تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,256 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,166 |
چشمه چشمه نور | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، 223-آبان -1387-، مهر 1387 | ||
نویسنده | ||
محمدحسین فکور | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
92- سورهی «لَیل» شب
نود و دوّمین سورهی قرآن، سورهی لیل است. این سوره 21 آیه و 71 کلمه دارد و نهمین سورهی قرآن است که در شهر مکّه بر پیامبر نازل شده است. در این سوره سه آیهی سوگنددار وجود دارد. در آغاز سوره خداوند بزرگ به شب سوگند میخورد. نام این سوره از همین آیه گرفته شده است.
محتوای سوره
این سوره نیز مانند سایر سورههای مکی، آیههای آن کوتاه و بیشتر دربارهی روز قیامت و پاداشهای خوب و کیفرهای خداوند است. محتوای این سوره را به سه بخش تقسیم میکنیم:
1- در سه آیهی اوّل، خداوند به شب و روز و آفرینندهی موجودات سوگند میخورد. آنگاه میگوید مردم دو دستهاند؛ گروهی پرهیزکار که در راه خدا، اموال خودشان را میبخشند و گروهی نیز خسیساند و پاداش روز قیامت را قبول ندارند. گروه اوّل خوشبختاند و گروه دوّم بدبخت خواهند شد.
2- در آیههای بعدی میگوید خداوند انسانها را به راه راست هدایت میکند و همه مردم را از آتش جهنم میترساند.
3- در روز قیامت گروهی از مردم به جهنم میروند و در آتش میسوزند و گروهی نیز نجات پیدا میکنند. در آیات پایانی این سوره، ویژگیهای این افراد برشمرده میشود. در کتابهای تفسیر برای نازل شدن این سوره داستانی نقل شده است که در ادامه برایتان میگوییم.
ثواب خواندن
پیامبر خدا فرمودهاند: «هر کس این سوره را بخواند خداوند، آن قدر به او میبخشد که راضی شود و او را از سختیها نجات میدهد و زندگی را برایش آسان میکند.»
درخت بهشتی
دوباره، مرد از بالای نخل فریاد زد. زن لب ورچید و آمد دَم ایوان ایستاد. بچهها را نگاه کرد و هیچ نگفت. بچهها، خرماها را روی خاکها انداختند و بیمزده گوشهای ایستادند. مرد دوباره داد زد: «آن یکی را هم که پشتت پنهان کردهای بینداز! با توام!»
کودک جابهجا شد و خودش را بیشتر به دیوار فشار داد و دست کوچکش را برد پشتش و آن بالا را نگاه کرد. نیزههای سفید خورشید از لابهلای برگهای پهن نخل به صورتش خورد. نخل، بلند قامت بود و از دیوار خیلی رفته بود بالا و از آنجا کج شده بود و آمده بود به طرف حیاط خانهی آنها. مرد عرب، چند بار دیگر فریاد زد: «خرما را بینداز!» وقتی از بالا دید که کودک همچنان مشت گره کردهاش را پشت سرش پنهان کرده، تنهی نخل را گرفت و آمد پایین. مرد که پایین میآمد پیراهن بلند و سفیدش در هوا تاب میخورد و نیزههای سفید خورشید را روی صورت پسرک جابهجا میکرد.
لحظهای بعد، عرب سفیدپوش با چهرهی خشن، روبهروی بچهها ایستاده بود: «گفتم آن خرما را بینداز!»
کودک بغض کرد و آهسته دستش را جلو آورد و مشت کوچکش را باز کرد. یک خرمای درشت و رسیده از میان پنجههایش روی زمین افتاد. مرد عرب خم شد و خرما را برداشت و سپس روی خاکها دنبال بقیّهی خرماها گشت. کودک با لبهای آویزان به سوی مادرش دوید. مادر قدمی به پیشواز او جلو آمد، روی زمین نشست و او را در آغوش گرفت. بغض کودک در آغوش مادر ترکید و گریه را سر داد. مرد عرب راه آمده را بازگشت و کودکان دیگر با نگاه پر از نفرت، مرد خسیس را بدرقه کردند و دَمغ به سوی مادر رفتند.
***
مادر گفت: «مرد، آخر کاری بکن! این بچهها آخر دِق مرگ میشوند.»
مرد گفت: «میگویی چه کار کنم. این نخل از آن این همسایه ماست و دلش نمیخواهد خرمایش را کسی بخورد. من چه کار کنم؟»
زن گفت: «امروز بار چندم بود که با آن هیکل گنده برای یک دانه خرما از بالای درخت پایین آمد و بیاجازه به حیاط خانهی ما پا گذاشت و خرما را از دست بچه گرفت.»
مرد نگاهش را به زمین دوخت و چیزی نگفت. زن که دید مردش چیزی نمیگوید، با خودش واگویه کرد: «هوم! خرمایت و نخلت توی سرت بخورد! چند روز پیش با انگشت خرما را از دهان بچه بیرون آورد. خدایا! من چنین آدمی به عمرم ندیدهام.» و ناگهان به چهرهی شوهرش براق شد: «برو به او چیزی بگو!» وقتی دید که مرد لب از روی هم برنمیدارد، سر جایش جابهجا شد و گفت: «راستی چرا پیش پیامبر خدا نمیروی؟»
با شنیدن نام پیامبر(ص)، مرد از فکر بیرون آمد و چهرهاش باز شد. لبش را حرکت داد تا چیزی بگوید. زن زودتر گفت: «آری، برو! فردا برو و ماجرا را بگو. این که نشد...» مرد حرفش را برید: «آری، خوب گفتی. پیامبر میتواند این گره را بگشاید.»
***
مرد عرب اَخم کرده و جلو پیامبر خدا نشسته بود. پیامبر بار دیگر با مهربانی به سخن آمدند: «این معاملهی خوبی است. نخلت را به من واگذار و من در عوض درختی در بهشت به تو میدهم.»
مرد عرب سربلند کرد و بیپروا گفت: «نه ای پیامبر خدا! من در آن باغ نخلهای بسیاری دارم؛ امّا خرمای این یکی، چیز دیگری است. آن همه یک طرف و این یکی هم یک طرف. خرمایش قد یک انگشت است و شهد از آن میریزد. نه! من حاضر به این معامله نیستم.»
مرد عرب این را گفت و از جایش بلند شد. در مسجد کسی نبود. نماز خیلی وقت بود که تمام شده بود و همه رفته بودند. مرد به آن سوی مسجد نگاه کرد. فقط یک نفر در آن گوشه بود که میخواست برود. نگاه آن دو یک لحظه به هم دوخته شد. مرد عرب، ابودحداح را شناخت؛ امّا نگاهش را زود از او گرفت و بیدرنگ خداحافظی سردی با پیامبر(ص) کرد و به طرف در مسجد راه افتاد. «ابو دَحداح»(1) او را خوب برانداز کرد تا از در مسجد بیرون رفت. پیامبر(ص) نیز از جای برخاسته و به سوی خانهی خود میرفتند. ناگهان فکری از ذهن ابودحداح گذشت. باعجله خود را به پیامبر(ص) رساند: «ای رسول خدا!»
پیامبر ایستادند و به ابودحداح نگاه کردند.
- من گفتگوی شما را با این مرد شنیدم. اگر من بروم و آن نخل را از او بخرم و به شما بدهم، همان چیزی که میخواستید به او بدهید، به من میدهید؟»
- آری!
جواب کوتاه پیامبر برق خوشحالی را در چهرهی ابودحداح آشکار کرد. با خوشحالی از پیامبر خداحافظی کرد و از مسجد بیرون آمد.
مرد را میشناخت. جای باغش را هم میدانست. ابودحداح از همان راهی آمد که حدس میزد مرد عرب از آن راه رفته باشد. قدمهایش را که تندتر کرد، در کوچهی بعدی او را دید که با گامهایی تند از او دور میشد. ابودحداح او را صدا کرد و کمی بعد، آن دو کنار هم و رو به سوی باغ مرد قدم برمیداشتند.
مرد عرب گفت: «میدانی این نخل در همهی باغ من یگانه است! خرمایی دارد که در مدینه پیدا نمیشود.»
سپس با کف دست روی پایش کوبید: «آخ که من از دیدن و چیدن این خرما چه لذّتی میبرم!»
ابودحداح گفت: «باشد! حالا این قدر بازار گرمی نکن.»
مرد عرب خندهی مرموزی کرد: «تازه یک چیز دیگر، میدانی محمّد میخواست در برابر این نخل یک درخت در بهشت به من بدهد؟ ولی من حاضر نشدم قبول کنم.»
ابودحداح بیحوصله گفت: «بالأخره میخواهی بفروشی یا نه؟»
- چرا که نه! ولی قیمتش خیلی زیاد است. خیال نمیکنم حاضر شوی آن را بپردازی.
دیگر آن دو به در باغ رسیده بودند. مرد عرب با دست نخل را نشان داد: «آه، جانم، همو اوست. همان که از همه بلندتر است.»
ابودحداح نگاه کوتاهی به نخل کرد و گفت: «قیمت آن چه قدر است؟»
مرد عرب گفت: «با چهل نخل عوض میکنم.»
ابودحداح آشکارا جا خورد: «چهل نخل خرما! برای این! این که سرش نیز کج شده است.»
مرد عرب گفت: «گفتم که کسی حاضر نیست قیمت آن را بدهد. تو هم بهتر است مزاحم من نشوی.»
ابودحداح کمی فکر کرد: «باشد! باشد... چهل نخل میدهم!»
مرد عرب با خوشحالی گفت: «چهل تا از نخلهایت را میدهی؟»
ابودحداح گفت: «آری!»
مرد عرب زیرکانه خندید: «پس برای این معامله چند شاهد پیدا کن!»
ابودحداح گرهی در ابرویش افتاد: «تو دیگر چه آدمی هستی! من که زیرقولم نمیزنم. از شهر هم که فرار نمیکنم.»
مرد عرب گفت: «من باید شاهد محکمی داشته باشم.»
ابودحداح گفت: «قبول است. هر کس را میخواهی بیاور تا شاهد معاملهی ما باشد.»
*
پیامبر خدا(ص)، خود به در خانهی مرد فقیر آمده بود تا خبر را به آنها بدهند. ابودحداح و گروهی دیگر از یاران پیامبر(ص) هم بودند. مرد بخیل نیز ناباورانه ایستاده بود و نگاه میکرد. مرد فقیر از خانه بیرون آمد. لحظهای به چهرهی مهربان پیامبر(ص) نگاه کرد و سپس سرش را پایین انداخت و با خجالت گفت: «دستور میدادید تا من به حضورتان بیایم!»
پیامبر(ص) دست بر شانهاش گذاشتند: «برو و کودکانت را بیاور و برای آنها از این نخل خرما بچین! این نخل و خرماهایش از آن شماست.»
پیامبر هنوز حرفشان تمام نشده بود که ناگهان پلکهایشان روی هم افتاد و یک قطره عرق روی پیشانیشان پیدا شد. فرشتهی وحی آمده بود تا به بخشندگان بشارت بدهد و بخیلان را نکوهش کند.(2)
1- یکی از یاران پیامبر اسلام(ص)
2- مجمع البیان، جلد 10، ص 375
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 114 |