تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,293 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,212 |
ضربالمثل | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، شماره 8، آبان 1387 | ||
نویسنده | ||
آملی سید محسن موسوی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
داشتم بند کفشهامو میبستم. چه روز بدی بود. همش بدشانسی. از اون همه پاس خوبی که برام فرستاده بودن، نتونستم یکیشو گل کنم. حولهرو روی سرم انداختم تا موهامو خشک کنم، و البته اینکه کسیرو نبینم. تو همین فکرها بودم که صدای آقای زاهدی منو به خودم آورد.
- هی آقا حسام، میدونی به عنوان بهترین بازیکن زمین انتخاب شدی؟ برو جایزهاترو بگیر!
مربی خوبی بود؛ ولی همیشه حرفهاش تند و نیشدار بود. با خجالت گفتم: «ببخشید آقا، تو بازی بعدی جبران میکنم!»
دستی به پشتم زد و گفت: «حسامجون، از روی نیمکت ذخیرهها که نمیشه گل زد!»
گفتم: «آقا خواهش میکنم اینجوری تنبیهم نکنید. کمکم کنید تا جبران کنم.»
با مهربانی کنارم نشست و گفت: «ببین حسامجون، توی این چند هفتهی اخیر خیلی اُفت کردی. اگه مشکلی از طرف ما هست، بگو تا برطرف کنیم؛ و اگه مشکل از خودته، سعی کن حلش کنی. ما هم کمکت میکنیم. اینجوری که تو داری پیش میری و زحمت همهی بچّههارو هدر میدی، من نمیتونم توی ترکیب اصلی تیم از تو استفاده کنم. باید بیشتر تمرین کنی و حواستو جمع کنی که اگر دیر بجنبی کلاهت پسمعرکه است.»
خداحافظی کردیم و من با بیحالی تمام به سمت خانه راه افتادم. با هر قدمی که برمیداشتم انگار پتکی بر سرم کوبیده میشد و جملهی کلاهت پسمعرکه است را با لرزش توی ذهنم تکرار میکرد.
وقتی به خونه رسیدم، اونقدر حال روحیام خراب بود که همه فهمیدند توی باشگاه اتفاقی افتاده؛ ولی هیچکس چیزی به من نگفت تا شب که بابا اومد. بعد از شام رو به من کرد و گفت: «چه مشکلی برات پیش اومده که اینقدر تُوهَمی؟»
با کمی منمن کردن ماجرا را برای پدرم تعریف کردم و جملهی کلیدی آقای زاهدی را برایش گفتم. پدرم که همیشه در سختیها و بحرانها سنگ صبور من و برادر و خواهرم هست، اینبار هم با حرفهای شیرین و جذابش مرا راهنمایی کرد و انرژی مثبتی را توی رگهایم وارد کرد. بعدش بلند شد و همراه با برداشتن کتاب ضربالمثلهای ایرانی گفت: «آقای زاهدی سبب خیر شد تا من یک ضربالمثل براتون بخونم و بعد با صدای دلنشین خواند:
روزی بود، روزگاری بود. در آن روزگار یکی از تفریحها و سرگرمیهای مردم، جمع شدن دور معرکهگیرها و تماشای برنامهی آنها بود. یکی مارگیری میکرد، یکی چشمبندی و شعبدهبازی میکرد و...
یک روز معرکهگیری بساطش را وسط میدان پر رفتوآمدی پهن کرد تا مردم را سرگرم کند تا بتواند پولی از مردم بگیرد و برود. وقتی مردم و رهگذران دور و بر او جمع شدند، معرکهگیر مشغول اجرای برنامههایش شد. یکی از بچّههای تماشاچی که از دیدن کارهای عجیب و غریب معرکهگیر خیلی تعجب کرده بود، صف تماشاچیها را بههم زد و یکراست رفت وسط جمعیت و خودش را رساند به معرکهگیر. تماشاچیها که میدانستند نباید به معرکهگیر نزدیک شود و دوروبرش باید خلوت باشد، به بچّه اعتراض کردند که عقب برود؛ امّا بچّه توجهی نداشت. معرکهگیر سعی کرد با محبّت او را عقب ببرد؛ امّا از جایش تکان نخورد. ناگهان راه چارهای به ذهنش رسید. او کلاه پسربچّه را از سرش برداشت و آن را به پشت جمعیت انداخت. پسربچّه فوری از معرکهگیر فاصله گرفت تا کلاهش را پیدا کند. پیدا کردن کلاه در آن شلوغی و جمعیّت کار آسانی نبود. معرکهگیر برنامهاش را بدون مزاحم ادامه داد. وقتی کلاه پسرک پیدا شد که دیگر برنامهی معرکه تمام شده بود و علّت نرسیدن او به معرکه این بود که کلاهش پسمعرکه بود و به دنبال آن میگشت. از آن به بعد هر وقت بخواهند به کسی بگویند که از برنامه عقب افتادهای و تا تو به خودت بیایی کار از کار گذشته است، میگویند کلاهت پس معرکه است.»
اون شب وقتی به رختخواب رفتم به این فکر میکردم که از صبح زود باید تمریناتمرو به صورت جدّی شروع کنم و عقبماندگیامرو از بچّهها جبران کنم.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 72 |