تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,426 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,375 |
ساعت لحظهها | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، شماره 8، آبان 1387 | ||
نویسنده | ||
منش رقیه صادق | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
اوّلین امتحان بود. خب، استرس داشتم. جای من بودید جداً نمیدونستید چهکار کنید. معصومه گفت: «با فوت کردن شانههایت شروع کن.» گفتم: «توهم فقط اینو بلدی، خرافاتی.»
آخه کجا دیدی اوّلین امتحان ریاضی باشه. ما از همه طرف بدشانس بودیم، از بابت امتحانها بدتر. امتحان شروع شد. معلّم ریاضیمان گفت: «دانشآموزان عزیز، دقّت و سرعت لازمهی حلکردن امتحان است. البتّه سرعت به این معنی نیست که ورقهها را زود بدهید!»
معلّمها و مراقبها در امتحان آنقدر حواسشان جمع بود که من پیش خودم گفتم: «حتماً میدانند هرکسی چه نمرهای میگیرد!»
نگاهی به ساعتم کردم. این ساعت را پدرم برای توّلدم خریده بود. پدرم همیشه میگفت: «اگر دکمهی سمت راست آن را فشار دهی، زمان میایستد.» همیشه به این حرف پدرم فکر میکردم؛ ولی از طرفی فکر میکردم شاید شوخی میکند! ولی هربار که به او میگفتم در جوابم میگفت: «هرگاه خواستی، امتحان کن!» سر امتحان یکی دو سؤال مشکل داشتم. خیلی دوست داشتم بدانم زهرا، مریم و ساجده چی نوشته بودند. البته درسم بد نبود. معدّل نوبت اوّلم ۱۹/۲۲ شدهبود؛ ولی سر کلاس ریاضی اصلاً بار علمی نداشتم. شاید باورتان نشود؛ ولی برعکس این در کلاس زبان بود؛ چون هم درس انگلیسی را دوست داشتم و هم از طرفی دبیر زبانمان را.
امتحان کردم. دکمهی سمت راست ساعتم را فشار دادم. همهی معلّمها، مراقبها و دانشآموزان همانطور که بودند خشکشان زد. اوّل داشتم غش میکردم؛ چون باور یک چنین چیزی در قصّهها امکانپذیر بود. زمان همانطور که میخواستم شد. رفتم سر ورقهی شاگردهای زرنگ کلاس. مرضیه، اشرف و عاطفه جوابها را مثل هم و درست نوشتهبودند. دکمهی سمت چپ ساعتم را فشار دادم. همهچیز به حالت عادی برگشت. همهی سؤالها را نوشته و ورقههای ریاضیام را اوّل از همه دادم. معلّم ریاضیام رو به من کرد و گفت: «رقیّه، اگر اینبار هم ۱۵ بشی برایت ۱۲ میدهم.» گفتم: «چرا خانم؟» گفت: «چون باید تلاشت را میکردی و برای جلب توّجه ورقهات را زود نمیدادی.» لبخندی زدم و گفتم: «مطمئن باشید کمتر از ۱۹ نمیشوم.» چون مطمئن نبودم چند میشوم. این را که گفتم، خیلی افسوس خوردم که چرا این ساعت را ترم اوّل نداشتم؛ چون توّلد من ۲۶ اردیبهشت بود. هنوز آن موقعها صاحب این ساعت نشده بودم.
در بعضی امتحانات نیز همین روش را انجام میدادم. روزی مدیر مدرسهیمان مرا به دفتر خواست و گفت: «رقیّه صادقمنش دفتر مدیریّت.» من رفتم. گفتم: «سلام! خانم با من کاری داشتید؟» گفت: «سلام عزیزم! معلّمهایت خیلیخیلی از نمراتی که گرفتی راضیاند.» گفتم: «بله، میدانستیم؛ چون برای امتحانها خیلی تلاش میکنیم.» این را گفتم و از مدیر خداحافظی کردم. ناظم مدرسه به ما گفته بود که ۳۱ خردادماه کارنامهها حاضر است. روزها از پس هم گذشت. هر روز روزشماری میکردم تا ۳۱ خرداد فرا رسید.
ظهر ساعت ۴/۳۰ به همراه مادرم برای گرفتن کارنامه به مدرسه رفتیم. وقتی کارنامهام را دیدم از خوشحالی پر درآوردم. معدّل من بیست شده بود و جمع کل نمراتم ۱۹/۶۱ شده بود. در حال دیدن کارنامه بودم که سرم گیج رفت. وقتی چشمانم را باز کردم دیدم که در رختخوابم خوابیدهام و مادرم در آشپزخانه صبحانه میخورد. پیش او رفتم و سلام دادم و گفتم: «عجب روز خوبیه!» مادرم گفت: «چرا؟» گفتم: «چون هم معدلم را خوب شدم هم امتحانها تمام شد.» مادرم گفت: «هان، چی میگی دختر؟» گفتم: «مامان مگه من دیروز کارنامهام را به تو نشان ندادم. اصلاً راستی با خود تو برای گرفتن آن به مدرسه رفتیم!»
مادرم گفت: «فکر کنم خیلی دیشب به کارنامه فکر کردی، خواب کارنامه دیدی. دخترم زودتر صبحانهات را بخور و برو سر درس و مشقت. امتحان دینی کمی سخت است. خوب بخوان تا ۲۰ شوی.»
تازه حالا فهمیدم که چی شده. جریان خواب دیشب را برای مادرم تعریف کردم. او گفت: «دخترم تو باید با تلاش و توکّل بر خدا امتحانات را پشت سر بگذاری نه اینکه منتظر معجزه باشی.»
من هم خودم را برای امتحان دینی که اوّلین امتحانم بود آماده کردم.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 80 |