تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,402 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,348 |
آسمانه - کوچه یخی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، شماره 8، آبان 1387 | ||
نویسنده | ||
بیگی نرگس آقا | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
«ارسلان، پاشو که کارمون در اومد. دایی فرهادت گفت که الآن توی راهند و تا نیم ساعت دیگه میرسن اهواز. شراره خانم غرغرو و اون سینای طفل معصوم که گیر همچین مادری افتاده هم میان. زود باش تا قبل از اینکه شراره بیاد و ببینه هیچی نداریم، چند کیلو میوه بگیر بیار. از داییات اینا زودتر برسیها.»
اینها حرفهایی بود که مامان بعد از اینکه گوشی تلفن را سرجایش گذاشت به من گفت. این کار همیشگی دایی فرهاده؛ همیشه غافلگیرانه میآد اهواز. رو به مامان میکنم و با غرغر میگم: «اصلاً دایی فرهاد چرا همیشه غافلگیرانه میآد اهواز؟ اگه ما خونه نبودیم چی؟ میخواست تا وقتی برگردیم دم در بمونه؟»
- چرا غرش رو به من میزنی؟ مگه تقصیر منه؟ درضمن، اینها همش کار شراره است. فرهاد که تقصیری نداره.
- آخه من فردا امتحان دارم باید درس بخونم. نمیتونم برم بازار.
مامان با خوشرویی نگاهم میکنه و میگه:«تو که انتظار نداری وقتی یک مرد توی خونه هست من برم بازار؛ تازه من باید خونه را یک کم مرتب کنم. پاشو دیگه، پاشو پسر خوب!»
مامان طوری حرف میزنه که دلم نمیآد به حرفش گوش نکنم و بگم نه. با بیحوصلگی بلند میشم و به سمت اتاقم راه میافتم. نگاهم بین لباسهای چروکیدهام میرود که از رختآویز افتادهاند زمین. شال و کلاه میکنم و میزنم بیرون. کاشکی من دختر بودم! اونوقت مامان نه منو میفرستاد نون بگیرم، نه میوه و نه هیچچیز دیگه. تازه باباها هم بچّهی دختر براشون عزیزترهو هر دقیقه بهشون میگن دختر گلم، قند عسلم، ولی حیف که من پسر هستم.
دل توی دلم نیست ، از بس دویدم نفس نفس میزنم و تپش قلبم تندتر شده. توی این هوای گرم مگه میشه توی این کوچهها رفت و آمد کرد. به شدّت عرق کردم. بالأخره میرسم به مغازهی میوه فروشی. دستگیره را به سمت پایین میکشم ولی در باز نمیشه؛ بازهم سعی میکنم ولی در باز بشو نیست. سرم را بالا میبرم و یکدفعه با دیدن این جمله بر در مغازه یکّه میخورم: «تعطیل است.» یکهو یادم میافته امروز جمعه است. بخشکی شانس. حالا مامان میگه یکبار تو رو پی کاری فرستادم، همون هم درست انجام ندادی. از این افکار بیرون میآم و به خودم دلداری میدم که شاید یک میوهفروشی باز گیر بیاید. چارهای جز رفتن به بقیهی میوهفروشیها ندارم.
الآن بیشتر از نیم ساعته که دارم تمام میوهفروشیهای شهر را زیر پا میذارم؛ ولی امروز انگار شانس با من قهر کرده. هرجا میرم همهاش تعطیل، تعطیل، تعطیل. هیچ جا باز نیست. ولی خداییش مغازهدارها هم حق دارن دیگه. کی توی این گرما، اون هم ظهر جمعه، میآد خودش رو علاف میکنه که آخرش هم هیچ مشتریای پیشش نیاد. سعی میکنم دیگه بهش فکر نکنم. از میوه ناامید میشم و میخوام راه بیفتم برم خونه که ناگهان چشمم به یک میوهفروشی میافته. عجیبه، پس چرا تا حالا ندیدمش! خداخدا میکنم که باز باشه. دوان دوان به سمت میوهفروشی میرم. با دلهره بهش نزدیک میشم. چیزی را که میبینم باورم نمیشود. چشمانم را میمالم. شاید بر اثر ناامیدی زیاد اینطور میبینم. ولی نه، اشتباه نمیکنم، اونجا بازه. با هیجان وارد میشم. از فروشنده میپرسم چطور توی این روز جمعه مغازهاش باز است. او هم میگه برای حساب و کتابهایش آمده. با خودم میگم: «شانس هم بعضی موقعها خیلی به درد میخورهها.» تندتند مقداری میوه سوا میکنم. سرخی انار و سیب بدجوری چشمها را میزنه. احساس میکنم لامپ قرمزی با نور تیزش جلو چشمامه. پلاستیک میوهها را از فروشنده میگیرم: «دو کیلو گلابی، دو کیلو انار، دو کیلو سیب.» پولش را میدم و از مغازه میزنم بیرون. به ساعت نگاه میکنم. حدود یک ساعته که توی کوچهها پرسه میزنم. نمیدونم خوشحال باشم از اینکه میوه گیرم اومدهیا ناراحت باشم از اینکه دیر شده. حالا باید خودم را دواندوان به خانه برسانم. شروع میکنم به دویدن؛ با سرعتی که من میدوم بادهم به گرد پای من نمیرسد. مردم هاجوواج نگاهم میکنند و لابد با خودشون فکر میکنند من دیوانه شدم یا دارم از چیزی فرار میکنم. وزن میوهها روی دوشم سنگینی میکند و بر کف دستم به خاطر دستهی پلاستیکها خط قرمزی افتاده. نفسنفس زنان به خونه میرسم. کلید را درون قفل میچرخانم و وارد حیاط میشم. حالا جواب مامان را چی بدهم. یکدفعه چیزی من را سر جایم خشک میکنه. ماشین دایی توی حیاط نیست. توی کوچههم نیست. یعنی چی؟ الآن درست یک ساعته که من دنبال میوهرفتم ولی هنوز از داییاینا خبری نشده. تازه کفشهاشون هم توی جاکفشی نیست. با تعجب داخل خونه میشم. یکدفعه مامان با نگرانی میآد پیشم. با هول سلام میکنم. مامان با عصبانیت میگه: «سلام و درد! پس تو تا حالا کجا بودی؟ الآن یک ساعته که رفتی بیرون. داشتم از نگرانی سکته میکردم. مگه بهت نگفتم کمتر از نیم ساعت دیگه برسی.»
نفسم را که توی سینه حبس کرده بودم میدم بیرون و میگم: «ولی مامان اگه خودت اونجا بودی دیگه اینها را نمیگفتی. امروز جمعه است و خیابانها دریغ از یک مغازهی باز. همه از دم تعطیل. کل شهر را زیر پا گذاشتمتا بالأخره یک مغازهی باز، اون هم به طور خیلی اتفاقی و شانسی پیدا کردم. راستی پس دایی فرهاد چرا هنوز نرسیده؟»
- فرهاد نیم ساعت پیش زنگ زد و گفت ماشینش پنچر شده و دیرتر میرسن. میوهها را بده به من که الآنهاست که فرهاد سر برسه.
صدای باز شدن در میآد. بابا از مغازهاش برگشته. امروز باید جنسها را از انبار تحویل میگرفت. مجبور بود بره سر کار. مامان میره میوهها را بشوره و من هم میرم کمی درس بخونم.
با صدای زنگ در به خودم میآم. بابا میره در را باز کنه. میرم از پشت پنجره دایی اینها را نگاه میکنم. دایی فرهاد با خنده با بابا سلام و احوالپرسی میکنه و شراره خانم و سینا یک سلام خشک و خالی میکنند و داخل خونه میشند. مامان بعد از سلامعلیک با مهمانها، چایی میآره و در عین حال به سینا میگه: «حالت خوبه عزیزم!» سینا میآد بگه خوبم، زندایی شراره به مامان میگه: «با احوالپرسیهای شما!» نگاههای پر از حرص مامان را میبینم که میخواهد خودش را کنترل کند. پس از چند ساعت که مامان میوهها را میآره، زندایی شراره یکی از اون گلابیهای درشت، که معلومه خیلی آبدار هست، برمیداره؛ امّا وقتی که گلابی را با چاقو نصف میکنه چشمتون روز بد نبینه، با یک گلابی کرمو و گندیده روبهرو میشه.
دلم میخواد زمین دهن باز کنه و من را ببلعه تا نیشخندهای شرارهخانم و نگاههای عصبانی مامان را که به من زل زده، نبینم...
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 104 |