تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,101 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,035 |
کوچه گنبد کبود | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، شماره 11، بهمن 1387 | ||
نویسنده | ||
زکیه حقیقی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
نشسته بود روی زمین کنار موتور و چندتا از سیمهایش را دستکاری میکرد. کارش زود تموم شد و بلند شد موتور را روشن کرد. با لُنگ دور گردنش دستای چربش رو پاک کرد و بعد رو به نسرین و گفت: «باباجون بلند شو بریم!»
نسرین هم کیفش رو از لب حوض برداشت و رفت طرف موتورگازی پدرش. بعد نشست پشت ترک موتور، و باباش موتور را روشن کرد و صدای تق تق کردنهای موتور گازی بلند شد. نسرین این صدا را دوست داشت. موتور ۷۹ صدا که میزد، نسرین با پدرش میرسید دم مدرسه. اون روز هم با ۷۹ صدا رسیدن دم در مدرسه. پیاده شد. پدرش کیفش رو داد دستش و لبخندی زد و گفت: «ظهر هم همین جا وایستا تا بیام دنبالت.»
نسرین هم لبخندی زد و سرشو به علامت تأیید تکان داد و رفت داخل مدرسه. از در حیاط که وارد شد مثل همیشه صحنهی تکراری را دید؛ میترا و همکلاسیهاش را که یک گوشهای نشسته بودند و گرم صحبت بودند. حتم داشت داره از ثروت پدرش چاخان میکنه مثل همیشه.
سرشو انداخت پایین و سریع رد شد که صدای میترا را از پشت سرش شنید.
- سلام نسرین خانم! خیلی کلاستون رفته بالا. از اون موقعی که باباتون موتور خریده دیگه ما رو تحویل نمیگیرید. نسرین رو شو برنگردوند و راهش رو ادامه داد. خیلی عصبانی بود. رفت توی کلاس و در را پشت سرش بست. ناراحت بود و عصبانی. دلش میخواست هرچی از دهنش در اومد بهش بگه؛ ولی به خاطر پدرش... . اون دفعه که با میترا دعواش شده بود، پدر میترا به پدرش گفته بود: «تو را اخراج میکنم.» چشماشو بست و سعی کرد آروم بشه. نفس عمیقی کشید و کیفش رو باز کرد و کتابی درآورد تا خودش رو سرگرم کنه. در کلاس باز شد و میترا جلوتر از بقیه وارد کلاس شد. بچهها پشت سرش اومدن داخل. کلاس شلوغ شد. نسرین اخمهاش رو کشید توی هم و تکیه داد و کتابو جلوِ خودش باز کرد.
میترا رفت و نشست روی صندلی معلم و پاهاشو گرفت انداخت روی میز.
میترا وقتی قشنگ جا گرفت، سینهشو صاف کرد و رو کرد به نسرین و با لحن تمسخرآمیزی گفت: «راستی نسرین، نبودی داشتم به بچهها میگفتم که بابام یک ماشین خریده؛ یک ماشین ماکسیمای مشکی، خیلی ملوسه. قراره امروز باهاش بیاد دنبالم. تو چی نسرین، بابات با چی میآید دنبالت؟» نسرین اخماشو کشید توی هم و سرشو بلند نکرد. عصبانی شد. میترا پاهاشو از روی میز بلند کرد و گذاشت روی زمین. خیره شد به نسرین و لبخندی رو نشوند روی لباش.
نسرین سرشرو بلند کرد و خواست چیزی بگه که یکی از بچهها از اونطرف کلاس رو کرد به میترا و گفت: «راستی میترا! شما همیشه اینقدر ماشین عوض میکنید؟» میترا تکیه داد به صندلی و با غرور گفت: «خوب معلومه دیگه نمیتونم که هر روز با یک وسیله بیام و برم؟ میدونی من از زندگی تکراری خسته میشم.» و دوباره رو کرد به نسرین و گفت: «نگفتی، راستی میتونی ظهر گرما با موتور بیایی و بری؟ وای چی میکشی!» نسرین کلافه شد. سرشو بلند کرد و خواست قید همه چیرو بزنه و بهش هر چه میخواد بگه که دوباره یکی دیگر از بچهها گفت: «میترا! میشه ماشین باباتو ببینم؟»
میترا روی صندلی بلند شد و گفت: «باشه، امروز پدرم میآید دنبالم؛ قراره بریم ناهار توی رستوران بخوریم.»
نسرین سرشو انداخت پایین. دعا کرد زود معلم بیاد، وگرنه اشکاش میریزه. همون موقع معلم از در کلاس وارد شد و همه رفتن نشستن سرجاشون.
***
زنگ خونه که به صدا دراومد، دل نسرین ریخت پایین. چهقدر زود گذشت! میترا وقتی معلم رفت، پرید وسط کلاس و گفت: «بچهها میآیین ماشین بابامرو ببینین.»
همهی بچهها صدا زدند: «آره! آره!» و همگی دنبال سرش راه افتادن. میترا برگشت و رو کرد به نسرین و گفت: «نسرین تو هم بیا! از دستت میرهها!»
نسرین سرشو بلند نکرد و مشغول جمع کردن وسایلهاش شد. کیفشرو انداخت روی شونهاش و اومد بیرون. قدمهاشو آهستهآهسته برداشت. فقط خدا را صدا میزد: «خدایا وقتی میرم دم در، میترا رفته باشد! فقط همین.»
به دم در که رسید میترا هنوز نرفته بود. اومد بیرون و رفت اون طرفتر از بچهها ایستاد و به سر خیابون نگاه کرد. التماس توی چشماش بود که ای کاش امروز بابام نیاد یا موتور خراب بشه. پشتشرو کرد به میترا که متوجه اون نشه. میترا نسرینرو دید. صداشو بلند کرد و گفت: «نسرین اومدی؟ خوب کاری کردی. ماشین بابای من خیلی قشنگه.»
نسرین چشماشرو بست و زیر لب یکبار دیگر خداخدا کرد پدرش نیاد دنبالش. هنوز دعاش تموم نشده بود که صدای تقتق موتور پدرشرو شنید. سرشرو انداخت پایین و رفت لب خیابون ایستاد. پدرش جلوش ایستاد و نسرین کیفشرو داد دست پدرش و نشست پشت ترک موتور. میترا تا دید پدر نسرین اومده دوباره صداشرو بلند کرد و گفت:«نسرین با موتور میری؟ گرما... وایستا میگم پدرم با ماشین برسوندتون.»
نسرین نگاهشرو از میترا گرفت و با عصبانیت رو کرد به پدرش. از سر و صورت پدرش عرق میریخت. خسته بود و ناراحت. نسرین وقتی پدرشرو دید لبخندی نشوند روی لباش و سوار شدن. نسرین سرشرو گذاشت روی دوش پدرش و دستاشو دور کمر پدرش حلقه کرد. پدر نسرین راه افتاد.
میترا نگاهی به ساعتش انداخت. از ۵ هم گذشته بود. تنهای تنها ایستاده بود. نگاهی به سر خیابون انداخت. از پدرش خبری نبود. از عصبانیت داشت منفجر میشد. با عصبانیت رفت سر خیابون و دستش رو بلند کرد و گفت: «تاکسی!»
پیکانی که سوار شده بود خیلی داغ بود و داشت از گرما میسوخت. کلافه بود. با ناراحتی گفت: «میدونستم این بار هم نمیآید. هیچ وقت برای من وقت نداشت و نداره.» پدر نسرین اومد جلو چشماش. در این هوای به این گرمی پشت موتور حاضر شده بیاد دنبال نسرین، ولی پدر اون با ماشین کولردار حاضر نشده.
بعد اشکی روی گونههاش ریخت و زیر لب گفت: «خوش به حالت نسرین!»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 134 |