
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,258 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,545 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 305، اردیبهشت 1389 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 04 اسفند 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
تلاش شهید براى تندرستى مادر خود
بعد از شهادت او به سبب گریههاى زیاد تارهاى عصبى چشمهایم از بین رفته بود و پزشکان مىگفتند دیگر بینایىام را به دست نمىآورم. در شب جمعهاى با ناله او را صدا زدم، نمىدانم خواب بودم یا بیدار که دیدم روبه روى من ایستاده است. پرسیدم: محرّم، درست مىبینم، تو هستى؟ گفت: آرى مادر، بلند شو مىخواهم تو را به جایى ببرم. گفتم: پسرم، دیگر چشمهایم نمىبیند. گفت: اگر از تو چیزى بخواهم، اجابت مىکنى؟ گفتم: چرا قبول نکنم؟ گفت: آقا سید سلطان محمد مىخواهند به دیدارشان بروى. نمىدانم با چه نیرویى به حرم آقا سید سلطان محمد مشرف شدیم. صورتم را که به ضریح چسباندم، نسیم خنکى، جانم را نوازش داد. چشم هایم را گشودم، نور چراغى دیدم. باور نمىکردم...(1) مژدهاى براى حسین در خواب دیدم فضاى چادر غرق نور شده است. بچههاى گردان هم جمع بودند. از حرفها و خندههایشان هم نور مىبارید. ناگهان دستى که نور بود، مشاهده کردیم. آن دست با قمقمه به برخى از بچهها آب نورانى داد. و روى برخى دیگر آب ریخت. زمانى که به حسین رسید، پرسید: چرا به بعضى آب مىدهید و به بعضى نه؟ پاسخ آمد: آنهایى که مىنوشند، شهید و آنهایى که رویشان ریخته مىشود، شفاعت مىشوند. حسین با شنیدن پاسخ، لبخندى زد، دست خود را دراز کرد و با ولع آب نوشید. فرداى آن شب که خوابم را برایش بازگو کردم، مرا قسم داد، آن را براى کسى اظهار نکنم. چند روز بعد تیرى به جمجمهاش نشست و او به منبع نور پیوست.(2) شفاى پدر با همت پسر چند سالى بود که همسرم دچار سرطان شده بود. با وجود مراجعتهاى مکرر به پزشکان، دیگر امیدى به زنده بودنش نداشتم. در آن هنگام خداوند را به حرمت خون پسرم قسم دادم شوهرم را شفا دهد. شب هنگام که شد، اردلان را در خواب دیدم. او به من گفت: مادر، بى تابى نکن، خداوند حاجت تو را برآورده کرده است. سپس دست خود را روى سرم کشید و گفت: خدا، پدر را شفا داد. تو دیگر نگران نباش. سراسیمه از خواب بلند شدم. چند صلوات فرستادم و نزدیک بستر شوهرم رفتم. بر خلاف همیشه آرام خوابیده بود. وقتى براى گرفتن آزمایش نزد پزشک رفتیم، با تعجب گفت: خانم محمدى، همسرتان شفا گرفته است و دیگر اثرى از سرطان نیست.(3) حتى محبوب دشمن مرا بعد از اسارت، به دلیل غدهاى که در شکم داشتم، در بیمارستان تموز بسترى کردند تا مورد جراحى قرار گیرم. بعد از عمل و به هوش آمدن، دیدم کنار تخت من یکى از منافقین در حال نوشتن جملهاى روى شیشه است. وقتى دقت کردم، دیدم شعارى علیه رهبرى نوشته است. از مشاهده آن جمله،بىاندازه ناراحت شده، به او پرخاش کردم. آن بىغیرت بلافاصله نگهبان را صدا زد. زمانى که نگهبان عراقى از موضوع اطلاع یافت، اسلحه کمرى خود را به طرف آن منافق نشانه گرفته، گفت: اى نامرد، امام خمینى، تنها مرد است! تو این مزخرفات را روى شیشه پنجره مىنویسى؟! بعد کمى او را نصحیت کرده، گفت:...او انسان شریفى است و سزاوار نیست تو علیه رهبر مملکت خود چنین شعارهایى بنویسى.(4) مرا بعد از اسارت تحویل یک افسر بعثى دادند. او ضمن بازرسى از جیبم یک قطعه عکس امام درآورد. سپس با عصبانیت اسلحه خود را مسلح کرد و چند قدم عقب رفت تا...ناگهان یک افسر عالى رتبه سر رسید. افسر بعثى براى او احترام گذاشت.چند جمله اى با او سخن گفت و عکس را نشانش داد و گفت: اینها پاسدار خمینى هستند. افسر عالى رتبه عکس را گرفته، لحظاتى به آن نگریست. سپس رو به قبله شده، عکس را چندین بار بوسید و در جیبش گذاشت، و چند کلمه با آن افسر صحبت کرد و رفت. با رفتن او با آب و چاى از ما پذیرایى کردند.(5) مروت با مروت سردار غلامرضا بامروت در جبهه در کارهاى جمعى از جمله نظافت سنگر و چادر، شرکت مىکرد. وقتى نوبتش مىشد، ظرفها را هم مىشست و هیچ گاه دیده نشد به خاطر داشتن سمت فرماندهى از این نوع کارها شانه خالى کند. روزى در چادر فرماندهى جلسهاى بود. هنگام صبحانه نزد مسؤول تدارکات گردان رفته، چند قالب کره گرفتم. به محض آن که چشم غلام رضا به کرهها افتاد، گفت: اینها از کجا آمده است! گفتم: از تدارکات گرفتهام. گفت: آیا به همه نیروها دادهاند یا نه؟ گفتم: نه فقط به این چادر اختصاص دارد. با عصبانیت گفت: هرچه زودتر این کرهها را به تدارکات پس بده و به مسؤولش بگو اینجا بیاید. وقتى مسؤول تدارکات نزد بامروت آمد، بامروت به او گفت: تا من نگفتم، هیچ کس حق ندارد به اسم چادر فرماندهى از تدارکات کالا بگیرد، حتى اگر برادرم باشد. در ضمن، امروز به همه چادرها چند قالب کره بدهید.(6) بیست روز دیگر آنجا جایگاه با عظمت و باشکوهى بود. خواستم وارد شوم که دو پاسدار - که مسؤولیت نگهبانى آن منطقه را عهده دار بودند - ممانعت به عمل آوردند. هرچه پافشارى کردم، قبول نکردند. پرسیدم: مگر اینجا کجاست که راه نمىدهید؟ گفتند: بهشت. گفتم: پسر عمه من هم شهید شده، به خاطر او راهم دهید، ولى باز قبول نکردند. از بس اصرار کردم که خسته شدم. براى بار آخر پرسیدم: چگونه مىتوانم وارد شوم؟ گفتند: بیست روز دیگر.... محمد جواد یزدانى درست بیست روز بعد از آن رؤیا به خیل شهدا پیوست.(7) عذرخواهى بعد از شهادت برادرم سید على با وجود آن که خیلى با من صمیمى بود، در آخرین سفرش به جبهه نتوانست با من خداحافظى کند. و من از این بابت خیلى ناراحت بودم. تا آن که شبى در عالم خواب دیدم ایشان با خانوادهاش به منزل ما آمدهاند. سید گفت: خواهر جان، من آمدهام عذرخواهى کنم که نتوانستم از تو خداحافظى کنم. گفتم: داداش، چرا پشت در ایستادهاى، بیا داخل. گفت: نه من عجله دارم، باید بروم، ولى خانم و بچهها پیش تو خواهند ماند تا از طرف من از تو عذرخواهى کنند. بیدار که شدم با کمال تعجب دیدم که خانواده برادرم به خانه ما آمدهاند.(8) با پاى برهنه سردار سبز على خداداد در عملیات کربلاى یک با پاى برهنه در حال هدایت نیروها بود. من نزد او رفته، گفتم: آقاى خداداد، چرا پا برهنه هستید؟ در اینجا زمین داغ و پر از تیغ و سنگ است. اگر کفش بپوشید، بهتر است. گفت: من که از اصحاب امام حسین(ع) بالاتر نیستم. آنها در روز عاشورا پا برهنه بودند. مىخواهم با پاى برهنه به ملاقات امام حسین(ع) نائل شوم.(9) درست در همان تابوت یک روز با برادر محمد رضا رسولى به سردخانه بیمارستان امام خمینى در ایلام رفتیم. ناگهان برادر رسولى با چهرهاى اشک آلود به یک تابوت اشاره کرد و گفت: آقاى مرادى، این تابوت را به خاطر من گذاشتهاند و روزى نصیب من مىشود. زمانى که رسولى به شهادت رسید، پیکر مطهرش را در همان تابوت که خودش از قبل انتخاب کرده بود، گذاشتند.(10) بر خدا توکل کن در یکى از روزهاى سال چهارم اسارت نگرانى زیادى داشتم. این نگرانى از یک طرف به خاطر فشارهاى بیش از حد عراقىها و از طرف دیگر به خاطر بى خبرى از اوضاع پدرم بود. خوابهاى عجیبى مىدیدم که گمان مىکردم پدرم وفات کرده است. همان روز با خدا راز و نیاز کردم: خدایا، تو از حال و روزم خبر دارى. تو را به حق این قرآن جوابم را با همین قرآن بده. آن گاه کتاب الهى را باز کردم. جوابم را از نخستین آیهاى که به چشم دیدم، گرفتم. آن آیه این بود: توکّل على اللّه.(11) همین امروز در عملیاتى، پیرمردى پنجاه ساله همراه ما بود. قبل از عملیات به ریش خود حنا مالید و غسل شهادت کرد. لباس نو پوشید و عطر و گلاب استعمال نمود. بعد از آن که وضو گرفت، به من گفت: من امروز شهید مىشوم. او درست گفته بود، زیرا در همان روز به شهادت رسید.(12) پاورقی ها:پىنوشتها: - 1. راوى: مادر شهید محرم،ر.ک: حجله آبى آسمان، ص 14 و 15. 2. راوى: همرزم شهید حسین خزاعى، ر.ک: خفته بیدار، ص 21 و 22. 3. ر.ک: حجله آبى آسمان، ص 30 و 31. 4. راوى: آزاده جواد استاد ابراهیم، ر.ک: یوسف تباران، ص 120. 5. راوى: آزاده: رستم جلال وند، ر.ک: همان مأخذ، ص 122. 6. راوى: ولى طهماسبى، ر.ک: فرسنگ نامه جاودانههاى تاریخ (استان گیلان)، ص 21 و 22. 7. راوى: مادر شهید، ر.ک: خفته بیدار، ص 72 و 73. 8. راوى: خواهر شهید سید على حسینى، ر.ک: از جنس آسمان، ص 122. 9. ر.ک: فرهنگ نامه جاودانههاى تاریخ (استان مازندران)، ج 5، ص 138. 10. راوى: حمید مرادى، ر.ک: با راویان نور، ج 2، ص 102. 11. راوى: برادر نایبى، ر.ک: آزادگان بگویید، ج 3، ص 138. 12. راوى: شهید حاج على حاجبى، ر.ک: سیرت شهیدان، ص 267. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 85 |