نکردند. بى خودى سه بار اضافى رو گردنمون نینداز.» آن یکى گفت: آخه شیش تا سر چى مىشه؟ شیش هزار تومن هم شد پول؟ بعد با عصبانیت سر بریده پاسدارى را که بالاى سر من گرفته بود، پرت کرد و گفت: اینم بذارش تو گونى. و بعد به سرعت از سنگر گریختند. نیم ساعتى بیشتر نگذشته بود که صداى خودروها و تانکها به گوشم رسید. صداى فریاد اللّه اکبر و لااله الّا اللّه به گوش مىرسید. بچهها براى غریبى پاسداران سر از تن جدا شده خون گریستند.(1) شهید نماز فلاح نژاد فرمانده گروهان ما بود و بچهها از اینکه این مرد آسمانى فرماندهى گروهانشان را به عهده داشت، برخود مىبالیدند. نمازش را همیشه اول وقت مىخواند. او عاشق امام حسین(ع) بود...نام حسین (ع) را با شعفى آمیخته به حسرت، بر زبان جارى مىکرد و اشک مىریخت... اگر از کنار او رد مىشدى، مىشنیدى که زیر لب زمزمه مىکند: "السلام علیک یا ابا عبداللّه". آن روز صبح به ما صبحانه نرسیده بود و همگى گرسنه بودیم. فلاح نژاد مهمانمان بود و ناهار را ساعت 11 آوردند. فلاح نژاد به رسم میهمان بودن مجبور شد قبل از نماز، غذا را همراه ما صرف کند. پس از ناهار پرسید: "وقت نماز شده یا نه" و یکى از بچهها جواب داد. پنج دقیقه از وقت اذان ظهر گذشته است. و او با حیرت گفت: «پنج دقیقه گذشت؟!» و سرش را چند بار به حالت تأسف تکان داد... شتابان به سمت منبع آب رفت تا وضو بگیرد. تا نزدیکیهاى منبع رسیده بود که ناگاه خمپارهاى از بالا به زمین سقوط کرد و صداى مهیبى را به اطراف پراکند... پس از اینکه گرد و خاک فروکش کرد، فلاح نژاد را دیدم که به طرف سنگر مىآید. از اینکه مىدیدم او سالم است، خوشحال شدم...به دنبال او به سنگر رفتم و با کمال تعجب دیدم که او دستش را روى قلبش گذاشته است. کمى بعد دهانش پر از خون شد. و من آن زمان بود که فهمیدم ترکشى به قلبش خورده است. فلاح نژاد نتوانست حرفى بزند. متوجه شدم که خودش را به طرف روزنامهاى که در سنگر افتاده بود، مىکشاند. من بیرون رفتم تا آمبولانس خبر کنم. وقتى که برگشتم، فلاح نژاد را دیدم که دستش را روى قلبش مىگذارد و بر مىدارد و روى روزنامه چیزى مىنویسد... خواستم تا زیر بغلش را بگیرم و به طرف آمبولانس ببرم... خودش بلند شد و همراه با امدادگر به طرف آمبولانس رفت... نگاهى به روزنامه انداختم و نوشته خونینش را خواندم. بى اختیار اشک حسرت در چشمانم حلقه زد. و من بار دیگر آن نوشته را خواندم و سیر نشدم و دوباره خواندم... فلاح نژاد با خون قلبش بر روى آن تکه روزنامه چیزى نوشته بود که همیشه از زبانش مىشنیدى: «السلام علیک یا ابا عبداللّه» به طرف آمبولانس دویدم تا بار دیگر چهره نورانى او را ببینم. اما او که شوق دیدار امام حسین(ع) را در دل داشت، بیشتر از این نتوانسته بود این دنیاى خاکى را تحمل کند و قبل از حرکت آمبولانس در حالى که هنوز لبخندى بر لبانش بود، به خدا پیوسته بود.(2) شکار نافرجام دو نفرى به طرف واحد تخریب برگشتیم. در نزدیکى یک چهار راه، بین جزایر مجنون شمالى و جنوبى، مقر کوچکى متعلق به لشکر 17 على بن ابىطالب (ع) قرار داشت. ما مىبایست از روى جاده ساحلى که از جلوى این ساختمان مىگذشت، عبور مىکردیم تا به واحد تخریب برسیم. با این که منطقه جنگى بود، مرغابىها بدون ترس از تیر و ترکش روى آب شنا مىکردند. چند مرغابى به فاصله 5 مترى در حال شنا بودند و ما را وسوسه کردند تا براى صبحانه به طرف آنها شلیک کنیم. یکى، دو تا تیر شلیک کردیم ولى به مرغابىها نخورد. غرق در شکار بودیم که پشت سر، صداى عصبانىاى ما را به خود متوجه کرد: آقا، چرا تیراندازى مىکنید؟ صدا آن قدر قوى و با جذبه بود که در دل من ترسى افتاد. انتظار نداشتم کسى به ما اعتراض کند. به طرف صدا برگشتم. از سوى جوانى 24 یا 25 ساله که اندامى ورزیده با محاسنى کم پشت بود. دوباره گفت: براى چى تیراندازى مىکنید؟ مگه اینجا میدون تیره؟! دوستم شعبانى بدون توجه گفت: مىخواهیم مرغابى بزنیم. جوان به نزدیک ما رسید. چند نفر دیگر هم به دنبال او از مقر خارج شده، به طرف ما آمدند. جوان گفت: مرغابى براى چى؟! مگه اینجا شکارگاه؟ اینجا جبهه است. اون طرف همهاش نیروست. شعبانى با بىتوجهى گفت: خوب براى صبحانه مىزنیم دیگه. مواظب جلوهم هستیم. سپس دوباره شلیک کرد. با تیراندازى مجدد او، جوان به شدت عصبانى شد و با صداى بلند داد زد: مگه به شما صبحانه نمىدن؟ چرا فشنگهاى بیت المال را بىخودى هدر مىدهید؟ شما از کدام واحدید؟ آنگاه به همراهانش گفت که اسلحه شعبانى را بگیرند. و خودش هم به طرف شعبانى رفت. درگیرى، جدى شد و شعبانى ضمن بحث با او اسلحه را محکم گرفته بود. هر کدام اسلحه را به طرف خود مىکشید. در آن بین مجدداً آن جوان گفت: شما از کدام لشکرید؟ همین الآن باید تکلیف شما معلوم بشه. یعنى چه؟! جایى که همه جور امکاناتى در اختیار شماست. صبحانه، ناهار، شامتون رو با هزار بدبختى میارن، درسته که شما تیرهاى بیت المال را هدر بدین؟ مىدونید چه پولى بابت این فشنگها پرداخت شده؟ شعبانى کوتاه نمىآمد، و در همان حال درگیرى گفت: چه اشکالى داره، اینقدر از این تیرها وسط این جزیره ریخته که چهار تا تیر به جایى برنمىخوره. من پیش خود حق را به جوان مىدادم و به حرفهاى او فکر مىکردم که صداى یکى از همراهان جوان مرا متوجه خود کرد: به رفیقت یه جورى برسون که قضیه رو تموم کنه. مىدونى با کى داره دعوا مىکنه؟ گفتم: نه، مگه کیه؟ گفت: آقا مهدى. گفتم: آقاى مهدى، خوب! گفت: فرمانده لشکر 17، آقا مهدى زین الدین! حسابى شوکه شدم. تو دلم گفتم: ببین ما چقدر نسبت به بیت المال بى خیالیم و این آقا از کوچکترین مسأله بیت المال نمىگذرد...(3) شکنجه با نفت و آتش در گزارش آزادهاى آمده است: وقتى وارد اتاق شدند، بدن سوخته و پوست تاول زده آنها نشان مىداد که به شکل وحشیانهاى شکنجه شدهاند. به کنار آنها رفتیم تا پیکرهاى رنج کشیدهشان را در آغوش بگیریم... ماجرا از این قرار بود که به دلیل ضرب و شتم وحشیانه روزمره عراقیها ما دست به اعتصاب غذا زده بودیم. آنها نیز تنى چند از برادران را جدا کردند و به اتاق شکنجه بردند، روى بدنشان نفت ریختند و آنها را آتش زدند. لحظاتى بعد که آتش را خاموش مىکنند، یکى از شکنجه گران مىگوید: شما باید بروید بگویید که سایرین بیایند غذا بگیرند و گرنه دو مرتبه آتشتان مىزنیم. برادران آسایشگاه نیز به دلیل جلوگیرى از تکرار شکنجه آن عزیزان تصمیم گرفتند اعتصاب را بشکنند.(4) رایحه دل انگیز سال 65 بود که به دست نیروهاى عراقى اسیر شدم. سه روز بعد از اسارت، ما را از بصره به طرف بغداد حرکت دادند...حدود پنج روز در استخبارات عراق بودیم... همانجا بود که یکى از برادران سپاهى را به جرم پاسدار بودن و روحانى بودنش در پیش چشمان ما به شهادت رساندند. بعد از آن ما را به مدت ده روز در پادگان الرشید عراق نگه داشتند. در آنجا رزمنده اسیرى بود که از ناحیه پا بسختى مجروح شده بود اما بر خلاف درد شدیدى که داشت، چهرهاش آرام مىنمود. همیشه در گوشهاى مىنشست و ذکر مىگفت. یک روز صبح زمانى که از خواب برخاستیم، متوجه شدیم که تمام آسایشگاه را بوى عطرى پر کرده است. همه متعجب به هم نگاه مىکردیم و کسى نمىدانست که بوى عطر از چیست. پس از کمى دقت و جستجو موضوع را فهمیدیم. صداى گریه بچهها فضاى سالن را پر کرد. ساعتى بعد مأمورین عراقى براى شمارش وارد سالن شدند. اما همگى متعجب و حیران بر جاى خود ایستادند. آنها نیز بوى عطر را فهمیده بودند و تعجب کرده بودند. فهمیده بودند که این رایحه خوش از آن برادر مجروحى است که شب پیش به شهادت رسیده بود. ما به چشم خویش مأمور عراقى را دیدیم که با مشاهده این صحنه گریه کرد و دو دست خود را زیر سر آن برادر شهید برد و زیر لب گفت: به خدا سوگند او شهید است...(5) پاورقی ها:پىنوشتها: - 1. قزلچه، ص 54 - 49 (با تلخیص).2. راوى: على جگینى (ر.ک: قزلچه، ص 87 - 85.)3. ر.ک: آخرین نگاه، محسن دلاورى، ص 58 - 52.4. مقاومت در اسارت، ج 4، ص 112.5. راوى: محمدرضا مظفرى (ر.ک: قزلچه، ص 119 - 120.) | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 89 |