تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,336 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,290 |
داستان | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، 223-آبان -1387-، مهر 1387 | ||
نویسندگان | ||
علی باباجانی؛ هاجر زمانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خلاصهی قسمت قبل:
خواندید که: جهانگیر بالاخره با جهانشاه متحد شد تا برادرش را شکست دهد. او با نیروهایی که جهانشاه داده بود به قلمرو اوزون حسن حمله برد؛ اما قدرت نظامی اوزون حسن بیشتر از او بود. به همین خاطر جهانگیر را شکست داد و جهانشاه هم موقتاً دست از حمله به دیار بکر برداشت و به ایران حمله کرد. اوزون حسن هم که میخواست قدرتش را بیشتر کند با شیخ جنید که در اردبیل بود و یاران زیادی داشت متحد شد و آنها را به دیار بکر دعوت کرد؛ حتی خواهرش را به عقد شیخ جنید درآورد.
ادامهی داستان:
کاترینا در گوشهای از اتاق مجلل و زیبایش غرق در فکر بود. از طرفی غم از دست دادن پدرش را در دل داشت و از طرفی دیگر نگران سرنوشت خود بود. پیشنهاد عمو برای او سخت و سنگین بود. کاترینا به فردایی میاندیشید که باید شهر و خانهی جدیدی را تجربه میکرد. به مردی میاندیشید که با او تفاوت زیادی داشت. وصفش را شنیده بود. مردی که حاکم آققویونلو بود و با اقتدار بر دشمنانش پیروز شده بود.
به یاد عمویش افتاد که در حیاط قصر با هم قدم میزدند و عمو یکریز با او حرف میزد. گاهی حرفش از سر التماس بود: «کاترینا جان، سه سال پیش پدرت کالویوآنس، نمایندهای را به دیار بکر فرستاد تا روابط بین طرابوزان و دیار بکر تقویت شود. میدانی که سلطان محمد عثمانی خطر بزرگی برای ماست. او همهاش به فکر تصرف کشورهای اروپایی است. ما هر سال مجبوریم سه هزار سکه طلا به سلطان محمد بدهیم تا دست از سر ما بردارد. پدر احساس میکرد که اوزون حسن کمک بزرگی میتواند برای ما باشد.»
کاترینا چشمهایش را باز کرد و اوزون حسن را در ذهن خود مجسم کرد. مضطرب بود. قبول این که با مردی بیگانه ازدواج کند غیرقابل تحمل بود؛ مردی که همزبانش نبود، اهل شهر و دیار خودش نبود، و حتی آیین و مسلک او را هم نداشت. او پیرو دین مسیح بود و مثل پدرانش در کیش عیسوی بود؛ اما اوزون حسن مسلمان بود. این فکرها باعث شده بود که اضطراب در وجودش ریشه کند.
سال 862 را به یاد آورد. سالی تلخ که پدرش را از دست داد و عمویش جانشین او شد.
کاترینا بلند شد و در اتاق قدم زد. کنار پنجره ایستاد و به حیاط وسیع و سرسبز چشم دوخت. آهی کشید. با خودش گفت: «اگر میشد که همسر آیندهام از کیش خودم باشد، چه خوب میشد.» و باز به یاد حرفهای عمویش افتاد: «دخترم، این که مشکلی نیست. اصل، اتحاد دو کشور است. هیچ میدانی که مادربزرگ اوزون حسن یعنی زن قراعثمان هم طرابوزانی است. سالها پیش ما با هم روابط خوبی داشتیم. قراعثمانی برای اتحاد بیشتر زنی از طرابوزان گرفت. این را بدان اگر تو هم این پیشنهاد را قبول کنی و با ازدواج با اوزون حسن موافق باشی، هر کاری بخواهی برایت انجام میدهم. ضرر نخواهی کرد.»
به آسمان آبی چشم دوخت. دو گنجشک همدیگر را دنبال میکردند. گاهی در میان شاخههای درختان گم میشدند و گاهی به پرواز درمیآمدند و روی دیوار مینشستند. همان طور که پرواز گنجشکها را دنبال میکرد با خودش گفت: «خوش به حال گنجشکها! آنها که زبان مشترکی دارند. هر کجا که همدیگر را پیدا کنند، حرف هم را میفهمند.»
از روی میز، لیوان شربت را برداشت. خواست سربکشد، اما گرم شده بود. میگفتند اوزون حسن مرد خوش مشربی است؛ هر چند او نظامی است، راز موفقیتش در همین اخلاق اوست. با همه با روی گشاده و رویهای عالی برخورد میکرد. فکر این که زن پادشاه خواهد شد، کمی آرامش کرد. او میتوانست مثل حالا در ناز و نعمت زندگی کند. اوزون حسن، کنیزان و غلامان زیادی را در اختیار او قرار میداد. کاترینا دوباره به حرفهای عمویش اندیشید. هر چه بود، عمویش بد او را نمیخواست. او دوست داشت همچنان حکومت طرابوزان که در شمال دیار بکر قرار داشت پابرجا و برقرار باشد.
دلتنگیهای آینده و سرنوشت نامعلوم اشک کاترینا را درآورد. در ذهنش مردانی رژه میرفتند. مردانی که با زبان جنگ و شمشیر حرف میزدند. ناگهان به یاد سلطان ترک، محمد عثمانی افتاد؛ حاکم عثمانی که قسمتی از اروپا را از آن خود کرده بود.
- اگر سلطان محمد، طرابوزان را هم تصرف کند، دیگر نه ما میمانیم و نه این کشور. لااقل میتوانیم با این پیوند با اوزون حسن متحد شویم و در برابر تاراج او بایستیم.
حرفهای عمویش را با خود زمزمه کرد: «نگران کیش و مذهب خودت مباش! اگر قبول کنی و به دیار بکر بروی بهترین کشیشان را همراهت میفرستم. آنها به تو کمک میکنند که در آیین عیسوی بمانی. من با اوزون حسن صحبت کردم و او هم قبول کرده....
این حرفها دل کاترینا را گرم کرد. بلند شد، خودش را مرتب کرد و رفت تا به عمویش بگوید با این ازدواج موافق است. آفتاب قسمتی از اتاق را گرفته بود.
کاترینا با استقبال فراوان نیروهای اوزون حسن وارد دیار بکر شد. از این همه استقبال به شوق آمد و زندگی جدیدی را با شادی شروع کرد. انتظار نداشت که حتی مردم هم از او استقبال کنند. او آمد و ماند و با اوزون حسن ازدواج کرد و در دربار صاحب جایگاه ویژه شد. دیار بکریها او را دسپینا خاتون صدا میزدند.
مدتی بعد سلطان محمد عثمانی به طرابوزان، کشور کاترینا حمله برد و آنجا را هم به تصرفات خود افزود. کاترینا دلگیر و ناراحت شد، اما بعد که به اوزون حسن فکر کرد، با خودش گفت: «ما یک حامی بزرگ داریم. باید کاری کنم که اوزون حسن با تمام قدرت به عثمانی حمله کند تا این قدرت بزرگ و دشمن اروپاییان از بین برود.»
او خودش را به این امید دلگرم کرد و به آینده دل بست. هر چند اوزون حسن در این شرایط به گرجستان حمله کرده بود تا آنجا را هم مطیع خودش کند.﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 121 |