تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,087 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,032 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 294، اردیبهشت 1389 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
امام (ره) و تشویق عزاداران کوچک
در زمان بچگى در قم، بچهها در ایام محرم دسته راه مىانداختند. رسم این بود که داخل هر خانهاى که در آن باز بود، مىشدند. و از آن سپرهاى قدیمى مىبردند و هر خانواده چیزى مثل قند، چاى، پول داخل آن مىریخت. معمولاً اگر کسى پول مىداد، دهشاهى بود، یعنى نصف یک ریالى. یک روز - که احتمالاً مربوط به سال 41 مىشود - با یک دسته در حال حرکت بودیم. خانه امام را بلد بودیم. خانه امام یک بیرونى داشت که الآن هست و یک اندرونى داشت که در کوچه پشت آن یک در داشت ولى ما نمىدانستیم آنجا هم در منزل امام (ره) است. ما همین طور با دسته از کوچه پشتى منزل امام مىرفتیم. رفتیم در خانهاى که در آن باز بود. امام (ره) داشتند وضو مىگرفتند. دسته ما ده نفر هم نبود. امام (ره) از آن استقبال کردند. ما سلام دادیم و ساکت شدیم. امام وضو گرفتند و یک تومان داخل سپر گذاشتند آن موقع آن مقدار پول خیلى بود و هیچکس تا آن حد کمک نمىکرد. این براى ما انگیزه زیادى ایجاد کرد.(1) خاطرهاى جالب از امام خمینى (ره) شهید بزرگوار محمد رضا حمامى - معاون طرح و عملیات تیپ جواد الائمه(ع) - گفت: باغ بزرگى پشت منزل حضرت امام بود که گاهى من و بچهها مىرفتیم آنجا و تمرین کلت کشى و تیراندازى مىکردیم. تو یکى از این تمرینها، اتفاقاً امام هم قدم زنان آمدند پیش ما و ایستادند به تماشا. بچهها که همیشه نسبت به امام احساس انس و صمیمیت خاصى داشتند، تعارف کردند تا ایشان هم چنانچه مىخواهند، تیراندازى کنند. امام هم که همیشه لطف و عنایتشان شامل حال نگهبانها مىشد، قبول کردند و بعد از نشانه روى، دقیقاً به هدف زدند. بچهها که انتظار چنین چیزى را نداشتند، مات و مبهوت مانده بودند. امام فرمودند: شما تمرینتان کم است من در جوانى براى کشیدن اسلحه و تیراندازى سریع، آن قدر تمرین داشتم که چند تا جیب کت را پاره کردم.(2) اللّه واحد خمینى قائد یک شب در حالت نشسته مشغول خواندن نماز شب بودم به طورى که فراموش کردم اسیرم و نباید صدایم را بلند کنم. در آن حال به گفتن: «الهى العفو» مشغول بودم که ناگاه متوجه شدم کسى پشت سرم هست. احتمال دادم براى زدن شلاق و کابل آمدهاند. اعتنایى نکردم و الهى العفو را ادامه دادم. ولى دیدم کسى که پشت سرم هست مى گوید: اللّه اللّه. من هم بدون آن که به طرف او برگردم، گفتم: اللّه اللّه. فردا صبح در حال هواخورى جمال و احد را دیدم، دو سرباز عراقى که خیلى هواى اسرا را داشتند. جمال خودش را به من نزدیک کرد و گفت: اللّه اللّه. من هم در پاسخش گفتم: اللّه اللّه. یک دفعه جمال دستش را دور گردنم انداخت و با صداى تقریباً بلند و عربى گفت: آقاى من، سرور من، مرا ببخش. آنگاه روى پایم افتاد و از من تقاضاى بخشش نمود. من خم شدم و او را با حالتى محترمانه بلند کرده، گفتم: ما همه به بخشش خدا نیاز داریم. خداوند همه ما را ببخشد. لحظاتى هر دو اشک ریختیم، ناگهان نگهبان استخبارات سوت داخل شو زدند و با کابل به جان جمال افتادند. بعد از پذیرایى مفصل، ما را بیرون اردوگاه بردند و در قسمت دیگر مجدداً شروع به زدن ما کردند. سپس ما را به استخبارات افسران عراقى برده، هر دو را در یک سلول کوچک که بوى تعفن مىداد، زندانى کردند. پس از مدتى در سلول را باز کردند و یک افسر ارشد همراه چند سرباز و چند نفر از استخبارات وارد شدند و ما را به کتک گرفتند. آنگاه من و جمال را رو به روى هم قرار داده، کابلى به من دادند و گفتند: جمال را بزن! گفتم: این عراقى است، من او را نمىزنم. من اسیرم! رئیس آنها که یک سرتیپ بود، گفت: این عراقى نیست...! گفتم: امکان ندارد... عراقىها کابل را از من گرفته، دوباره هر دو ما را زدند بعد از چند دقیقه کابل را به جمال دادند و... جمال به عربى قسم خورد که اگر بند بندم را جدا کنید، دست به روى این شخص دراز نمىکنم. او نماینده رهبر من است. افسر عراقى گفت: رهبر تو صدام حسین است و این دشمن ماست! جمال گفت: لا،لا قائد و رهبر من حضرت امام خمینى(س) است. سپس افسران ارشد مثل سگ هار به جان ما افتادند و تا نفس داشتند، ما را زدند. جمال در حال شلاق خوردن مىگفت: اللّه واحد، خمینى قائد.(3) دارم شهید مىشوم یادم هست یکى از بچهها به نام حسین کارگر، طلبه جوانى از بچههاى یزد بود. او در قم درس مىخواند. بچه زرنگ، باهوش و تیزى بود. یک روز به محوطه بیمارستان پادگان ابوذر آمد. در آنجا او به نگهبانى مىپرداخت. به من گفت: مىدونى؟ از اینجا خسته شدم. گفتم: مىخواهى چه کار کنى؟ گفت: مىخواهم بروم جبهه. گفتم: اینجا به وجود شما خیلى احتیاج است. (بیابان برهوت بود و به وجود نگهبانان احتیاج بود). در حقیقت به وجود آنها عادت کرده بودیم. و با وجود آنها در بیمارستان احساس امنیت مىکردیم. گفتم: این کار را نکن. گفت: نه، اتفاقاً مىخواهم بروم. گفتم: چه جورى مىخواهى بروى؟ گفت: فقط مىخوام شما به قرآن تفألى بزنى. گفتم: ببین کارگر، من این کار را نمىتوانم بکنم. برو پیش آیت اللّه صدوقى در ستاد فرماندهى همشهرى خودت هم هست. بگو برایت استخاره کند. گفت: نه، مىخواهم تو تفأل بزنى. به هر حال یک کم چونه زدم . چون یک مقدار کم سن بود و من از نظر سنى تقریباً از همه بزرگتر بودم، تفألى به قرآن برایش زدم. آیه 111 سوره توبه آمد: خدا جان و مال اهل ایمان را به بهاى بهشت خریدارى کرده. آنها در راه خدا جهاد مىکنند که دشمنان را به قتل برسانند و یا خود کشته شوند. این وعده قطعى است بر خدا و عهدى است که در تورات و انجیل و قرآن یاد فرمود... بعد گفت: حالا که این آیه آمد، پس مىروم. بعد بلند شد و رفت. سه روز بعد جنازهاش را آوردند. بچهها مىگفتند: نماز ظهرش را که خواند، بلند شد که نماز عصرش را بخواند. در آن حال یکى از دوستانش او را صدا کرد که هوشمند، هوشمند، شهید شدم! یا مهدى و تمام. گفت:دارم شهید مىشوم، یا مهدى و تمام. یک ترکش خیلى کوچک به قلبش خورده بود. وقتى که جنازهاش را آوردند، من در حال کار بودم. بچهها گفتند: جنازه کارگر را آوردهاند. من فکر کردم مجروح شده. البته آیه قرآن مىفرمود که من دیگر او را نخواهم دید. وقتى جنازه را مشاهده کردم، دیدم خواب خواب است. آن قدر زیبا خوابیده که حد ندارد. همان موقع پزشکها او را عمل کردند ولى فایده نداشت. قلبش پاره شده بود. همان موقع قرآن را که باز کردم، همان آیه آمد.(4) رادیو آبادان در مواقع اضطرارى در زمان جنگ اعلام مىکرد به خون احتیاج است. رزمندگان اسلام از مناطق مختلف مثل جبهه فیاضیه و خرمشهر مىآمدند و خون مىدادند. در واقع رزمندگان تأمین کننده خون خود بودند. بیش از همه به خون گروه O و A احتیاج پیدا مىشد. یک بار نزدیک به 30 مجروح را طى چند ساعت وارد بیمارستان کردند. براى همین از طریق رادیو اعلام شد بیمارستان به خون احتیاج دارد. در کمتر از یک ساعت بچههاى رزمنده خرمشهرى و جبهه فیاضیه براى دادن خون صف کشیدند. برخى از مواقع پرسنل بیمارستان هم ناچار مىشدند خون بدهند. من هم دلم مىخواست خون بدهم. زیرا گاهى یک کیسه خون مىتوانست جان مجروحى را نجات دهد. ولى وزنم پایین و لاغر بودم و از سویى مسؤول بخش خونگیرى فردى مقرراتى بود. براى همین هرچه اصرار مىکردم زیر بار نمىرفت. یک روز همراه دکتر و دونفر نیرو در اطاق عمل مشغول کار بودیم. مجروحى که زیر دست ما بود، نیاز به گروه خونى A پیدا کرد. نزدیک به سه لیتر خون از بدنش رفته بود. یک کیسه خون سرد آورده، مشغول گرم کردن آن شدم اما دکتر گفت: «فایده ندارد، ما به خون گرم و تازه احتیاج داریم». خود را به مسؤول مربوط رساندم و اعلام آمادگى کردم که گفت: بیشتر پرسنل در مرخصى هستند و کارى نمىتوانیم بکنیم. گفتم: خون من از گروه A است. حاضر هستى از من خون بگیرى؟ آن خانم با اصرار گفت: نخیر! به سراغ دکتر رفتم. او با عصبانیت گفت: ما احتیاج به خون گرم داریم و این مریض نزدیک است کلیههایش از کار بیفتد و... بالاخره بعد از جرّ و بحث قرار شد من خون بدهم و بعد استراحت کنم. آن خانم گفت: من cc150 بیشتر از شما خون نمىگیرم. از قضا کیسه خون cc400 را به من وصل کرد. من هم به روى خود نیاوردم. وسط کار که شد، ناگهان گفت: اى واى! من چرا کیسه خون cc400 را به تو وصل کردم؟! گفتم: آن قدر عصبانى بودید که نفهمیدید چه کار مىکنید. به هر حال من cc400 خون دادم و آن را به دکتر رساندم و او از این بابت خیلى خوشحال شد.(5) پاورقی ها:پىنوشتها: - 1. خاطره از سردار حسین علایى، ر.ک: معبر، ش 6، ص 13. 2. راوى: سید هاشم موسوى، ر.ک: کلید فتح بستان، سعید عاکف، ص 64. 3. راوى سروان کارگر: ر.ک: اردوگاه عنبر، ص 127 تا 130. 4. راوى: خاطره از خواهر«فاطمه،ر» ر. ک: فکه، شماره 43، ص 27. 5. راوى: زهره فرح نژاد، ر.ک: ستارههاى بى نشان، ج 1، ص 88 - 86. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 80 |