تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,060 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,005 |
روزی روزگاری | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، مهر-235-1388، مهر 1388 | ||
نویسندگان | ||
سید مهدی حسینی؛ سید مهدی حسینی؛ سید مهدی حسینی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
روزی برای انجام کاری با لباس مبدل به بیرون شهر رفته بودم. در کنار جاده جوانی را دیدم که در سر و صورتش زخمهای بسیار دارد. جوان سلام کرد. جوابش را دادم و گفتم: «برای چه ایستادهای؟» گفت: «راه طولانی است و بیابان پر از خطر. همراهی میطلبم تا با او به شهری روم که در آن شهر پادشاهش عادل و قاضیاش باانصاف باشد.» به تندی گفتم: «هیچ میدانی چه میگویی؟ از عضدالدوله با دین و ایمانتر و از قاضی این شهر امینتر آیا کسی هست؟» گفت: «اگر پادشاه نسبت به انجام کارهای زیردستانش و قاضی القضات شهرش بیدار بود هرگز بیعدالتی در کشور به وجود نمیآمد.» گفتم: «از بدکرداری قاضی چه دیدهای؟» جوان گفت: «قصهی من طولانی است. با من همسفر شو تا برایت بگویم.» من پسر بازرگانی معروفم. پدرم در بازار حجرهای داشت تا این که عمرش را به شما داد. من چند سال به خوشگذرانی گذراندم تا این که به بیماری لاعلاجی گرفتار شدم و طبیبان از من قطع امید کردند. در آن حال زار به خدا پناه بردم و نذر کردم که اگر از بیماری نجات پیدا کنم اول به حج بروم و سپس در راه خدا جهاد کنم. خداوند مهربان من را شفا داد و سلامتیام را بازگرداند. هر چه که داشتم از خانه، ملک و حجرهی بازار همه را فروختم و پنجاههزار دینار زر از فروش آنها به دست آوردم. با خود اندیشیدم رفتن به حج و جهاد بسیار خطرناک است. پس بهتر است مقداری از پولها را به امانت نزد کسی بگذارم تا هنگامی که برگشتم پولی داشته باشم. دیدم در این شهر همه از قاضی تعریف میکنند و او را مردی عالم و امین میدانند. من بیست هزار دینار از پولهایم را درون دو کوزهی مسی گذاشتم و نزد قاضی رفته و جریان را گفتم. قاضی قبول کرد که پولم را به امانت نگه دارد و از این که به مسلمانی کمک میکند خدا را شکر کرد. دیگر خیالم راحت بود که اگر دزدان در راه پولهایم را بگیرند در شهر سرمایهای پیش قاضی دارم. بعد عازم حج شدم و بعد از زیارت مکه و مدینه به طرف روم رفته و به لشکر اسلام پیوستم تا با کفار جهاد کنم. در جنگ زخمی شده و اسیر رومیان شدم. چهار سال در زندان آنان بودم تا این که قیصر، پادشاه روم بیمار شد و دستور آزادی زندانیان را داد. وقتی آزاد شدم مدتی کارگری کردم تا پولی به دست آورم به امید آن که برگردم و سرمایهام را از قاضی بگیرم و زندگی راحتی داشته باشم. پس از ده سال که از رفتنم میگذشت به شهر بازگشتم. با تنی رنجور، لباسهای کهنه، بیپول و گرسنه، به محکمهی قاضی رفتم. سلام کردم و نشستم. هیچ چیزی نگفتم و قاضی هم حرفی نزد. سه روز به همین منوال گذشت. روز چهارم، آخر وقت پیش قاضی رفتم. نزدیکش شدم و به آرامی گفتم: «من فلان کس هستم، پسر فلان بازرگان. به حج رفتم و جهاد کردم و زخمی و اسیر شدم و رنج بسیار دیدم. حال آمدهام تا آن دو کوزهی مسی پر از طلا را که برای چنین روزی پیش تو به امانت گذاشتم بازستانم که سخت محتاجم. قاضی هیچ جوابی نداد برخاست و به خانهاش رفت. من دلشکسته و پریشان از وضعی که داشتم خجالت کشیدم به خانهی دوستان بروم. شبها در مسجد میخوابیدم و روزها در کوچهها میگشتم. چند بار نزد قاضی رفتم، ولی او هیچ جوابی نمیداد. تا روز دهم با او به تندی و خشم سخن گفتم. قاضی عصبانی شد و گفت: «تو دیوانهای و هذیان میگویی. من تو را نمیشناسم و از آن کوزههای پر از طلا هم خبر ندارم؛ اما آن جوان را که میگویی و نامش را میآوری میشناسم. او جوانی بلند بالا و نیکوروی و شاداب بود با لباسهای فاخر نه گدایی مثل تو.» گفتم: «ای قاضی، من همان جوانم. از بد روزگار و سختی زندان و جراحت جنگ این چنین شکسته شده و رویم زرد شده است. از خدا بترس! من یکی از آن کوزهها را به تو میدهم، حلال میکنم و راضیام فقط یکی از کوزهها را به من بده.» قاضی گفت: «تو بدبخت و ندار هستی و میخواهی من حکم به دیوانگیات بدهم تا تو را به دیوانهخانه ببرند و آن جا نگهت دارند تا هم جایی برای خوابیدن داشته باشی و هم غذایی برای خوردن. بعد من را از محکمه بیرون انداخت. آری برادر، اگر عضدالدوله بیدار بود بیست هزار دینار طلای من پیش قاضی مورد اعتمادش نبود. به او گفتم: «ای آزادمرد به خدا توکل کن که از پس هر ناامیدی امیدواری است. من وزیر سلطان عضدالدوله هستم. با من بیا پیش سلطان برویم تا او گره از کارت بگشاید.» عضدالدوله بسیار ناراحت شد و دلش برای جوان سوخت. او را احترام کرد، کنار خود نشاند و گفت: «این اتفاقی است که افتاده. باید تدبیری کنیم که دیگر کسی فکر خیانت در امانت مسلمین را نکند.» بعد ادامه داد: «این قاضی در ابتدا مردی درویش و خانوادهدار بود و از من حقوِ ماهانهی کمی میگرفت؛ اما امروز در بغداد املاک، باغها و زمینهای کشت بسیاری دارد. حال دانستم که اینها را از اموال مسلمین و رشوههایی که گرفته به دست آورده است. بعد روبه جوان کرد و گفت: غذای راحت نمیخورم و شب را با آسایش نمیخوابم تا تو را به حقت برسانم. برو و دویست دینار از خزانهی ما بگیر و هزینهی زندگی کن تا خبرت کنم.» عضدالدوله فکر کرد حال که مدرکی ندارد چگونه میتواند خیانت قاضی را برملا کند. چند شبانهروز گذشت. سلطان دستور داد قاضی را پیش او بیاورند. قاضی آمد. سلطان به او گفت: «ای قاضی، تو انسانی عالم و عابد و مورد اعتماد من هستی. مدتهاست در این فکرم که اگر مُردم، آیندهی فرزندان و اهل و عیال من چه میشود. میدانی که این دنیا سرای فانی است و بر روزگار غدّار اعتمادی نیست. بدین جهت خواستم تا بیایی تا کاری را برای من انجام دهی.» قاضی گفت: «ای سلطان، هر کاری بخواهی برای شما انجام میدهم.» عضدوالدوله گفت: «من مقدار زیادی پول نقد به اندازهی صدهزار هزار دینار زر و مقدار زیادی جواهرات و اسناد املاک و چیزهای باارزش دیگری دارم که میخواهم همهی آنها را به امانت نزد تو بگذارم تا بعد از مرگ من بین فرزندان و اهل و عیالم تقسیم کنی تا آنان بیچاره و درمانده نمانند. از این موضوع فقط من، تو و خداوند خبر داریم و به احدی چیزی نگو! حال برو و در زیرزمین منزلت جایی برای امانت من مهیا کن و بعد که آماده شد من را خبر کن!» قاضی که از خوشحالی سر از پا نمیشناخت با سلطان خداحافظی کرد و به سوی منزلش آمد. در راه با خود گفت: «بخت به من رو آورده است. به زودی از بسیاری پادشاهان هم ثروتمندتر میشوم. پادشاه که بمیرد هیچ کس از امانت پادشاه خبر ندارد. پس به راحتی میتوانم صاحب همهی آنها شوم.» خیلی زود جایی در زیرزمین منزلش برای جواهرات، سکهها و دیگر چیزهای سلطان آماده کرد و شب هنگام به دربار رفت و به سلطان گفت: «آنچه خواستید انجام دادم و آمادهی اجرای دستور شما هستم.» عضدالدوله گفت: «بیا به خزانهی مملکتی برویم و ببین آیا همه این طلا و جواهرات در زیرزمین خانهات جا میشود.» وقتی در خزانه باز شد، چشمان قاضی از دیدن آن همه جواهرات زیبا و تاجهایی با نگین برلیان و دستبندهای رومی، از حدقه بیرون زده بود. بعد به سکههای طلا که در طرف دیگر بودند نگاه کرد و با لکنت زبان به سلطان گفت: «این سکهها چند کوزه میشود؟» سلطان گفت: «بیشتر از دویست و پنجاه کوزه پر میشود.» قاضی به زحمت خودش را جمع و جور کرد و گفت: «منتظر اوامر بعدی شما هستم.» عضدالدوله گفت: «به منزل برو و فردا شب منتظر آمدن من باش!» پس از رفتن قاضی، بلافاصله سلطان قاصدی فرستاد تا جوان را به دربار بیاورد. عضدالدوله روبه جوان مال از دستداده کرد. - صبح هنگام به محکمهی قاضی برو و به او بگو که: «من مدتی صبر کردم و احترام تو را نگه داشتم. بیش از این دیگر طاقت ندارم. اگر دو کوزه طلای من را ندهی، پیش عضدالدوله میروم و از تو شکایت میکنم و آبرویت را میبرم.» بعد بیا و جریان را برای ما تعریف کن. صبح که شد، جوان به محکمهی قاضی رفت و با خشم همهی آن چیزهایی را که سلطان گفته بود به قاضی گفت. قاضی کمی اندیشید و با خود گفت: «اگر این جوان پیش سلطان برود، با آن که هیچ مدرکی ندارد و نمیتواند کوزههایش را بگیرد، اما ممکن است عضدالدوله در دل نسبت به من بیاعتماد شود. این دو کوزهی طلا در برابر دویست و پنجاه کوزهی طلا و جواهرات سلطنتی چیزی نیست...» بعد روبه جوان کرد، خندید و گفت: «ای جوان مرد، تو کجایی که در همهی جهان دنبال تو میگردم. تو جای پسر من هستی و مرا با پدرت انس و الفتی بود. آن چند دفعه که برای دریافت طلب آمدی احتیاط کردم تا مطمئن شوم؛ وگرنه قصد دیگری نداشتم.» بعد هم دو کوزهی طلا را به جوان داد. جوان بلافاصله پیش سلطان آمد و جریان را گفت. عضدالدوله خوشحال شد و خدا را شکر کرد. بعد هم دستور داد تا قاضی را دست بسته بیاورند. هنگامی که قاضی آمد، تا چشمش به جوان و دو کوزهی طلا افتاد، دنیا روی سرش خراب شد و گفت: «آه، سوختم.» او فهمید که همهی آن چیزهایی که عضدالدوله در مورد جواهرات سلطنتی گفته به خاطر آن جوان بود. سلطان روبه قاضی کرد و گفت: «تو پیرمردی عالم هستی و یک پایت هم لب گور است. تو که این چنین در امانت خیانت میکنی، از دیگران چه انتظاری میتوان داشت. معلوم است هر چه داری و ساختهای از مال مسلمانان و رشوههایی است که گرفتهای. من در این دنیا سزای کارت را میدهم و خداوند هم در آن دنیا خود میداند با تو چه کند. چون پیرمردی و عیالوار، جانت را میبخشم، اما املاک و دارایی تو به بیتالمال باز میگردد و از قضاوت عزل میشوی و به نقطهای دور تبعید میگردی. این سزای کسی است که به اموال مسلمین خیانت میکند.»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 237 |