تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,058 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,004 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 299، اردیبهشت 1389 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
کوچک همه شما
تازه به تبلیغات لشکر عاشورا آمده بودم که مأموریت پیدا کردم از اهواز وسایل نقاشى تهیه کنم. بعد خواستم برگردم ولى براى هر ماشینى دست بلند مىکردم، نگه نمىداشت تا آن که پیکانى ایستاد، راننده لباس بسیجى به تن داشت و خوش مشرب بود. تا رسیدن به پادگان کلى صحبت کردیم. راننده، بسیجى با حالى بود. در بین راه چند لطیفه هم برایش تعریف کردم و کلى خندیدیم. از رفتارش خیلى خوشم آمد و تصمیم گرفتم دوستى مان ادامه پیدا کند. بعد از چند روز مجدداً او را در حال وضو گرفتن دیدم. با هم صحبت کردیم. یک روز از کنار ساختمان ستاد مىگذشتم که او را دیدم که کاغذ پارهها و آشغالها را از اطراف ساختمان جمع مىکرد. از پشت به شانهاش زده، گفتم: پدر آمرزیده، مگر عقل ندارى؟! مگر اینجا نیروى خدماتى نیست؟! تو چرا این کارها را مىکنى؟! برو دنبال رانندگى خودت... فکر نمىکردم این قدر خام باشى. تبسمى کرد و گفت: مگر ما با نیروهاى خدماتى چه فرقى داریم؟ آنها بسیجى هستند ما هم بسیجى هستیم. بیا تو هم کمک کن آشغالها را جمع کنیم. گفتم: ول کن بابا. بیا برویم اتاق ما یک استکان چاى بخوریم و با هم گپ بزنیم. گفت: حالا وقت مناسبى نیست، بعداً مزاحمتان مىشوم. وقتى مىخواستم از او خدا حافظى کنم، پرسیدم: من خودم را در اولین دیدار به شما معرفى کردم ولى هنوز اسم شما را نمىدانم. با تبسم گفت: اسم من به چه درد تو مىخورد؟ من کوچک همه شما هستم. یک روز جلسهاى در ستاد بود که جمعى از فرماندهان سپاه زنجان هم بودند. به ستاد که رسیدم، دوستم را دیدم که کنار در اتاق فرماندهى ایستاده بود، جلو رفتم و گفتم: پسر تو این جا چه کار مىکنى؟ مثل این که تو هم با بزرگها نشست و برخاست مىکنى؟ یکى از پشت پیراهنم را کشید برگشتم، او حمید احدى بود.(1) پیراهنم را از دستش کشیده، گفتم: حالا وقت شوخى نیست حمید! دوستم تعارف مىکرد داخل برویم، ولى باز حمید با پیراهنم ور مىرفت. گفتم: حمید چرا این جورى مىکنى؟ حمید مرا گوشهاى کشاند و گفت: حسن، خیلى بداست! بیا این طرف، چرا این طورى مىکنى؟ گفتم مگر چه کار مىکنم؟ من با این بسیجى از روزى که به لشکر آمدهام، دوست هستم و مىخواهم بدانم اینجا چه کار مىکند. او گفت: حسن، مگر او را نمىشناسى؟ اسمش را نمىدانى؟ گفتم: خوب نه، ولى مدتهاست با هم دوست هستیم. حمید گفت: او فرمانده لشکر عاشوراست. تو چه طور او را نمىشناسى؟! خشکم زد.(2) منت خدا برادر على ابراهیمى خاکباز در تاریخ 3/3/47 در قم متولد شد و در تاریخ 18/1/66 در منطقه پاسگاه زید جام شهادت سرکشید. وى چونان جمعى از پاکباختگان کوى دوست از عروج خویشتن آگاهى داشت. او در وصیتنامه به این حقیقت اشاره کرده، گوید:«حمد و سپاس رب عالمیان که باب جهاد را به روى من گشود و من لیاقت شرکت در این جهاد را پیدا کردم. و خداوند در این جهاد بر من منت نهاد و توانستم به شهادت برسم و ان شاءالله که مورد قبول وى خواهد شد.»(3) وصیتنامه جانسوز شهید سید مهدى حسینى یکى دیگر از فرهیختگانى بود که از شهادت خویش اطلاع داشت این حقیقت از قسمتهایى از وصیتنامه او قابل درک است. او در جایى از وصیتنامه خطاب به همسرش مىگوید: همسرم، دلم نمىخواست در چنین ایام و سنینى شما را رها مىکردم و تنهایتان مىگذاشتم، اما دست روزگار، ما را از هم جدا کرد. جدایى اى که به این زودیها بازگشت ندارد. همسرم، حال دیگر بعد از شهادتم تو را همسر شهید مىنامند. تا کنون همسر یک پاسدار بودى و لیکن از حالا دیگر همسر شهید هستى. همسرم پس از شهادتم به وصایایم عمل کن. همسرم، در تربیت فرزندانم بکوش و به آنان بیاموز که پدرتان شهید شده، خونش را فقط به صرف دفاع از اسلام ریخته و بدن پدرتان به خاطر حمایت از رهبر، تکه تکه شده. سید مهدى در قسمتى دیگر از وصیتنامه خطاب به فرزندش کمیل گوید: پسرم هرگز مادرت را تنها نگذار. چون قلب مادرت از شهادت و فراق پدرت سوخته شده است.(4) نوع جدیدى از اسلحه عملیات والفجر هشت بود. به یکى از بچههاى بسیجى اسلحه تحویل نمىدادند. بعداً معلوم شد موجى است. مىترسیدند جان خود و دیگران را به خطر بیندازد. گذشت تا یک شب که خبر آوردند از سنگر زده بیرون و در بین راه اگزوز ماشینى پیدا کرده و آن را مثل اسلحه گرفته و رفته جلو. چند نفر عراقى او را دیدهاند و به خیال اینکه اسلحه جدید است، خودشان را باخته و تسلیم شدهاند.یک مرتبه بچهها مىبینند او چند نفر را انداخته جلو و به طرف مقر مىآید. قضیه را که از اسرا مىپرسند، مىگویند: ما فکر کردیم این نوع جدیدى از اسلحه است.(5) راه سریع خواباندن نىها در منطقه عملیاتى والفجر 8 نى زارهاى زیادى بود. در میان نىزارها سکوهاى مخصوصى براى تانکها ساخته شده بود که بتوانند از همانجا سنگرهاى دشمن را هدف بگیرند. تنها مانع، نىزارها بودند. بالاخره قرار شد نىها را بخوابانند. در این کار برادر، گرامى و مغفورى (آن دو بعداً به شهادت رسیدند) کمک مىکردند. البته چون خواباندن نىها با دست یا پا زمان زیادى لازم داشت، برادر، گرامى براى سرعت در عمل، خودش را روى نىها پرتاب مىکرد. برادر مغفورى هم همین شیوه را انتخاب کرد. گرچه نىها بدنهاى شریف آنها را زخمى مىکرد ولى معتقد بودند با این روش به هدف زودتر مىرسیم.(6) عظمت روح شهید کلهر شهید یدالله کلهر در عملیات خیبر بدون اسلحه براى شناسایى جزیره مجنون با موتور رفت. پس از مدتى پیشروى، ناگهان خود را مقابل خاکریز دشمن دید. در حالى که تک تیراندازها و تیربارچى او را هدف گرفته بودند، با کمال خونسردى پایین آمد. کمى به نیروهاى بعثى خیره شد و با حالت تحکّم و اشاره دست به آنها فهماند که از خاکریز پایین بیایند. تیربارچى در حالى که پشت تیربار مسلح نشسته بود، با ترس و لرز دستهایش را پشت سرش گذاشت و پایین آمد. بقیه نیروها نیز به ردیف راه افتادند و به طرف شهید کلهر که جثهاى درشت و هیکلى با ابهت داشت، رفتند. او آنها را به اسارت گرفت و به طرف نیروهاى خودى آورد.(7) پیکر مثله شده دشمنان از خدا بى خبر پیکر پاک غلام حسین زینى وند را تکه تکه کرده بودند. گوش هایش را بریده بودند تا از دست کثیف سردمداران خود یعنى دشمنان قرآن و ولایت جایزه بگیرند. وقتى پدر، پیکر پسر را غسل مىداد، شکاف ایجاد شده بر اثر گلولهها را با پنبه پر مىکرد و خم به ابرو نمىآورد.(8) جنایت کاران عراقى یکى از صحنههایى که اسرا را بشدت تحت تأثیر قرار داد، رویدادى بود که در اردوگاه 11 تکریت رخ داد. جنایت کاران عراقى بعد از به صف کردن اسرا، یکى از نوجوانان بسیجى را که 15 سال بیشتر نداشت و سروصورتش خونى بود، به محوطه اردوگاه آوردند و آب جوش روى پیکر مطهرش ریختند و او را روى خرده شیشه و نمک غلتاندند و آن قدر او را با این رفتار شکنجه کردند که به لقاءالله رسید. سفاکان عراقى سپس او را روى سیم خاردار انداختند و بدن مقدسش را به گلوله بستند تا وانمود کنند در هنگام فرار کشته شده است.(9) چرا نمىآیى؟ در کربلاى یک، على رضا داورزنى به شهادت رسید. بعد از مدتى محمدرضا داورزنى را در مسجد محل دیده، پرسیدم: شهادت على رضا چه تأثیرى روى شما گذاشت؟ گفت: هیچ تأثیرى بر من نگذاشت. زمان عملیات کربلاى پنج بود. محمد رضا شب قبل از حرکت به من گفت: حاج على یادت است از تأثیر شهادت على رضا پرسش کردى؟ گفتم: بله. گفت: الآن دلم براى على رضا تنگ شده است. دیشب او را در خواب دیدم که مرا در آغوش گرفته بود و مىفشرد. مىگفت: محمد رضا، چرا نمىآیى برویم فوتبال بازى کنیم؟ برو ساکت را بردار و بیا برویم که مىخواهیم فوتبال بازى کنیم. محمدرضا این جملات را که مىگفت، گریه مىکرد. بچههاى داخل سنگر هم گریه مىکردند و منقلب شده بودند. دو، سه روز بعد محمدرضا به على رضا پیوست.(10) همچون حضرت یوسف (ع) کسانى که در طول تاریخ در دام شیاطین انسى قرار گرفتند و از آن به مدد الهى نجات پیدا کردند، از اولیاء خداوند به شمار مىآیند. در دوران هست ساله دفاع مقدس هم نمونه هایى از این اولیاء الله سراغ داریم. در اینجا به یکى از آنها اشاره مىکنیم: قرار بود قرارگاه رمضان در سال 65 در منطقه کلانشین عملیاتى را انجام دهد. براى این منظور مىبایست منطقه مورد شناسایى قرار گیرد. این مأموریت به عهده دو تن از برادران عزیز صورت گرفت. این دو بزرگوار با لباسهاى مبدّل وارد مناطق تحت نفوذ دشمن شدند. وقتى به دست دمکراتها افتادند، خود را از نیروهاى مجاهدین خلق معرفى کردند و آزاد گشتند. و وقتى توسط مجاهدین به اصطلاح خلق اسیر شدند، خود را از اعضاى دمکرات معرفى کردند. و طى دو شبانه روز اکثر پایگاههاى دشمن را شناسایى کردند. اما وقتى خواستند مراجعت کنند، توسط عشایر طرف دار صدام دستگیر شدند. و چون مشکوک به نظر مىرسیدند، شکنجه گشتند. در عین حال براى آن که یقین کنند آن دو به اصطلاح آنها پاسداران خمینى هستند یا نه چهار زن را در اختیارشان قرار دادند. یکى از دو نفر که نامش اباذر بود، به عشایر عراقى گفت: چرا ما را مىزنید و آن گاه این گونه مورد پذیرایى قرار مىدهید؟! او در دنباله گفت: آن دو زن زیبارو را به من بدهید آن دو زن دیگر را که قیافه مناسبى ندارند، به دوستم. و امشب ما با اینها باشیم کافى است. عشایر عراقى وقتى برخورد او را این گونه دیدند، گفتند: اینها راست مىگویند که پاسدار خمینى نیستند، آنگاه زنها را برگرداندند و به آن دو نفر گفتند: ببخشید، ما مىخواستیم شما را امتحان کنیم. بدین ترتیب آنها هم از دام آن چهار شیطان انسى رهایى پیدا کردند و به حضرت یوسف (ع) اقتدا نمودند و هم از دست عشایر طرفدار صدام و اطلاعات بسیار با ارزشى در اختیار نیروهاى سپاه و ارتش قرار دادند.(11) پاورقی ها:پىنوشتها: - 1. حمید که از فرماندهان گردانهاى لشکر 31 بود، در بدر به آسمان پر کشید. 2. راوى :حسن فرخانى، رک :خداحافظ سردار، ص78-74. 3. رک :معماى حضور، ص18. 4. قسمتهایى از وصیتنامه آن شهید، رک: یانثارات الحسین(ع)، ش 238، ص 11 5. فرهنگ جبهه، مشاهدات،ج 6، ص33 و 34. 6. راوى: سردار رحیمى، ر.ک: از عراق تا عراق، ص77. 7. راوى: امیر سرتیپ دوم دربندى، ر.ک: با راویان نور، دفتر 3، ص158. 8. ر.ک: روایت عشق (خاطرات مرتبط با شهداى ایلام)، دفتردوم، ص153. 9. ر.ک: قدس، 26 مرداد 85، ص14. 10. راوى: حاج على جهانى، ر.ک: گامى به آسمان، ص 14و 15. 11. راوى: سبزعلى حیدرى، ر.ک:خاطرات و خطرات، ص 473-472 (با تصرف). | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 85 |