تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,756 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,967 |
کوچه سار | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، شماره 11، بهمن 1387 | ||
نویسنده | ||
اکبری عاطفه الله | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دلهرهی رفتن به آنجا یک لحظه آرامم نمیگذارد. بار دوم است که به آن دیار گام مینهم. دفعهی اول هفت سال بیشتر نداشتم؛ اما حال نزدیک به پانزده سال دارم که به آن وادی نور، آن شاهراه عشق و صفا گام میگذارم. جایی که سراپا خدایی است و واقعاً وجود خدا را حس میکنی؛ جایی که رفتن به آنجا برای بار سوم برای من آرزو شده! آنجا جنوب است، جنوب! جایی که همهی شهدای دفاع مقدس روزی از آنجا گذشتند و هر قدمش به آدم امید تازه میدهد برای زندگی کردن! ای کاش هر کس نرفته خداوند نصیبش کند! انشاءالله...
وقتی پدرم با رفتن من به اردوی 4 روزهی راهیان نور موافقت کرد، از خوشحالی روی زمین بند نبودم؛ روی ابرها راه میرفتم! قرار بود از هر مدرسه فقط 5 نفر انتخاب شوند؛ پنج نفری که در بسیج فعال بودند و مورد تأیید معاون پرورشی مدرسه محسوب میشدند! خوشبختانه جزء آن 5 نفر بودم! از روزی که ثبتنام کردم تا 16 فروردین 87 که روز حرکت بود دل توی دلم نبود. همهاش فکر میکردم کی میشود راه بیفتیم.
روز اول:
248 نفر با 5 اتوبوس که من توی اتوبوس اولی بودم. اتوبوسی سبزرنگ با پرچمی که جلوش نوشته بود: «اردوی راهیان نور، فروردین 1387» مثل همهی سفرها روز اول در بین راه بودیم!
روز دوم:
اولین منطقهی جنگی که رفتیم فتحالمبین بود. قرارگاه شهدای گمنام؛ شهیدانی که از جان خویش گذشتند و نخواستند حتی نامی از آنها باقی بماند، گمنام شدند و رفتند. از شیارهای تنگ و باریک که میگذشتم جای پای شهدا را حس میکردم، و چه لذتی دارد وقتی که فکر میکنی روزی هم شهید زینالدین، حاج همت و... از این جا رد شدهاند. چه زیبا و عاشقانه پر کشیدند به دیار الهی! در میان راه تابلوِ بزرگی نظرم را جلب کرد که روی آن با خط درشت نوشته بود:
«کاش معشوق زعاشق طلب جان میکرد
تا که هر بیسروپایی نشود یار کسی»
خیلی به معنی این بیت فکر کردم. زمانی که هیبت شهدا ما را به زانو درآورد و مسؤول آن مکان سخنرانی را شروع کرد، این چند جملهاش خیلی تکاندهنده بود: «شبهای عملیات شهدا خیلی سخت از این شیارها میگذشتند. هر لحظه ممکن بود بارانی از توپ و خمپاره بر سرشان فرود آید؛ ولی شما در مدتی به کوتاهی 7 دقیقه از آن گذشتید...»
وداع با فتحالمبین اشکمان را سرازیر کرد؛ اما مجبور بودیم به سمت فکه برویم. میگویند راه فکه بسته است؛ اما نمیدانم چرا با وجود راههای بستهی فکه به دلیل مینگذاری از زمان جنگ باز هم راهی میشویم.
فکه محل شهادت شهید آوینی، شهید اهل قلم است. به نظرم غریبترین مکان است. با زمزمهی «کجایید ای شهیدان خدایی؟....» حرکت میکنیم و به سمت قتلگاه شهید آوینی میرویم.
وقتی روی خاکهای نرم فکه نشسته بودیم و به صحبتهای راوی کاروان گوش میدادیم، یکی از بچهها استخوان کوچکی پیدا کرد که بعد از نشان دادن به مسؤولان کاروان، معلوم شد استخوان متعلق به سر انسان بوده است! با امید اینکه شاید مال شهدا بوده باشد، آن را به سر و صورت خود میکشیدیم و سیل اشک بود که از چشمها جاری میشد... دلمان را جا گذاشتیم و جسممان را بردیم به سمت هویزه.
روز سوم:
هویزه مظهر پاکی و لیاقت است. جایی که جای جایش را پیکر گلگون شهدا پر کرده است. محل شهادت و همچنین آرامگاه شهید حسین علمالهدی و مادر بزرگوارش. وقتی سرم را روی مزار مبارک شهید حسین علمالهدی گذاشتم برای لحظهای آرام شدم، از التهاب درونم کاسته شد و به آرامش توصیف نشدنی دست یافتم. وقتی اعلان حرکت از سوی راوی کاروان به بچهها داده شد، دلها شکستهتر از قبل شد، اشکها ریخته شد و چه بچههایی که نمیتوانستند حرکت کنند از سختی وداع. دل کندن از این مکانها خیلی خیلی سخت است! توی اتوبوس هیچکس حرفی نمیزد. همه گریه میکردند. همه درد و دل میکردند. حال عجیبی داشتند. معجزه میکند اینجا در دل انسانها.
روز چهارم:
اروندکنار ایستگاه بعدی ما بود. عجب عطری در فضا پیچیده! گویی فرشتگان از آسمان به زمین آمدهاند تا زائران را استقبال کنند! چه نیهای بلندی دارد این اروندکنار و چه سنگرهایی! انگار هنوز زمان جنگ است! احساس میکنم جنگ هنوز تمام نشده؛ چون در افکار خود صدای تیراندازها را میشنوم، گرد و غبارها را میبینم، دویدن بچههای جنگی را میبینم و جنگ را با تمام وجود حس میکنم. هرگامی که برمیدارم احساس میکنم یک قدم بیشتر به معبود هستی نزدیک میشوم. خواندن زیارت عاشورا آن هم روبهروی شهر فاو عراق حس خوبی به انسان دست میدهد که تا چند ساعت توی وجود من یکی باقی ماند. وقتی راوی در مورد شهدا صحبت میکند و خاطراتشان را یادآوری میکند، آن موقع است که سختیهای آن روزها را با تمام وجود حس میکنم و واقعاً خودم را مدیون آن عزیزان میدانم. این مکان همان جایی است که عملیات والفجر8 در آن به وقوع پیوست؛ همان جایی که روزی رود آن رنگ خون به خود گرفت؛ همان جایی که سردار امین حاجامینی در شبهای سرد بهمن ماه، سه شیفت توی آبهای سرد اروندرود به بچهها آموزش شنا میداد؛ همانجایی که یک روز بارانی از خمپاره و تیر و ترکش بر سرش فرود ریخت. آری! اینجا اروندکنار است!
امروز روز چهارم است که در مناطق جنگی هستیم و اینجا آخرین مکانی است که میرویم. شلمچه، آخرین قطعهی جا مانده از بهشت روی زمین که خاک آن با گوشت و پوست و خون شهدا آمیخته است. مرز ایران و عراق از اینجا معلوم است. درست زمانی که همهی بچهها روی زمین نشسته بودند و منظرهی نه چندان تماشایی مرز ایران و عراق را میدیدند، و عدهای میگریستند و عدهای هم مثل من درد و دل میکردند، خواهری از بین بچهها بلند شد و با صدای بلند اسم برادر شهیدش را صدا زد، به طرفش دوید و روی خاکها افتاد. بلند بلند حرف میزد و از لابهلای صحبتهایش متوجه شدم نام برادرش محمد است. چند دقیقهای مات و مبهوت به مذاکرهی آن دو مینشینیم که یکدفعه صدای ضجهی «نرو- نرو- کجا میری محمد؟ .... تنها نرو... منو با خودت ببر و...» همان خواهر بسیجی رشتهی افکارمان را پاره میکند. از حرکت دستهای آن خواهر شهید فهمیدم انگار پاهای برادرش را میچسبد و چند قدمی روی زمین دنبالش روی خاکها میرود و آخرش میافتد. عدهای دورش را میگیرند، او را از روی زمین بلند کرده و آرامش میکنند. کمکم وقت خداحافظی است. کمی تربت شلمچه را برای تبرک برمیدارم و تا رسیدن به اتوبوسها چند بار زمین میخورم. لباسهای همه کاملاً خاکی شده است. هیچ چشمی نیست که رودی از اشک کنار گونههایش نباشد. هیچ کس نیست که حتی لبخندی بر لب داشته باشد. به هر جان کندنی بود با آخرین قطعهی بهشت خداحافظی کردیم و اتوبوسها به سمت پادگان شهید زینالدین واقع در اندیمشک به راه افتاد تا فردا همه به سمت قم رهسپار شویم. این سفر، سفر انسانسازی است؛ سفری است که خیلیها را با اهمیت صلوات و نقش آن در زندگی آشنا کرد. خیلیها را از ثواب زیارت عاشورا باخبر کرد و خیلیها را از خواب غفلت پراند، تلنگری به آنها زد و آنها را بیدار کرد، و نماز شب خواندن را به همگان آموخت.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 112 |