تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,769 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,971 |
پرواز با دعای عرفه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، شماره 10، دی 1387 | ||
نویسنده | ||
علی باباجانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
در پیشگاه نور بزرگ تجزیه شده بودم؛ مثل خانهای که همهی مصالحش به صف ایستاده بودند. یک طرف دستهایم بودند، یک طرف پاهایم. کنار آنها سر و چشم و گوش و زبان و دهان و همهی اجزای بدنم به صف بودند. انگار هر کدام جانی تازه داشتند و دیگر متعلق به من نبودند! من هم یک طرف مثل تکه ابری معلق بودم و با فاصله به آنها نگاه میکردم؛ به دستهایی که روزهایی با آنها بودم و با آنها مینوشتم، کار میکردم و غذا میخوردم. به پاهایی که با آنها راه میرفتم، میایستادم، مینشستم و میدویدم. به چشمهایی که با آنها روزی میدیدم و به اینسو و آنسو میچرخاندم؛ چشمهایی که چراغ راهم بودند. به زبانی که با آن حرف میزدم؛ حرف راست و دروغ را قاطی هم میکردم، و هزاران حرف دیگر با آن درست میکردم. آنها همه روزی در اختیار من بودند و امروز بیاختیار من، خود صاحب اختیار شدند. مرا به میز محاکمه میکشاندند.
شده بودم مثل درختی که برگها، میوهها، شانهها و ریشههایش هر کدام جدا از هم بودند. شده بودم دنیایی که خورشید و ماه و ستارگان و رودهایش هر کدام از هم جدا شده بودند. چهقدر این صحنهها برایم غیرقابل باور بود. چشمها به من چپچپ نگاه میکردند. پاهایم میل نداشتند به سویم گام بردارند، و دستهایم دست دوستی به سویم دراز نمیکردند. اینها امانتی بودند که همراه من در دنیا کمک و یارم بودند؛ امّا من یاریشان نکردم. انگار از من گله داشتند! چشمی که تاب دیدنم را نداشت؛ چون دلش میخواست به سوی روشنی و سبزی باشم، امّا من آنها را بهسوی سیاهی هدایت کردم. لبها و زبانم تحمل مرا نداشتند؛ چون آنقدر زبان را به دروغ و تهمت و غیبت و هزاران گناه دیگر آلوده کرده بودم که دلش نمیآمد با من باشند.
دلم را که نگو. سنگ سیاهی شده بود. خانهای که باید از آنِ خدا باشد، از آنِ کس دیگری بود. خانهای که قرار بود نورباران باشد، امّا چیزی جز سیاهی را به خودش راه نداد.
یکدفعه چشمهایم را باز کردم. دیدم که من هستم و قالب یک انسان. از خواب دیشب حیران و سرگشته شده بودم. به خودم آمدم. دستها و پاها و همهی اعضای بدنم سر جای خودش بود. در آینه نگاه کردم. چشمهایم با مهربانی به من خیره شده بود. انگار کودکی معصوم بود که از من میخواست او را بهسوی روشنایی بچرخانم! دستهایم داشت میلرزید و پاهایم تاب ایستادن نداشتند. باز هم به خواب فکر کردم؛ خوابی که مرا بیدار کرد. خوابی که در آن تجزیه شده بودم. یاد آن روز افتادم که میخواهد بیاید. روزی که هر کدام از اعضایم برای خودشان کسی میشوند و دیگر در اختیارم نیستند. سر به آسمان بلند کردم و گفتم: «خدای مهربان! من که گاهی یادم میرود چهکار میکنم. حواسم پرت میشود. تو خودت نور مهربانیات را به تمام بدنم بتابان تا اعضای بدنم را به سوی تو هدایت کنند، تا دیگر در روز مبادا آنها از من گلهمند نباشند!»
خودم را باز ورانداز کردم و با تمام وجود به همهی اعضای بدنم گفتم: «از این پس مواظبتان خواهم بود. شما هم مواظب من باشید.»
دوباره به آینه نگاه کردم. لبهایم شکل یک تبسم قشنگ را در آینه کشید وچشمهایم، شاد در من نگریست.
نمیتوانم بگویم که من این گناه را نکردهام و این کار زشت را انجام ندادهام؛ و اگر انکار کنم ای مولای من، آن انکار به حال من سودی نخواهد داشت. چگونه از انکار خود سود یابم، در صورتی که تمام اعضا و جوارحم بر هر چه کردهام به یقین و بیهیچ شک و ریبی همه علیه من گواهاند.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 116 |