تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,123 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,041 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 298، اردیبهشت 1389 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
عجب فرماندهى دارید
یک روز ماشین لندرورى آمد و کنار گروهان ایستاد. چند نفر از بچههاى ارتشى هم پیش ما بودند. در ماشین باز شد و آقا مهدى زین الدین آمد پایین. بچهها به طرفش رفتند و او را دوره کردند. چند نفر با او دست داده و روبوسى کردند و با هم رفتند به یکى از سنگرها. یکى از درجه دارهاى قدیمى ارتش کنار من نشسته بود. پرسید این کیست، از رفقاى شماست؟ گفتم: رفیق که هست، رفیق همه ماست ولى از آن گذشته فرمانده لشکر هم هست. از تعجب دهانش بازمانده بود، گفت: امکان ندارد! مگر مى شود فرمانده لشکر به گروهانى که از مقر لشکر دور افتاده است، سربزند، آنهم این طورى و بدون محافظ، وسط این همه آدم که دورهاش کردهاند؟! ما مىخندیدیم و مىگفتیم: مگر چیست؟ خُب فرمانده ماست دیگر. مگر نمىشود آدم با فرماندهاش روبوسى کند؟ درجه دار مزبور گیج شده بود و مانده بود چه بگوید، او براى ما تعریف کرد که گاهى مىشود که چند سال در یک تیپ خدمت مىکرده ولى فرمانده تیپ را حتى یکبار هم ندیده. خودش با آن که خیلى مذهبى نبود ولى هرجا ما را مىدید، مىگفت: عجب فرماندهى دارید! قدرش را بدانید. واقعاً بى نظیر است. من که آرزوم است چنین فرماندهى داشته باشم.(1) تنهایى مىخواهم بجنگم در عملیات بدر وقتى همه نیروها عقب نشینى کردند. امیر سرلشکر شهید على صیاد شیرازى حاضر نشد باز گردد. براى همین بسیجیان جان برکف که عاشق فرمانده بودند، دستها و کمر ایشان را گرفتند و به زور داخل قایق گذاشتند تا عقب برود. در وسط آب فرمانده، خود را داخل آب انداخت تا برگردد وقتى او را از آب بیرون کشیدند، فریاد کشید و گریه کرد و گفت: شما حق ندارید فرمانده را بىاختیار از صحنه بیرون ببرید. بسیجىها گفتند: جناب سرهنگ ، همه عقب رفتهاند، تو خط به شما نیاز دارند. اما صیاد گریه کرد. دست آخر هم به التماس افتاد و گفت: شما را به خدا ول کنید مرا. اصلاً من خودم تنها مىخواهم بمانم و بجنگم. اسلام در خطر است. کشور در خطر است. بگذارید بمانم. بابا، شما زیر دست من هستید، من که تحت امرتان نیستم!(2) شیر بیشه تخریب «خدامراد زارع» به خاطر شجاعت به شیر تخریب معروف بود. او بازوى سردار شهید على رضا عاصمى - فرمانده تخریب - در تخریب به شمار مىآمد. خدا مراد گاهى به شوخى مىگفت: من از اول جنگ تا به حال مجروح نشدهام و از آمپول هم مىترسم. از خدا خواستهام که مجروح نشوم. خدامراد از اهالى یکى از روستاهاى نورآباد فارس و دبیر زبان آن منطقه بود ولى هیچ کس از بچههاى تخریب از آن خبر نداشتند. بعد از شهادت خدامراد جمعى از نیروها به همراه فرمانده تخریب به دیدار خانوادهاش رفتند. در آنجا نیروهاى تخریب توصیفى از شجاعتهاى خدامراد کردند که براى اهالى مایه تعجب بود. خدامراد در جریان عملیّات بدر به وسیله گلوله کالیبر دشمن که به سرش اصابت کرد، به شهادت رسید.(3) تحمل عجیب درد پا... خانه از وجود برادران پاسدارى که براى عیادت از برادر فرومندى، آمده بودند، کم کم خلوت شد و دکتر براى تعویض پانسمانش حاضر گشت. وقتى چشمم به زخم عمیق او افتاد، بسیار متأثر شدم و گریستم. دکتر باند بسیار بزرگى را با سرقیچى داخل زخم مىکرد و آن را شست و شو مىداد. ما حتى نمىتوانستیم به آن نگاه کنیم. گریه هم مىکردیم ولى آقاى فرومندى رفتارى طبیعى داشت و با ما صحبت مىکرد. دکتر خیلى تعجب کرده ، مىگفت: آقاى فرومندى انسان عجیبى است! از آقاى فرومندى پرسیدیم: مگر این زخم درد ندارد؟ گفت: چرا، هر زخمى دردى دارد ولى زخمى که در راه رضاى خدا باشد، درد ندارد، چون براى خداست.(4) لباس چند منظوره به او گفتم: حسین جان، این یک رسم است که وقتى به خواستگارى مىروى، حداقل لباس تازهاى بپوش. نا سلامتى مىخواهند تو را بپسندند! جواب داد: لازم نیست. لباس بسیجى، لباس چند منظوره است. هم لباس دامادى است، هم لباس آخرت. حسن حسین زاده بدون این که صبر کند کسى او را بپسندد، با لباس بسیجى در عملیات والفجر 8 به حجله شهادت رفت.(5) قربانى امام با چشمان اشک آلود و ملتمسانه گفت: مادر، شما مگر مسلمان نیستید؟! چرا از شش برادر یکى را به کمک امام نمىفرستید؟! صداى دشمن را نمىشنوید؟! به پدرم بگو قربانى امام آماده شده است. بگذارد این قربانى به میدان برود. واقعاً نمىخواهید به امام قربانى بدهید؟! رضایت ما را گرفت و فرداى همان روز اعزام شد. اعزام آخرش مثل دیگر اعزامهایش نبود. چون رفت و دیگر بر نگشت. حتى نشانهاى هم از او پیدا نکردیم. اصلاً نمىخواهیم پیدا کنیم. مگر آدم قربانى را که داده، دوباره مىخواهد؟!(6) فرمانده بى ادعا بسیجى پیرى سرپرست حمام صحرایى پادگان دزفول بود. یک روز آقاى مهدى باکرى به قصد بازدید از وضعیت بهداشتى حمام به آنجا رفت. هنگامى که درون حمامها را نگاه مىکرد، آن پیرمرد گفت: آى برادر، کجا؟ بیا برو ته صف! دست آقا مهدى را گرفته بود و او را تا آخر صف برده بود. در راه این طور نصیحتش مىکرد: تو که بسیجى خوبى هستى. چرا بدون نوبت مىروى داخل حمام؟... آقا مهدى گفت: پدرجان، من نمىخواستم حمام بروم... وقتى دید پیرمرد متوجه منظورش نمىشود، رفت و آخر صف ایستاد تا نوبتش بشود و با خیال آسوده بتواند داخل حمام را نگاه کند. در این بین یکى از بسیجىها پیرمرد را کنارى کشید و توضیح داد که ایشان آقا مهدى است. وقتى پیرمرد فهمید که فرمانده لشکر در آخر صف ایستاده، برگشت و دستهایش را دور گردن ایشان انداخت و تند تند گفت: ببخشید، من شما را نشناختم... آقا مهدى هم پیرمرد را بوسید و گفت: پدرجان، شما کار خوبى کردید...شما وظیفه تان را انجام مىدهید.(7) فکر کردم شهید شدهام در عملیات والفجر یک به اتفاق فردى به نام ممدوح براى بچههاى خمپاره انداز با آیفا آب مىبردیم. یک بار صداى سوت خمپارهاى شنیدم که داشت نزدیک ما مىآمد، در آن زمان توى ماشین بودم. تا آمدم از ماشین بپرم پایین، عقب آیفا بلند شد، معلوم شد خمپاره از دریچه مخزن آب توى تانکر افتاده و داخل آب منفجر شده است. بر اثر انفجار خمپاره به بیرون از ماشین پرتاب شدم. در آن لحظه فکر کردم شهید شدهام. با خود مىگفتم: مىگویند توى آن دنیا فقط یک رنگ وجود دارد و آن هم رنگ سبز است. خیال مىکردم باید رنگ سبز ببینم ولى دیدم رنگها قرو قاطىاند. فهمیدم زندهام و شهید نشدهام.(8) علت بى توجهى به درخواست مادر وقتى دوستان همرزمش براى عرض تسلیت به خانه ما آمدند، گفتم: وقتى پسرم مىخواست سوار ماشین شود، او را بوسیده، گفتم: سوار ماشین که شدى، کنار پنجره بنشین تا خوب تو را ببینم. اما حدود نیم ساعت به اتوبوس هایى که رزمندگان را به جبهه مىبردند، نگاه کردم اما او را ندیدم. این موضوع تا مدتها مرا مىرنجاند. یکى از دوستانش با چشمانى اشک آلود گفت: مادرجان، جعفر یک ماه قبل از اعزام خواب دیده بود این بار که جبهه برود، دیگر برنمىگردد. او خوابش را براى من تعریف کرد و گفت که تا لحظه شهادتش آن را براى کسى بازگو نکنم. جعفر گفته بود: من کنار پنجره اتوبوس ننشستم زیرا نمىخواستم در لحظههاى آخر گونههاى اشک آلود مادرم را ببینم.(9) شگفتى آن میدان مین در عملیات مطلع الفجر به میدان مینى رسیدیم که مىبایست هرچه زودتر آن را باز مىکردیم ولى هم وقت کم بود و هم ما - که چهار نفر بودیم - تخصص لازم را نداشتیم. میدان مین هم میدان پیچیدهاى بود. البته هر کارى مىتوانستیم، انجام داده بودیم. در حال مشورت با دو، سه نفر از برادران عزیزمان بودیم که یکى از آنها - که حدود سیزده ساله بود - با حالت خاصى بلند شد و گفت: من داوطلبم که از اینجا رد شوم! اگر رد شدم، راه برایتان باز شده و شما کار خود را انجام دهید. این را گفت و بدون این که منتظر پاسخ ما بماند وارد میدان مین شد و خوشبختانه بدون این که دچار صدمهاى بشود، از آن عبور کرد و حتى سنگر تیربار دشمن را که ما را مورد هدف قرار داده بود، خاموش ساخت. در پى او ما وارد میدان شدیم اما دو تن از ما مجروح و زخمى شدند.(10) تا دو ساعت دیگر قبل از عملیات کربلاى پنج بود، و ما - جمعى از بچههاى گروهان غواص الحدید از گردان حمزه از لشکر ولى عصر(عج) - مشغول شوخى با فرمانده بودیم که ناگهان گفت: بچهها، دیگر شوخى بس است. چند لحظه اجازه بدهید. مىخواهم وصیت نامه بنویسم. من تا دو ساعت دیگر شهید مىشوم. بگذارید برایتان چیزى به یادگار بگذارم. نیم ساعت بعد حمله آغاز شد، و حدود دو ساعت بعد از آن فرمانده ما (جان محمد جارى) به ملاقات معشوق رفت و کربلایى شد.(11) مهر مهرورزان حجةالاسلام و المسلمین حاج سید على اکبر ابوترابى، به سال 1318 ش در شهر قم به دنیا آمد. وى تحصیلات ابتدایى تا دبیرستان را با موفقیت طى کرد و سپس در سال 37 براى کسب علوم حوزوى راهى مشهد مقدس شد و در ادامه به قم بازگشت و از محضر بزرگانى چون شیخ مجتبى قزوینى بهرهمند گردید. از جمله افتخارات سید حضور در درس خارج فقه و اصول امام(ره) در نجف اشرف بوده است. سید علاوه بر درس در مبارزه با رژیم سفاک پهلوى هم فعال بود، بعد از انقلاب نیز به دامنه مبارزات او اضافه شد و با پوشیدن لباس رزم در کنار شهید چمران، نقطه عطف جدیدى در تاریخ مبارزاتش رقم خورد و سرانجام در یکى از مأموریتهاى گشت و شناسایى به اسارت دشمن بعثى درآمد و ده سال در اردوگاههاى مخوف آن دیومنشان گرفتار بود. وجود سید - که عمرى در راه تهذیب نفس و کسب کمالات معنوى مجاهده کرده بود - براى اسراى ایرانى یک غنیمت بسیار بزرگ به حساب مىآمد و کاردانى و مدیریت بالا و بى نظیر او مایه آرامش و طمأنینه برادران مىشد و از به وجود آمدن فتنهها جلوگیرى مىکرد و ضریب امنیّت را در آسایشگاهها به طرز چشمگیرى بالا مىبرد، در ذیل به پارهاى از ویژگىهاى رفتارى آن فرزانه نیکبخت از منظر مهرورزى مىپردازیم: 1- حاج آقا از جمله افرادى بود که به ورزش و سلامت جسم هم زیاد اهمیت مىداد. او همیشه به اسرا توصیه مىکرد با ورزش، شادابى و طراوت خود را حفظ کنند و خود نیز عملاً به این کار مبادرت مىورزید. ایشان بعد از آزادى هم پیاده روى و ورزش را ترک نکرد و به فتح قلههاى بلند ایران چون دماوند و دنا پرداخت. در کوهنوردى نگران جا ماندهها بود. بارها دیده شد که بار اضافى دیگران را حمل مىکرد. 2- این اسطوره مقاومت نسبت به کسانى که براى آنها مشکلى به وجود مىآمد، بیشتر اهتمام مىورزید. اگر کسى مریض مىشد، بلافاصله به عیادتش مىرفت و سعى مىکرد به وسیلهاى چون بیان جملهها و داستانهاى امیدوار کننده غم و اندوه را از او بزداید. 3- اگر احساس مىکرد بین دو نفر اندک کدورتى ایجاد شده، همه کارها را رها مىکرد و میان آن دو آشتى برقرار مىنمود. حتى اگر بین سربازان عراقى اختلافى در مىگرفت، به یارى آنان مىشتافت و میانشان صلح برقرار مىکرد. 4- حاج آقا نمىتوانست ببیند کسى غمگین و افسرده است. در مناسبتها و اعیاد سفارش مىکرد برنامهها شاد و با نشاط باشد. وقتى بچهها را خندان و سرحال مىدید، بسیار مىخندید. 5 - در عین مهربانى و صفا از بذله گویى و شوخىهاى سبک پرهیز داشت. 6- هیچگاه از کسى بد نمىگفت یا گلایه نداشت. به دیگران هم توصیه مىکرد خوبىهاى برادران را بگویند و اگر نقطه ضعفى دیدند به یارى آنها بشتابند و برایشان دعا کنند. 7- به بچهها عشق مىورزید و آنان را فرزندان امام خطاب مىکرد. حاضر بود تمام سختىها را به جان بخرد، اما خارى به پاى کسى نرود. 8 - خدمت به اسرا را از بزرگترین عبادتها مىدانست و در این راه سر از پاى نمىشناخت. او براى برادران اسیر حاضر بود جان خود را فدا کند. 9 - مرحوم ابوترابى یک پارچه عشق و ایمان و اخلاص و محبت و اسطوره مقاومت و خویشتن دارى و صبر و پایدارى بود، رهبر انقلاب در توصیف وى فرمود: «او همچون خورشیدى بر دلهاى اسیران مظلوم مىتابید و چون ستاره درخشانى هدف و راه را به آنان نشان مىداد.» 10 - حاج آقا به اسرا مىگفت: به عراقىها هم احترام بگذارید. مگر نه آن است که ما براى نجات اینها قیام کردهایم و براى خدمت به اینها به جبهه آمدهایم؟ و اکنون که فرصتى به دست آمده، خالصانه براى رضا و خشنودى خدا به آنها احترام بگذارید، نه از آن جهت که اسیر دست آنها هستیم.(12) پاورقی ها:پىنوشتها: - 1. راوى: على مدنى، ر.ک: تو که آن بالا نشستى، ص 51. 2. ر.ک: یالثارات الحسین(ع)، ش 123، ص 11. 3. ر.ک: نگین تخریب، ص 183 (پاورقى متن). 4. راوى: غلام رضا کیوان لو، ر.ک: گامى به آسمان، ص 38 و 39. 5. برادر شهید، ر.ک: رازهاى پاک، ص 50. 6. راوى: مادر شهید على اوسط فکرى، ر.ک: رازهاى پاک، ص 34 و 35. 7. راوى: حسن حق جو، ر.ک: خدا حافظ سردار، ص 32 و 33. 8. راوى: اظهر نیارى، ر.ک: اروند ما را با خود مىبرد، ص 91 و 92. 9. راوى: مادر شهید جعفر تشکرى، ر.ک: گامى به آسمان، ص 11 و 12. 10. راوى: سردار محسن کریمى، ر.ک: خاطرات ماندگار، ص 144 و 145. 11. کرامات شهدا، ص 58، به نقل از با راویان نور، دفتر 3، ص 106. 12. ر.ک: فرهنگ کوثر، ش 41، ص 63 به بعد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 75 |