تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,752 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,964 |
روزی روزگاری | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، شماره 10، دی 1387 | ||
نویسنده | ||
وهاب محمود پور | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
روزی روزگاری مردی ضعیف و بیمار، نزد پزشکی رفت. پزشک از بیماری او پرسید و بعد او را معاینهی دقیقی کرد. فهمید او بیماری سل دارد و چند روزی بیشتر زنده نیست. پزشک با خود اندیشید: «اگر به او بگویم بیماری لاعلاج گرفتهای، روحش نیز آزرده میشود. او که چند روزی بیشتر زنده نیست؛ پس بهتر است به او امیدواری بدهم تا این چند روز هم خوش باشد.»
بنابراین رو به بیمار کرد و گفت: «بیماری تو زیاد مهم نیست. فقط اندکی افسردگی داری. هر چه دلت میخواهد انجام بده تا شادی خود را بازیابی.»
بیمار از مطب پزشک بیرون آمد. قدمزنان به صحرایی سبز و خرّم رسید. زیر سایهی درختی نشست. چشمش به یک درویش پشمینه پوش افتاد. درویش کنار جویی نشسته بود و دست و صورتش را میشست. پسِ گردنِ صافش در زیر نور آفتاب برق میزد.
بیمار دلش لک زد که یک سیلی بر پشت گردن او بزند. از آن جایی که پزشک گفته بود برای شادی خودت هر چه دلت خواست انجام بده، آهسته آهسته از پشت سر به درویش نزدیک شد و یک پس گردنی محکم به او زد. درویش ناگهان از جا جست و با خشم دستش را بالا برد تا مشتی بر فرق بیمار بکوبد؛ ولی همین که چشمش به آن بیمار ضعیف و مردنی افتاد، از زدن او خودداری کرد. فهمید اگر او را بزند میمیرد. از طرفی هم نمیتوانست از گستاخی او چشمپوشی کند. یقهی مرد بیمار را گرفت و به سوی محکمهی قاضی برد. قاضی وقتی آنها را دید، پرسید: «چه شده؟»
درویش جریان را گفت و خواهان قصاص شد.
قاضی از جا برخاست، بیمار را خوب برانداز کرد و آن وقت قاه قاه خندید و گفت: «آخر من چگونه او را قصاص کنم. اگر قصاص شود که میمیرد. حالا هم به نظر من مردهای بیش نیست. احکام اسلام برای زندههاست نه مردهها. برو خدا را شکر کن که یک زنده بر پشت گردنت سیلی نزده!»
درویش گفت: «ای قاضی! این دیگر چه نوع قضاوت است؟ آیا روا میداری که این مرد گستاخ بدون قصاص و بدون کیفر مالی آزاد گردد؟»
قاضی جلو رفت و دست درویش را گرفت و خندهکنان جواب داد: «برخیز و برو! سیلی این مرد آن قدر اهمیت ندارد. بیش از این با او ستیز مکن! اینک بگو بدانم چه قدر پول با خودت داری؟»
درویش گفت: «از مال دنیا فقط شش درهم دارم!»
قاضی گفت: «سه درهمش را برای خودت نگه دار و سه درهم دیگر را به این بیچاره ببخش! معلوم است بدبخت و بینواست.»
بیمار وقتی شنید که درویش قرار است سه درهم به او بدهد، خوشحال شد و این بار پشت گردن قاضی را نشانه گرفت. ناگهان از جا جست و سیلی محکمی بر پشت گردن قاضی نواخت و گفت: «زود شش درهم مرا بدهید که باید بروم خیلی کار دارم.»
این بار نوبت درویش بود که قاه قاه بخندد. درویش پس از خندهی طولانی به چهرهی پر از خشم قاضی نگاه کرد و گفت: «این نتیجهی حکم غلطی بود که دادی. مجازات این حکم ناحق را زود چشیدی. وای بر سایر قضاوتهای تو، تا چه بر سر تو آورد!»
آنچه نپسندی به خود ای شیخ دین
چون پسندی بر برادر ای امین
این ندانی کز پی من چه کنی
هم در آن چَه عاقبت خویش افکنی
وای بر احکام دیگرهای تو
تا چه آرد بر سر و بر پای تو﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 113 |