تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,810 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,977 |
داستان ترجمه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، شماره 10، دی 1387 | ||
نویسنده | ||
آرزو رمضانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
زمانی نه چندان دور، پیرزنی بود که میخواست برای شام عید پیراشکی سیب درست کند. او مقدار زیادی آرد، کره، شکر و ادویه برای درست کردن دو جین پیراشکی داشت؛ امّا چیزی که او نداشت مقداری سیب بود.
او یک درخت پر از آلوهای قرمز و بزرگ و قشنگترین آلویی که تصور کنید داشت. با این وجود شما میتوانید از سرشیر، کره بسازید و از انگور کشمش؛ امّا برای درست کردن یک پیراشکی سیب نمیتوان به جای سیب، آلو به کار برد. این تلاشی بیفایده است.
پیرزن فقط به پیراشکی سیب فکر میکرد و حاضر نبود برای شام چیز دیگری درست کند. بالأخره او بهترین لباسهایش را پوشید و به امید پیدا کردن یک سبد سیب از خانه بیرون رفت. امّا پیش از آنکه خانه را ترک کند یک سبد آلو از درخت خانهاش چید و درون پارچهای سفید پیچید، روی بازویش آویزان کرد و با خود گفت: «در جهان شاید کسی باشد که یک سبد سیب دارد و به یک سبد آلو احتیاج داشته باشد!»
پیرزن به راه افتاد. هنوز خیلی دور نشده بود که به مزرعهی پرورش مرغهای خانگی و غازها رسید. کواک کواک! چه سر و صدایی راه انداخته بودند. در بین آنها زن جوانی ایستاده بود که داشت به آنها غذا و دانه میداد. او با لبخند به پیرزن سری تکان داد و پیرزن هم در مقابل، سرش را تکان داد و به زودی آن دو با هم گرم صحبت شدند. انگار سالهاست همدیگر را میشناسند!
زن جوان به پیرزن درمورد مرغها و جوجهها و پرندگانش گفت و پیرزن هم درمورد پیراشکی سیب و سبد آلوهایش به امید به دست آوردن یک سبد سیب گفت.
زن جوان وقتی این داستان را شنید گفت: «خدای من، برای همسرم هیچ چیز بهتر از ژلهی آلو با غاز نیست. آیا ممکن است شما به جای آلوها یک کیسه پر از پَرِ غاز را قبول کنی؟ این بهترین پیشنهادی است که میتوانم به شما بدهم.»
پیرزن گفت: «بهتر از هیچی است، قبول میکنم.»
او سبد آلوهایش را کنار مزرعهی زن جوان خالی کرد و کیسه پر از پَر را درون سبدش گذاشت و با نشاطتر از قبل قدم برداشت و با خودش گفت: «اگر به پیراشکی سیب نزدیک نیستم، امّا از وقتی خانه را ترک کردم دست کم از آن زیاد دور هم نیستم. حداقل اینکه حمل کردن سبد پَر از آلو راحتتر است و هیچ کس نمیتواند این را انکار کند.»
آرام و با خستگی خود را بالای تپهای رساند. آن طرف پایین تپه به یک باغ از گلهای زیبا رسید. سوسنهای سفید، یاسهای بنفش، بنفشههای زیبا و گلهای رز سرخ. واقعاً هیچ باغی زیباتر از اینجا نبود. پیرزن کنار در باغ ایستاده بود و گلهای زیبا را تحسین میکرد. شنید مرد و زنی با هم دعوا و بحث میکنند.
زن میگفت: «پنبه»
مرد میگفت: «نه! فقط کاه.»
آنها شروع به داد و فریاد کردند تا اینکه پیرزن پیش آنها رفت و آنها از پیرزن خواستند تا بینشان داوری کند.
زن گفت: «پس اینجا کسی هست که میتواند موضوع را حل کند.» و سپس پیرزن را صدا زد و گفت: «روز بخیر مادر! به من جواب بده اگر شما میخواستید یک متکا برای پدربزرگتان درست کنید داخل آن را از پنبه پر نمیکردید؟»
پیرزن گفت: «نه!»
مرد فریاد زد: «امّا من میگویم داخل آن کاه بریزیم. این بهتر است.»
امّا پیرزن گفت: «اگر من به جای شما بودم متکا را با کاه هم پر نمیکردم.»
آنها با تعجب پرسیدند: «پس با چه چیزی پر میکردی؟»
پیرزن به سرعت دست در سبدش کرد و کیسهی پَر را به آنها داد. «یک متکا از پَر، مانند پادشاه. در عوضش یک سبد سیب برای پیراشکی سیب یا یک دسته گل از باغ شما در مقابل کافی است.»
زن و مرد سیبی نداشتند، امّا آنها خوشحال بودند که یک دسته گل از باغشان که دوست داشتنیترین گلها را داشت در عوض پَرها به پیرزن بدهند؛ سوسنهای سفید، یاسهای بنفش، بنفشههای زیبا و گلهای رز سرخ. واقعاً هیچ دسته گلی از این زیباتر نبود.
پیرزن گفت: «یک معاملهی خوب و ارزان برای تمام آنچه در سبد داشتم.»
پیرزن از اینکه دعوایی را فیصله داده بود و یک قدم به خواستهاش نزدیک شده بود احساس خوشحالی میکرد.
حالا او در شاهراه پادشاه بود. شاهزادهی جوانی را دید سوار بر اسب رد میشود. او بهترین لباسهایش را پوشیده بود و میخواست پیش پرنسس برود. او یک جوان خوش قیافه بود، امّا ناراحت و گرفته بود و چینهایی در پیشانی و اطراف دهانش داشت. انگار میخواست تمام عمرش همین گونه باشد!
پیرزن برای تعظیم به شاهزاده ایستاد و پرسید: «چرا شاهزادهی عزیز اندوهگین هستند؟»
شاهزاده گفت: «برای دیدن پرنسس میروم. میخواستم برای او حلقهی جواهری را هدیه ببرم، امّا یادم رفته بیاورم. حالا مجبورم با دستان خالی پیش او بروم.»
پیرزن گفت: «نگران نباشید! شما برای بانوی خود هدیه خواهید داشت، البته ممکن است من هرگز سیب برای پیراشکی نداشته باشم.»
او دسته گل را از سبدش بیرون آورد و آن را به شاهزادهی جوان داد و او را آن چنان خوشحال کرد که اخم از پیشانیاش کنار رفت و دهانش به لبخند باز شد. شاهزادهی گفت: «بازار معامله هیچگاه چیزی را بیجواب نمیگذارد و آدم باید قدردان محبتهای دیگران باشد.»
دست کرد و زنجیر طلاییاش را از گردنش بیرون آورد و به پیرزن داد و با خوشحالی در حالی که دستهی گل در دستش بود از آنجا دور شد.
پیرزن خیلی خوشحال بود و در پوست خود نمیگنجید. با خودش فکر کرد: «با زنجیر طلایی هر چه سیب در بازار پادشاه هست میتوانم بخرم و آخر چیزی هم اضافه برایم میماند.»
به سرعت به سمت شهر راهی شد و آنقدر عجله داشت که پاهایش نمیتوانستند او را یاری کنند. هنوز از پیچ جاده دور نشده بود که دید مادری با بچّهاش روی درگاه در خانه نشسته بودند و به همان اندازه که خودش خوشحال بود صورتشان غمگین بود. نزدیک آنها رفت و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»
مادر جواب داد: «ما چیزی برای خوردن نداریم. آخرین تکه از نان ما تمام شده و در خانه هم هیچ پولی برای خریدن نان نداریم.»
پیرزن که داشت گریه میکرد به آنها گفت: «من هرگز نمیتوانم پیراشکی سیب بخورم در حالی که همسایهام حتی تکه نانی برای خوردن ندارد.» سپس زنجیر طلا را در دستان مادر گذاشت.
مادر و بچّهاش خیلی خوشحال شدند. پیرزن خواست که برود که یکی از بچّههای آن زن گفت: «مادر ما باید به این مادربزرگ مهربان چیزی هدیه بدهیم.»
زن گفت: «ولی ما که چیزی نداریم.»
یکی از بچّهها گفت: «سگ کوچکی داریم که پارس میکند و ما با آن بازی میکنیم. برای تشکر میتوانیم آن را ببخشیم.»
پیرزن دلش نیامد به آنها نه بگوید. بنابراین سگ کوچک را داخل سبدش گذاشت. سگ آنجا راحت نشست.
یک کیسهی پَر برای یک سبد آلو، یک دسته گل برای یک کیسه پَر، یک زنجیر طلا برای یک دسته گل، یک سگ برای یک زنجیر طلا. پیرزن فکر کرد همهی جهان در حال داد و ستد است. بعد با امیدواری گفت: «هنوز نباید ناامید شوم. شاید به پیراشکی سیبم برسم!»
پیرزن به راهش ادامه داد، درحالی که میدانست هنوز چیزی انتظار او را میکشد. هنوز خیلی راه نرفته بود که یکباره چشمش به یک درخت بزرگ سیب مثل درخت آلوِ خانهاش افتاد. آن هم در جلوِ یک خانهی بزرگ که مثل خانهی خودش نمای بیرونی آن از سنگهای ریزی درست شده بود. روی ایوان، پیرزن و پیرمردی نشسته بودند.
پیرزن با سبد در دستش جلو رفت و گفت: «چه درخت سیب خوبی دارید!»
پیرمرد گفت: «بله، امّا درختهای سیب هم کم کم پیر میشوند و کم بار میدهند. مانند یک مرد وقتی پیر و کمتوان میشود. دیگر سیبهایشان مانند قبل نیست. حاضرم همهی سیبهایش را با یک سگ عوض کنم تا اینجا پارس کند تا شغالها به مرغ و خروسهایمان نزدیک نشوند.»
توله سگ از داخل سبد پیرزن پارس کرد. چند لحظهی بعد، سگ پیرزن روی پلههای آن خانه پارس میکرد و پیرزن هم در حالی که یک سبد پر از سیب داشت به طرف خانهاش میرفت.
آن شب از خانهی پیرزن بوی پیراشکی سیب بلند شده بود. او در حالی که تکههای پیراشکی سیب را میخورد میگفت: «همه میتوانند با کمی تلاش یک پیراشکی سیب برای شام داشته باشند.»﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 112 |