تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,818 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,980 |
خاطراتى سبز از یاد شهیدان | ||
پاسدار اسلام | ||
مقاله 1، دوره 1389، شماره 310، اردیبهشت 1389 | ||
نویسنده | ||
نژاد محمد اصغر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
شهردارى فرمانده سپاه
در گزارش یکى از بسیجیان اصفهانى آمده است: بهمن ماه سال 60 من در مقر اصلى جبهه میمک خدمت مىکردم. مسؤول کل سپاه میمک آن وقت برادر شهید اسماعیل لروى بود. یکى از روزها فرماندهى ارتش مستقر در میمک به خدمت برادر اسماعیل لروى رسید. دست برقضا آن روز شهید لروى شهردار بود و عهده دار خدمت به رزمندگان، ایشان مشغول شستشو و نظافت بودند که همتاى ارتشى او با یک ماشین از نوع مخصوص فرماندهان وارد محوطه ستاد شدند و اتفاقاً جلوى تانکرى که برادر لروى به شستن ظروف با آب آن سر گرم بود، ایستاده و سراغ فرمانده سپاه را گرفتند. با اشاره برادر لروى ما آنها را به اتاق طرح و برنامه راهنمایى کردیم. بعد برگشتیم و به ایشان اصرار کردیم که دیگر بلند شود برود و از میهمانانش پذیرایى کند، قبول نکرد. گفت هر چیزى به جاى خودش، همه وسایل را شست و سرجایش گذاشت. بعد لباس فرم سپاهش را پوشید و بر آنها وارد شد. فرمانده ارتشى ابتدا قبول نمىکرد که ایشان آقاى لروى باشد خصوصاً اینکه او را کنار تانکر آب در حال شستشوى ظروف دیده بودند. خلاصه کار مىکشد به ارائه حکم که بعد آنها خیلى اظهار شرمندگى مىکنند و او را مىبوسند و عذر مىخواهند.(1) تواضع فرماندهى رئیس و فرمانده بایستى به زیر دست و افراد تحت امر خویش به دیده احترام و عظمت بنگرد و خود را بالاتر از آنها حس نکند، بلکه باید خود را خادم و خدمتگزار آنان بدانند. نمونههاى ذیل بیانگر این موضوع است. الف) حاج ابراهیم همت - فرمانده لشکر محمد رسول الله(ص) - درباره بسیجیان به یکى از دوستانش گفت: چیزهایى که من از این بسیجیان دیدهام، تو هرگز به عمرت نمىتوانى ببینى، آنها را باید در میدان جنگ شناخت. آنجاست که مىتوانى ببینى اینها چه انسانهاى بزرگ و شریفى هستند. این بسیجیان نور چشم من هستند. اینها براى من ارزششان از هر چیزى بیشتر است... من خاک پاى بسیجیان هستم.(2) ب) یکى از دلاورمردان درباره علاقه سردار شهید حاج حسن باقرى به بسیجیان گوید: حسن باقرى عاشق بسیجىها بود. بیشتر از هر کس که دیده بودم به آنان علاقه نشان مىداد... یک روز بعد از تمام شدن یک جلسه به او گفتم: ببین این بچه بسیجىها چقدر مؤمن، شجاع هستند... هنوز حرفم تمام نشده بود که دیدم با دست زد توى سرش. حالش دگرگون شده بود. گفت: خاک توى سر ما که فرمانده این جور آدمها هستیم. ما کجا و آنها کجا. تازه مىرویم برایشان سخنرانى و صحبت هم مىکنیم.(3) همسر حاج حسن باقرى در این باره گوید: ایشان بسیجىها را خیلى دوست داشت و هر جا از آنها صحبت مىشد، برق خوشحالى در چشمانش پدیدار مىشد. و آن اوایل که از کارش اطلاعى نداشتیم و مىگفتیم که در جبهه چکار مىکنى، مىگفت: من سقاى بچههاى بسیجى هستم. ج) در خاطرهاى از سرلشکر عباس بابایى آمده است: در قرارگاه رعد یک سالن جهت استراحت برادران بسیجى اختصاص داده بودند که تا قبل از حرکت و آماده شدن اتوبوسها در آن سالن استراحت کنند و پذیرایى مختصرى از آنها به عمل بیاید. شهید بابایى بیشتر وقتها به منظور هماهنگى براى عملیاتهاى برون مرزى به قرارگاه مىآمد و اگر پرواز داشت تا آمده شدن هواپیما بیکار نمىنشست و از بسیجىها و مجروحین جنگى پذیرایى مىکرد و یا به مکانیسینهاى هواپیما کمک مىکرد. یک روز عدهاى از برادران بسیجى با دو فروند هواپیماى 130C به پایگاه آمده و در سالن مشغول استراحت بودند. من به قصد دیدن یکى از اقوام مىخواستم به داخل سالن بروم که شهید بابایى را با لباس بسیجى و یک سینى پر از چاى در دست دیدم. به او سلام کردم و خواستم سینى چاى را از دست ایشان بگیرم ولى او گفت: من نوکر بسیجىها هستم و افتخار مىکنم که در خدمت آنها باشم.(4) د) شهید مصطفى کلهرى حتى در موقعى که فرمانده گردان بود، تواضع و فروتنى خاصى داشت به طورى که از تمامى افراد گردان خود را کوچکتر مىدانست. تمام کارهاى گردان از قبیل پاسدارى، نگهبانى، پاس بخشى را تقسیم کرده، خود نیز مانند دیگران قسمتى از این وظیفه را به عهده گرفت... او خود را مانند دیگر افراد مىدانست و مىگفت: فرمانده و زیر دست و بالا دست معنا ندارد. همه ما باید با هم باشیم، (کارها را) با هم انجام دهیم تا خدا از ما راضى باشد و ما را در این راه نصرت دهد.(5) رسیدگى به نیروهاى تحت امر مدیر و فرمانده بایستى نیروهاى تحت امر خویش را امانتى با ارزش و گرانقدر بداند و نهایت سعى و تلاش خود را در راستاى بر آورده شدن معضلات نیروها بنماید و چون پدرى مهربان از آنها مراقبت کند.(6) در دوران هشت سال دفاع، فرماندهانى با این ویژگیها بسیار بودند که به برخى از آنان اشاره مىکنیم: الف) درباره فرماندهى مىگویند که در سرماى زمستان به تمامى چادرها سر مىزد تا مبادا رزمندهاى بدون پتو خوابیده و یا پتویش به کنارى رفته باشد و سرما بخورد.(7) ب) سرلشکر پاسدار غلامعلى رشید درباره توجه زیاد سردار شهید حسن باقرى نسبت به نیروهایش حتى در موقعیتهاى بسیار حساس و خطرناک گوید: با حسن باقرى رفتیم خط مقدم براى سرکشى. بچهها توى سنگرهایشان خواب بودند. حسن باقرى گفت: موتور را بگذار کنار. با هم راه افتادیم طرف سنگرها. او سر بچهها را مىگرفت و من پاهایشان را. آنان را مىآوردیم بیرون سنگر مىگذاشتیم روى زمین. وقتى بیدار مىشدند مىگفتیم: برین عقب سریع... دشمن پاتک کرده بود و اگر ما آنان را بیدار نمىکردیم، همه شهید مىشدند. از عملیات قبل زمان زیادى نگذشته بود و همه خسته بودند. رنگ صورت حسن باقرى پریده بود و دایم اشک مىریخت. مىگفت: من فردا جواب مادرهاى اینها را چه بدهم! وقتى بچهها را از سنگرها دور مىکردیم و از خواب مىپریدند، مىگفتند: پس وسایلمان؟ حسن باقرى جواب مىداد: شما بروید عقب ما یک کاریش مىکنیم. همه را که فرستاد عقب، شروع کرد به انهدام وسایل تا دست دشمن نیفتد. کارها که تمام شد، رفتم توى فکر. به این فکر کردم که چطور یک فرمانده لشکر، نیروهایش را از شهادت و اسارت نجات داد. انگار همه بسیجیها بچههاى او بودند.(8) مستخدم سپاه در خاطرهاى از مادر شهید ناصر قاسمى (از نیروهاى لشکر انصارالحسین (ع)) آمده است: هر وقت از او مىپرسیدم چه کارهاى، مىگفت: من در سپاه جارو مىکشم. واقعاً باور کرده بودم که او در سپاه مستخدم است. حتى وقتى که برایش مىخواستم خواستگارى کنم، در پاسخ به سؤال همسرش که گفت شغل پسر شما چیست، گفتم، پسرم در سپاه مستخدم است. روزى در مسجد جامع دیدم شخصى بسیار شبیه به پسرم دارد سخنرانى مىکند جلو رفتم و در عین ناباورى دیدم خودش است. وقتى که از دیگران سؤال کردم، فهمیدم که ناصر یکى از سرداران سپاه است و من اصلاً از این موضوع اطلاعى نداشتم.(9) همچون مالک اشتر آن روز آقا مهدى (باکرى، فرمانده لشکر عاشورا) داشت نماز مىخواند که یکى آمد یقهاش را گرفت و داد زد: چرا به من مرخصى نمىدهى؟ بزنم له و لورده ات کنم؟من هم آنجا بودم. رفتم یقه طرف را گرفتم کشیمدش کنار و حتى دست بلند کردم. آقا مهدى اشاره کرد کوتاه بیایم و بلند به طرف گفت: تقصیر از من است عزیز جان چى مىخواهى قربان شکلت؟ طرف مشتش را باز کرد گفت: مىدهى یا نه؟ آقا مهدى مىگفت: مرخصى؟ طرف گفت: بزنم باز هم توى دهانت؟ آقا مهدى گفت: مرخصى هم بت مىدهم عزیز جان. به من گفت: به آقاى حسینى بگو یک مرخصى سفارشى براى دوست من بگذارد کنار. خوب شد؟ طرف گفت: دروغ مىگویى... یا بزنم؟ آقا مهدى گفت: دروغم چیه، الله بنده سى؟ اصلاً با همین صمد خودم برد طرف باورش نمىشد. گفت: راستى راستى بروم؟ آقا مهدى صورتش را بوسید گفت: راستى راستى برو عزیز جان. قارداشت را هم از دعا فراموش نکن....(10) محبوب قلوب بچه ها درباره شهید امیر حسن اقارب پرست (معاون عملیاتى لشکر 92 زرهى اهواز) و عظمت روحى وى خاطرهها و گفتنىهاى فراوانى وجود دارد که به یکى از آنها اشاره مىکنیم: حاج محمد حسین ادیبى - از شاگردان آن شهید در سال 1352 - گوید: در سال 1352 در شیراز گروهبان وظیفه بودم. شهید اقارب پرست استاد ما بود. ایشان کلاس رزم انفرادى و آموزش بى سیم داشت و گاهى هم به جاى استادان دیگر به کلاس مىآمد و تدریس مىکرد... او تنها استادى بود که کلاس را با نام خدا شروع مىکرد و همه بچهها مىدانستند که کلاس او بیشتر از کلاس نظامى، مدرسه آموزش مسائل اخلاقى در مذهبى است... در یکى از جلسات که در گوشه پادگان برگزار مىشد، بچهها طرحى ریختند که این بزرگوار در حین تدریس در طرف سایه قرار گیرد. لذا در جایى قرار گرفتند که سایبان کوچکى داشت و یک نفر مىتوانست راحت در سایه بایستد. او طبق معمول آمد و درس را شروع کرد. لحظات کوتاهى از درس ایشان نگذشته بود که این بزرگوار متوجه شد در سایه قرار دارد. لذا خیلى آمرانه برپا داد و بچهها را به طرف سایه آورد و خودش به طرف آفتاب رفت و حتى کلاهش را برداشت و شروع به ادامه درس کرد و گفت: هیچ فرقى بین من و شما نیست و باید جاى شما که بیشتر از من هستید، راحتتر باشد. با این حرف او اکثر بچهها به گریه افتادند و من با خود گفتم: به خاطر همین است که محبوب قلوب بچهها هستند.(11) پاورقی ها:پىنوشتها: - 1. فرهنگ جبهه، مشاهدات، ج2، ص 60و61 . 2. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 2، ص 146و147. 3. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 2، ص 147. 4. همانجا. 5. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج2، ص 148. 6. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج2، ص 150و151. 7. ر.ک: عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج 2، ص 151و152. 8. همان، ص152. 9. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، ج2، ص 153و154. 10. یک جرعه آفتاب، سید محمد رضا رضوى، ص 1 نشر شاهد با همکارى اداره کل بنیاد شهید و بنیاد حفظ آثار و ارزشهاى دفاع مقدس استان همدان، چاپ اول: 1379. 11. به مجنون گفتم زنده بمان (کتاب مهدى باکرى) فرهاد خضرى، ص 117 انتشارات روایت فتح، تهران، چاپ اول 1380. 12. نقل از کتاب «زندگینامه و خاطراتى از شهید اقارب پرست» سرهنگ علیرضا پور بزرگ، ص 143 و144، مرکز اسناد انقلاب اسلامى، تهران، چاپ اول: 1381. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 91 |