تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,058 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,004 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 291، اردیبهشت 1389 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
کیسه شنى گوشتى
وقتى به هوش آمدم، دیدم تمام بدنم پر از خون است. کسى اطرافم نبود. کمى خودم را حرکت دادم و بچهها متوجه من شدند و آمدند مرا به عقب بردند. 13 روز بعد در بیمارستان شهید صدوقى شیراز - در حالى که به علت آسیب شدید رودهها بسترى بودم - به هوش آمدم. با چند مرحله بسترى در بیمارستان و جراحى، از آن وضع راحت شدم ولى مسألهاى که عجیب بود این که من با یک ترکش به روى زمین افتادم و بىهوش شدم ولى وقتى به هوش آمدم، بدنم مثل آبکش سوراخ سوراخ بود و من نمىدانستم چه طورى این اتفاق افتاده است و این همه تیر چگونه به من خورده است. در سال 69 خواستم ترکشى را که در جریان همان مجروحیت داخل گوشم شده بود، خارج سازم. وقتى بنیاد جانبازان رفتم، گفتند فرمانده وقت شما باید گواهى کند تا ما شما را به بیمارستان معرفى کنیم. فرمانده وقت ما آقاى بیطرفان بود. او در آن زمان در سپاه منطقه بود. رفتم پیش ایشان و سلام کردم. دیدم حالت خاصى به ایشان دست داد. گفت: «چه کار دارى؟» گفتم این طورى شده است. فورى گواهى خواسته شده را نوشت و گفت: «برو و اینجا نایست؟» من از رفتار او خیلى شگفت زده شدم. این ماجرا گذشت، تا سال 72 که در دانشگاه قبول شدم. در آن موقع در بسیج دانشجویى فعالیت مىکردم. یکى از برنامههاى ما شرکت در ارودى راهیان نور بود. در یکى از این اردوها آقاى بیطرفان هم دعوت شده بود اما خیلى طرف من نمىآمد و از من دورى مىکرد و این موضع باعث ناراحتى من مىشد. مىگفتم این بنده خدا فرمانده ما بوده، چرا این طورى مىکند؟! در آنجا آقاى عزیزى - که در آن وقت هم کلاسى ما در دانشگاه و عضو بسیج دانشجویى بود - از او علت آن رفتارش را مىپرسد و آقاى بیطرفان در پاسخ وى داستانى را تعریف مىکند. در پى آن آقاى عزیزى از او مىخواهد آن داستان را براى همه دانشجویان تعریف کند. آقاى بیطرفان در جمع دانشجویان مىگوید: من خاطرهاى از یک رزمنده برایتان مىگویم که خودش هم از آن خبر نداشته است و اولین بار است که مىشنود... موضوع از این قرار بود که وقتى من با آن وضع مجروح و بى هوش شدم، همه فکر کردند من شهید شدهام. و چون عراقىها در حال پیشروى بودند و روى جاده هیچ سنگر و حفاظى نبود، آقاى بیطرفان تصمیم مىگیرد با تیربار جلوى دشمن را بگیرد تا بچهها فرصت عقب روى پیدا کنند. براى این که سنگرى درست کند، جنازه دو تا از شهدا را روى هم مىگذارد، پیکر من را هم روى آنها قرار مىدهد و پشت ما سنگر مىگیرد و راه عراقىها را مىبندد. ایشان تا سال 69 فکر مىکرده که من شهید شدهام ولى با دیدن من مىفهمد که من آن روز زنده بودم و در حال بى هوشى به سر مىبردم. بعد از شنیدن این ماجرا بود که من متوجه شدم چرا بدنم مثل آبکش سوراخ سوراخ شده بود. البته خدا را شکر کردم که بدن بى جان من هم براى دفاع از میهن و اسلام و یارى سایر رزمندگان مفید واقع شده بود.(1) وصیت نامه شهید محمدرضا نیازمند محمد رضا در عملیات والفجر هشت آسمانى گردید با شروع پاتک دشمن، او در پى اصابت ترکش خمپاره به ناحیه شکم مجروح شد. با این حال و وضعیت وخیمى که داشت، به فکر مجروحان دیگر بود. محمد رضا بعد از آن که همه مجروحان را به عقب فرستاد، به علت جراحت عمیق و خونریزى شدید، به نداى حق لبیک گفت.(2) به گوشههایى از وصیت نامه او نگاه مىکنیم: بارالها، من براى رضاى تو و براى یارى دین تو که همان دین محمد(ص) است، به جبهه رفتم، جبههاى که در آن معنویت حکمفرماست... جبههاى که انسان در آن خدا را مشاهده مىکند. جبههاى که در آن قلب مىسوزد، اشک مىجوشد، وجود خاکستر مىشود و احساسش سخن مىگوید. جبههاى که وقتى در آن گام مىنهى، احساس مىکنى که در هالهاى از نور همگام با فرشتگان مقرب الهى قدم مىگذارى و عطر دلنشین بهشتى، مشامت را پر مىکند و زمزمه خوش تسبیح و دعا گوشهایت را مىنوازد و صفحه خاطرات شیرینى دلت را زینت مىبخشد... پروردگارا... خوش دارم که از مرزهاى عالم وجود در گذرم و در وادى فنا غوطهور شوم، جز خدا چیزى احساس نکنم... خدایا، به من موهبتى ارزانى دار که از همه چیز ببرم و به وصال تو برسم... ایزدا، به برکت گداختگان هیبت تو و به برکت نواختگان حضرت تو، الهى، به برکت متحیران جلال تو و به برکت مقهوران مهتر تو، اى ملکى که همه مملوکان توُ اند و اى جبارى که همه جباران عالم مجبور تُواند و اى رزاقى که همه بشر مرزوق تواند و اى غفارى که همه اهل خطا مغفور تواند، مرا دریاب و به سوى زندگى ابدیت سوق ده. پروردگارا، این چندمین بار است که وصیت نامهام را تعویض مىکنم. دیگر از تو خجالت مىکشم ولیکن امیدوار به لطف تو مىباشم. یاریم کن باصلاح خودت این آخرین وصیت نامهام باشد که بنویسم... معشوقا، دل بر امید تو بسته و بر عشقت مىسوزم. تو خود مىدانى که عشق به تو و دین تو مرا بدین جا کشانیده. لذا جوابم را بده، شهادت در راهت را نصیبم گردان و مرا بر این آرزوى دیرینهام برسان...(3) برخورد تند شهید خالو یک بار با یکى از ماشینهاى پادگان رفتیم جایى. راننده ماشین یکى از بچههاى کادر بود. از همان اول به قول معروف گازش را گرفت. شهید على خالو - مسؤول محور عملیاتى تیپ ویژه شهدا -(4) یکى، دوبار به او تذکر داد و گفت: آرامتر هم که برى، مىشود. او به شوخى گفت: وقت طلاست. نمىدانم چقدر رفته بودیم که یک دفعه یک دستانداز سر راهمان سبز شد. راننده تا آمد به خودش بجنبد، ماشین با همان سرعت افتاد توى دست انداز. خالو طورى توپید به آن راننده و با او برخورد کرد، که همه ما ماتمان برد. خود آن راننده هم توقع چنان برخوردى را نداشت. ناراحتى خالو همه به خاطر این بود که آن ماشین به بیت المال تعلق داشت. مىگفت: اگر ایمان مان قوى باشد، باید بدانیم که حتى همین بىاحتیاطىها هم حساب و کتاب دارد. تو قیامت باید به خاطر همین خطاهاى به ظاهر کوچک هم جواب پس بدهیم.(5) همچو ایوب پیامبر(ع) در یک عملیات بناشد شهید بزرگوار محمد باقر رادمرد یک تانک براى مانور بیاورد. ایشان به کار مشغول شد. در آخر وقتى داشت دوشکا را روى تانک سوار مىکرد، یک آن دیدم انگشتش زیر پایه دوشکا گیر کرد. به سختى توانست آن را در بیاورد. چون آثار درد در چهرهاش نبود و یک آخ هم نگفت، مطمئن شدم آسیبى ندیده است. وقتى کارش تمام شد آمد پایین، به من گفت: سید جان، سیم چین این دور و برا هست؟ سریع رفتم و یک سیم چین آوردم. هنوز نمىدانستم براى چه کارى مىخواهد. با اشاره به انگشت سبابهاش گفت: بىزحمت این انگشتر را ببر! همین که چشمم به انگشتش افتاد، نفسى از ته دل کشیدم. کم مانده بود چشمهایم از کاسه بزند بیرون. به سبب سنگینى پایه دوشکا انگشترش کج شده و در پوست و گوشتش فرو رفته و دستش پر از خون شده بود. وقتى دید همچنان خیره انگشتش هستم، دلدارىام داد و گفت: طورى نیست فقط زود آن را در بیاور. من به سختى توانستم قسمتى از آن را ببرم. بعضى قسمتها را هم که توى گوشت فرو رفته بود و چسبیده بود، به سختى توانستم از لابهلاى پوست و گوشت لهیده شده بکنم. در تمام این مدت با این که دلم ریش ریش شد ولى او حتى یک آخ هم نگفت. رادمرد اعتقاد داشت هر درد و مصیبتى که براى رضاى حضرت حق و در راه او باشد، شیرین و گواراست. با این وجود، من از این همه صبر و تحمل او مات و مبهوت شدم.(6) حکایت آن نماز مغرب اوایل جنگ ما در پایگاه دزفول مستقر بودیم. آن روزها عملیات هوانیروز به صورت «بکاو و بکش» بود. یعنى چون دشمن جاى مشخصى نداشت، هلى کوپترها به منطقه مىرفتند و دشمن را شناسایى مىکردند و او را مورد هدف قرار مىدادند. شبها هم به پست فرماندهى مىرفتیم و پروازهاى روز بعد را هماهنگ مىکردیم. شبى دیرتر از معمول به محل اجتماع پرسنل برگشتیم. تصمیم گرفتم اول نمازم را بخوانم و سپس به غذاخوارى بروم. در نماز خانه کسى نبود. نماز مغرب را شروع کردم. در اثناى رکعت دوم احساس کردم چند نفر وارد شدند و پشت سر من ایستادند. با خود گفتم که آنها هم نماز خود را فرادا مىخوانند. البته در رکعت سوم متوجه شدم آنها به من اقتدا کردهاند. براى همین عرق سردى در وجودم نشست و احساس مسؤولیت سنگینى کردم. بعد از اتمام نماز، وقتى به عقب برگشتم، ناگهان چهره نورانى حضرت آیت اللّه خامنهاى را دیدم که آن روزها به عنوان نماینده امام در شوراى عالى دفاع انجام وظیفه مىکردند. با دیدن ایشان شرمم بیشتر شد و در دل خود گفتم: خدایا، من چه کسى هستم که ایشان و همراهانشان به من اقتدا کردند. بلافاصله پشت صف رفته و منتظر نشستم.(7) یکى از منتظران واقعى و آخرین بار با جمعى از دوستان به دیدن حاج حسین دخانچى رفتیم. وقتى مىخواستیم خداحافظى کنیم، مرا صدا زد، نزدیک او رفتم و گوشم را نزدیک دهانش بردم. پرسید: بزرگان از علائم ظهور امام زمان(عج) خبرى دادهاند یا نه؟ پرسیدم: چطور مگر؟ گفت: مىخواهم این نیمه جانى که دارم، فداى امام زمان(عج) کنم. گریستم و گفتم: با توجه به علائم و قرائنى که بزرگان مىفرمایند، ان شاء اللّه ظهور امام عصر(عج) نزدیک است و باید منتظر باشیم. دیدم اشک توى چشمانش حلقه زد و برگونه هایش جارى شد. آنگاه به دوستان همراه عرض کردم. هر کس مىخواهد منتظر واقعى را ببیند، به حاج حسین نگاه کند. هفده سال است روى تخت و از ناحیه گردن قطع نخاعى است ولى یک لحظه هم چشم از امام زمان(عج) بر نداشته. هرچند اداى تکلیف کرده ولى مىگوید نیمه جانم را هم مىخواهم فداى مولا و آقایم امام زمان (عج) کنم.(8) معامله با خدا برادر حسین دخانچى در نوزده سالگى قطع نخاعى شد. خیلى درد کشید ولى هیچگاه گلایه و شکوه نکرد. از مدتها قبل خودش را براى هر وضعیتى آماده کرده بود. هفده سال درد و رنج داشت ولى هرگز شکایت نکرد و همیشه شکرگزار بود. اگر کسى دعا مىکرد شفا پیدا کند، مىگفت: من با خدا معامله کردهام و حاضر به پس گرفتن آن نیستم. او در مقابل درد و رنجش تسیلم نمىشد و مقاومت مىکرد. آن چنان صبر و رضایت از خود نشان مىداد که گویى لذت مىبرد. و در همه حال شاکر خدا بود. یکى از اقوام که براى عیادت از حسین آمده بود، گفت: «نذر کنید بلکه خدا شفا عنایت کند. شاید حسین از این درد و رنج راحت شود.» بعد از این که خداحافظى کرد و رفت، حسین با تعجّب پرسید: مادر، اینها چه مىگویند؟ من با خدا معامله کردهام و هیچ وقت حاضر نیستم این معامله را به هم بزنم. حسین به مقام رضا رسیده بود و جز خدا کسى را نمىدید.(9) قرعه شهادت براى چه کسى است؟ یک قبضه چهار لول 5/14 میلى مترى چیزى حدود یک ماه در اسکله لشکر 17 مستقر بود و با آن به طور مرتب شلیک مىکردیم. بچهها در روزهاى عملیات غذایشان را هم پشت قبضه مىخوردند. تصمیم داشتیم نیروها را به علت خستگى تعویض کنیم که هواپیماهاى دشمن به بمباران منطقه پرداختند. بلافاصله پشت قبضه رفته، در سینى محاسب ایستادم و آن را تنظیم کردم و به مأمور آتش گفتم شلیک کند. ناگهان احساس کردم کسى به من گفت بیا پایین. بعد از من برادر «قلعه جانباز»(10) نشست. یک دفعه صداى مهیبى برخاست. متوجه شدم هواپیما قبضه را زد و برادر قلعه جانباز به طرز فجیعى به شهادت رسید. فقط بالا تنه او باقى مانده بود. ایشان نیم ساعت بیشتر نبود که به آن منطقه آمده بود. گویى فقط براى شهادت آمده بود.(11) دفاع با تمام وجود در پایان عملیات والفجر ده براى حفاظت از آسیبهاى احتمالى بمباران شیمیایى به تپهاى در مجاور مقرگردان رفتیم. آن تپه بر مقر گردان کاملاً اشراف داشت. هواپیماهاى دشمن ابتدا پدافندهاى ضدّ هوایى را مىزدند. خودم شاهد بودم که تمام خدمههاى توپ ضدهوایى یکى پس از دیگرى مجروح یا شهید مىشدند و نفرات بعدى آنها را از روى توپ بلند کرده، خودشان به تیراندازى مشغول مىشدند. آن قدر از مقر گردان دفاع کردند تا همگى به شهادت رسیدند.(12) به یاد شهید سحرى در عملیات غرور آفرین خیبر که در اسفند 62 در جزایر مجنون انجام شد، فرمانده دسته ما برادر محمد باقر سحرى بود. وقتى به دشمن رسیدیم، دنیایى از آتش به روى ما گشوده شد به حدى که هیچکس نمىتوانست سرش را از روى زمین بلند کند. در پى آن دشمن در صدد برآمد ما را دوز بزند امّا شهید کلهرى با زدن چندین آرپىجى مانع از اجراى نقشه شوم آنها شد و به من گفت: به نیروها بگو نارنجکهاى خود را به آن طرف که جاده دشمن است پرتاب کنند. درگیرى بسیار شدیدى بین طرفین ایجاد شده بود و عدهاى از همرزمان ما به شهادت رسیدند و جمعى هم مجروح شدند. قرار شد یک عقب نشینى تاکتیکى داشته باشیم. برادر محمد باقر سحرى هم به شدت مجروح شده بود. با آن که یک دست و یک پاى ایشان قطع شده بود و فشار دشمن به ما لحظه به لحظه بیشتر مىشد، به ما روحیه مىداد: او - که بعداً به خیل شهدا پیوست - دست سالمش را زیر سرش گذاشته بود و نیروها را به مقاومت دعوت مىکرد. حتى در لحظه آخر هم که دیگر کسى نبود، به من گفت: کوهى، مقاومت کن! جنازه این شهید بزرگوار یازده سال زیر آبهاى جزیره ماند و سپس به دیار خود بازگشت.(13) میگ و ولش! وقتى جنگ شروع شد، ما را که هفتاد نفر بودیم، به مسجد سلیمان آوردند. ناهار ما را یک دستگاه وانت از شرکت نفت مىآورد و آن را داخل آشیانه مىخوردیم. یک روز بدون خوردن صبحانه به آشیانه رفتم و به شدت مشغول کار شدم. وقت ناهار شد و اعلام کردند که وانت غذا رسیده و آماده تقسیم غذاست. بلافاصله هر کس بشقاب خود را برداشت و در صف ایستاد. تقریباً 50 نفر جلوتر از من در صف بودند. خسته و کوفته بودم. دو، سه بار صف ناهار را برانداز کردم و لرزه به اندامم افتاد که خدایا، چه موقع نوبت من مىشود. ناگهان صداى آژیر قرمز در فضاى آشیانه پیچید. در یک لحظه صف غذا به هم ریخت و همه به پناهگاه رفتند. در نتیجه یک دیگ پر از غذا را در کنارم دیدم و کسى هم بالاى سرش نبود با تردید به غذا نگاه کردم. دوستانى که نزدیک من پناه گرفته بودند، مرا صدا مىکردند: «ابراهیم، میگها آمدند، بیا پناهگاه!» در یک لحظه به فکر فرو رفتم و تصمیم گرفتم به طرف دیگ غذا بروم و یک بشقاب پر بردارم و شکمى از عزا دربیاورم. یکى از بچهها با التماس مىگفت: «ابراهیم، میکها آمدند، بیا پناهگاه!» به طرف او برگشتم و گفتم: «میگو ولش کن، دیگو بچسب!» آن وقت به طرف دیگ رفته و یک شکم سیر غذا خوردم. پس از آن ماجرا هرگاه دوستان و همکاران را مىدیدند، مىگفتند: میگو ولش، دیگو بچسب.(14) پاورقی ها:پىنوشتها: - 1. راوى: برادر حاج احمد امیرآبادى، ر.ک: عطش، 30 خرداد 84، ص 22 - 20. 2. ر.ک : عطر شکوفههاى سیب، مهرى حسینى، ص 16 و 68. (نشر مجنون، قم، چاپ اول، 1383.) 3. همان، ص 108 تا 111. 4. این عنوان، آخرین درجه شهید بود. 5. کلید فتح بستان، سعید عاکف، ص 89. 6. راوى: سید على حسینى، ر.ک: کلید فتح بستان، ص 111 و 112. 7. راوى: برادر خلیلى، ر.ک: پرواز در پرواز، ص 100 و 101. 8. راوى: برادر جوشقانیان، ر.ک: نگین شکسته، ص 105 و 106. 9. راوى: مادر شهید، ر.ک: نگین شکسته، محمد خامه یار، ص 30 و 31 ( ناشر: رهپویان، قم، 1384). 10. به ایشان لقب «حافظ» داده بودند. زیرا دیوان حافظ را زیاد مىخواند. 11. راوى: ابوالفضل رابع، ر.ک: معبر، ش 6، ص 21. 12. راوى: حسین احمدى کافشانى، ر.ک: معبر، ش 6، ص 21. 13. راوى: عباس کوهى، ر.ک: معبر، ش 6، ص 55. 14. راوى: ابراهیم برزکار، ر.ک: پرواز در پرواز، ص 107 و 108. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 90 |