تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,435 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,376 |
آسمانه - کوچه یخی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، 223-آبان -1387-، مهر 1387 | ||
نویسنده | ||
نیا معصومه بخشى | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دختر اسباببازی فروش
بابا به طرف ما میآید و میگوید: «حالا دانهای چند است؟»
تا حالا به اینش فکر نکردهام، ولی یکدفعه از دهانم در میرود. دوربین عکسگیر و دوربین ظاهرکن، 250 تومان؛ موشک 100 تومان؛ پرندهی بالزن هم چون کارش سخت است، 300 تومان؛ قایق هم ام...ام... 150 تومان...
بابا تا اینها را میشنود میگوید: «اوه... چه خبرتان است؟»
معصومه میگوید: «باباجان! وقتی شما این حرفها را بزنید بقیه چه میگویند؟ تازه اگر قرار است خودمان خرج کلاس زبانمان را بدهیم، همین میشود دیگر!»
بابا یکی از موشکها را برمیدارد، آن را پرت میکند توی هوا. با نگاهم دنبالش میکنم و وقتی روی رختخوابها فرود میآید، روبه بابا میگویم: «100 تومان لطفاً!»
بابا میخندد و میگوید: «حالا نمیشود برای ما حساب دفتری باز کنید؟»
در حالی که آخرین قایق را درست میکنم میگویم: «نسیه نمیدهیم، حتی به شما بابای عزیز!»
بابا دستش را توی جیبش میکند و به دنبال پول میگردد. وقتی دستش را از توی جیبش درمیآورد 25 تومانی را که توی دستش است به طرف ما پرت میکند و میگوید: «بدهد خدا برکت!» 25 تومان را برمیدارم و میاندازم توی کاسه. دشت اول است.
بابا میرود به طرف در اتاق و میرود بیرون.
میگویم: «بدو معصومه، برو جعبه را از تو انباری بیاور بیرون که مشتریها منتظر هستند.»
معصومه بلند میشود و میگوید: «پس تا من جعبه را درمیآورم تو هم وسایل را جمع کن.»
معصومه میرود. همه چیزها را جمع میکنم و میروم توی حیاط.
معصومه کنار در ایستاده است و زیرانداز و جعبه هم دستش است. داد میزنم و میگویم: «خداحافظ مامان! راستی اگر پولدار شدیم برای شما چی بخریم؟»
صدای مامان از توی آشپزخانه میآید: «برای من نمیخواهد چیزی بخرید. یک قبر برای خودتان و بابایتان بخرید تا من از دستتان راحت شوم.»
معصومه میگوید: «از کیسهی خلیفه میبخشی. مگر یادت رفته قرار است با پولی که جمع میکنیم برویم کلاس زبان و جلو دختر عمه اکرم پُز بدهیم.»
میگویم: «نه! مگر میشود هدف بزرگمان را فراموش کنم.»
معصومه میگوید: «برویم دیگر.»
در را باز میکنم و میرویم توی کوچه.
همه جا آفتاب است. پنجره خانهی فاطی اینها باز است. الآن است که پیدایش بشود. نگاهم را تا سر کوچه میچرخانم. هیچ کس نیست، غیر از یک مرد که دارد رد میشود. میگویم: «حالا کجا پهن کنیم که هم سایه باشد هم نزدیک خانه.»
معصومه که دارد زیرانداز را دم در پهن میکند میگوید: «فرمایش دیگری نبود؟»
جعبه را میگذارم جلو زیرانداز. دمپاییهایمان را درمیآوریم و مینشینیم. اول موشکها را میچینیم. بعدش قایقها و کنارش هم بقیهی چیزها را. کاسهای را که به قول خودمان دخل است میگذاریم توی جعبه.
آفتاب میخورد توی صورتمان. معصومه که نمیتواند چشمهایش را باز نگه دارد میگوید: «اینطوری که از گرما میمیریم.»
میگویم: «اشکال نداره. کمکم آفتاب میرود و بعد هم با چادر خودم را باد میزنم.»
در همین حال فاطی از خانهیشان میآید بیرون. شلوار لیاش را پوشیده. کفش تقتقیاش را هم به پایش کرده و به طرف ما میآید و میگوید: «میخواهید چه کار کنید؟»
میگویم: «معصومه! باید یک کاغذ درست میکردیم و رویش مینوشتیم: توقف بیجا مانع کسب است!»
فاطی میگوید: «مگر کوچه را خریدهاید؟»
حیف که باهاش قهر کردهام، وگرنه جوابش را میدادم. معصومه میگوید: «اینجا در خانهی ماست. برو دم خانهی خودتان!»
فاطی دستش را دراز میکند، یک موشک برمیدارد و میگوید: «همه بلدند از اینها درست کنند. کسی نمیآید از شما بخرد.»
دیگر نمیتوانم تحمل کنم. میگویم: «مگر فضول مردمی؟»
فاطی موشک را میگذارد سر جایش. جای انگشتهای سیاهش روی موشک مانده است. میگویم: «تو که نمیخواستی بخری چرا کثیفش کردی؟»
معصومه میگوید: «آره، فضولی که دست میزنی؟»
فاطی میگوید: «حالا مگر چی شد؟ پیدا نیست. حالا چون کثیف شده ارزانتر بفروشیدش.»
میگویم: «ما منتظر تصمیم شما بودیم قربان! مگر خودمان کثیفش کردهایم؟ اگر نخری وقتی مدرسهها باز شد به خانم مدیر میگویم!»
فاطی تا این را میشنود میدود طرف خانهیشان. معصومه داد میزند و میگوید: «100 تومان» و دوتایی میخندیم.
آفتاب از روی ما رفته است و رسیده است به وسایلمان. معصومه میگوید: «الآن اینها میپوسند!» میگویم: «نه بابا، تا بیایند همه را ازمان خریدهاند.»
معصومه میخندد و میگوید: «آره، به همین خیال باش!»
در همین حال در خانهی نرگس فیس فیسو باز میشود و نرگس کلهاش را از لای در میآورد بیرون. نگاهش که به ما میافتد از پلهی خانهیشان میآید پایین و میآید به طرف ما.
میگویم: «دیدی گفتم خدا روزی رسان است؟ نگاهش کن! با چه فیسی راه میرود. کم مانده است که گوشهایش را مثل خاله قورباغه بیندازد بیرون.»
نرگس فیس فیسو به ما میرسد و میگوید: «وای، توی این آفتاب اینها را پهن کردهاید که چی بشود؟»
معصومه میگوید: «که فضولهایش معلوم بشوند.»
نرگس فیس فیسو دستش را دراز میکند و میخواهد پرنده بالزن را بردارد که معصومه یکی میزند روی دستش و میگوید: «اگر میخواهی بخری آدموار!»
نرگس پرنده را میگذارد سر جایش و میگوید: «مَرَض داری میزنی؟ تازه کی میخواهد این کاغذ پارهها را بخرد؟»
نرگس دستش را میمالد و میرود طرف خانهیشان.
میگویم: «چرا مشتری را پراندی؟»
معصومه در حالی که پرنده بالزن را میگذارد سر جای اولش میگوید: «از قیافهاش معلوم بود که نمیخواست بخرد!»
میگویم: «از کجا میدانی! شاید برای داداشش میخرید.»
- من صد سال است که کاسبم. از روی قیافه تشخیص میدهم.
یکدفعه با صدای کفش تقتقی سرهایمان را برمیگردانیم. فاطی دارد میآید. چشمهایش قرمز شدهاند و یک 50 تومانی کهنه توی دستش است.
به ما که میرسد 50 تومانی را به سمتمان دراز میکند و میگوید: «دیگر بیشتر از این نداشتم.»
به معصومه چشمک میزنم و دستم را دراز میکنم تا پول را بگیرم. فاطی دستش را میکشد و میگوید: «اول موشک!»
موشک را برمیدارم، به دستش میدهم و میگویم: «اگر همسایهیمان نبودی، اصلاً تخفیف نمیدادیم!» و 50 تومانی را میگیرم و میاندازم توی دخل.
توی دلم میگویم: «خب هجده هزار تومان منهای 50 تومان، اوه، خب هنوز باید هفده هزار و نهصد و پنجاه تومان؛ جمع کنیم تا شهریه را دربیاوریم. تازه خوب است که بابا ده هزار تومانش را قبول کرده بدهد.»
فاطی دستش را به سمت پرنده دراز میکند و میگوید: «میشود پرندههه را ببینم.»
دلم برایش میسوزد و پرنده را بهش میدهم.
فاطی پرنده را خوب برانداز میکند و میگوید: «میشود به جای موشک، پرنده را بدهید؟»
معصومه پرنده را از دستش میگیرد و میگوید: «پررو نشو دیگر!»
فاطی خودش را با موشک باد میزند و میگوید: «چه قدر گرم است.»
میگویم: «فاطی، تو مواظب وسایل ما باش! ما برویم آفتابه را آب کنیم و آب بپاشیم تا خنک شود.»
بلند میشویم. فاطی زود مینشیند، کفشهایش را بغلش جفت میکند و میگوید: «خیالتان راحت.»
من و معصومه میرویم توی خانه. معصومه میگوید: «برو دم شیر آب تا من آفتابه را بیاورم.»
میروم بغل شیر و فکر میکنم وقتی پولمان دربیاید، چه قدر جلو زهره عمه اکرم پُز میدهیم و کلاس میگذاریم.
معصومه به طرف من میآید. شیر آب را باز میکنم و صبر میکنم تا پر شود.
یکدفعه صدای در میآید. معصومه میگوید: «حتماً فاطی است.» و میگوید: «بیا تو!» دوتایی کلهیمان را به طرف در برمیگردانیم و منتظر میمانیم تا بیاید تو. یکدفعه به جای فاطی کلهی عمه اکرم از لای در میآید تو و به دنبالش زهره. خشکم میزند. نزدیک است سکته کنم. معصومه میزند توی سرش و میگوید: «نگاه کن دست زهره یک پرنده بال زن است. نزدیک است از تعجب شاخ در بیاورم.»
صدای سلام ما با صدای فاطی که از توی کوچه میآید قاطی میشود: «بیایید هزار تومان برایتان فروختم.»
معصومه بخشینیا- قم
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 113 |