تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,134 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,051 |
نگاه امید | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، شماره 11، بهمن 1387 | ||
نویسنده | ||
محمدحسین فکور | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گوشهی چادرم را به ضریحت بستم. گریهام گرفته بود. دلم شکسته بود. با چشم پر اشک گفتم: «آقا! بِیْلْیرسَنْ نَه حاجَئْدَن اَوْتْوِی َگْلِمیشَم؟ اگر مَنَه شَفا وِرْمَسَن اُوَ گِتْمَرَمْ، باش گویارام بیابانا ساری!»(1)
بعد، دوباره حالم به هم خورد و بیهوش شدم. نفهمیدم چهقدر طول کشید؛ ولی میدانم که هنوز به حال نبودم که ناگهان تو آمدی. عمامهی سبزی به سرت بسته بودی. گفتی: «بُردان دور! نِیَه اُتْور مُوسان بوُردا؟ بالا لارون اِوْدَهْ آغْلُولّار.»(2)
گفتم: «اگر مَنَه شفاوِر مَسَن اُوَگِتْمَرَمْ.»(3)
تو دوباره گفتی: «گت گینه! بالا لارون اِوْدَهْ آغلولّا ر!»(4)
عرض کردم: «آقا ناخوشم!»
تو گفتی: «ناخوش وَیْزسَنْ!»(5)
این جمله که از دهان مبارکت بیرون آمد یکباره حالم خوب شد. خیلی عجیب بود. دیدم به هوش آمدهام. سر و صدای زوّارت را میشنیدم. آنها را میدیدم. دیگر سفیدی چشمهایم بیرون نزده بود. دیگر از بیماری صَرعم(6) خبری نبود. انگار جان گرفته بودم! انگار خون تازه توی رگهایم میدوید! سرحال شده بودم. نگاهت کردم. صورت نازنینت را دوباره نگاه کردم. تازه فهمیدم در حرمت هستم. فهمیدم گوشهی چادرم به ضریحت بسته است. آن وقت که دوباره به قیافهی دلنشینت نگاه کردم شک نکردم که دارم تو را میبینم.
گفتم: «میخواهم به شهرم پیش پدر و مادرم بروم. خرجی ندارم. خجالت میکشم به شوهرم بگویم خرجی بدهد و یا خودش از مشهد تا آذربایجان مرا ببرد.»
تو دستت را دراز کردی و گفتی: «این را بگیر! نصف آن را به متولی حرم بده و هزار تومان خرج راه کن و نصف دیگرش برای کارهای آخرتت باشد.»
من دستم را بالا آوردم. چیزی در دست راستم گذاشتی. شک نداشتم که پولی بود. مُشتم را محکم روی آن فشار دادم. آن وقت دیگر تو را ندیدم. از جا پریدم و سر پا ایستادم و داد زدم: «امام مَنَه شفا وِرْدیِ!»(7)
خواهرم که کنارم نشسته بود ناباورانه نگاهم کرد. بعد بلند شد، دستم را کشید و گفت: «بنشین! تو که حال نداری. دوباره غَش میکنی و زمین میخوری. زُوّار میترسند.»
گفتم: «میگویم امام مرا شفا داد. مگر نمیفهمی.»
خواهرم خوب وراندازم کرد. بعد یکدفعه جیغ کشید: «امام شفا داد. امام مریض ما را شفا داد.» زنها ریختند روی سرم. لباسهایم پاره پاره شد. هر تکهاش را کسی برد. آن سکّه هم گم شد. حیف! نمیدانم کسی آن را بُرد و یا از دستم لای جمعیت افتاد.
2
قربانت بروم آقا، امام رضا! حالا دو ساعت است که عیالم را فرستادهام به حرمت، به پای بوست، پای ضریحت تا دخیلت بشه. چند شب پیش که شنیدم چند مریض را شفا دادهای من هم به طمع افتادم. آمدم خانه و به خدیجه گفتم: «خوبه تا حالت از این هم بدتر نشده بری حرم آقا. شاید نظر مرحمتی بکند!» بعد به سر تا پای خدیجه نگاه کردم. بیچاره چیزی ازش نمانده بود. شده بود مثل چوب خشک. یک سال بیشتر میشد که مریض بود و افتاده بود توی بستر. دیگر این چند ماه آخری هم که دچار حمله(8) میشد. یک مرتبه میافتاد روی زمین. صداهای عجیب و غریبی از گلویش به گوش میآمد. دست و پایش را به زمین میزد و بیهوش و گوش میافتاد و کف از دهانش میرفت. دیگر شده بود دو تکه استخوان. نگاهش که میکردم دلم ریش ریش میشد. هرچه دکتر و درمان هم کردم فایده نکرد. روز به روز حالش بدتر میشد. دیگر امشب عزمم را جزم کردم. خواهرش را گفتم بیاید. یکی از زنهای همسایه را هم صدا زدم و برایشان دُرشکه(9) گرفتم و گفتم بروید حرم و او را دخیل کنید. شاید آقا او را شفا بدهد! وقتی درشکه میخواست راه بیفتد خدیجه گفت: «تو چه کار میکنی؟» صدایش از ته چاه میآمد. گفتم: «من در خانه میمانم. این دوتا بچه را کجا بگذارم. من میمانم و از آنها مراقبت میکنم.» خدیجه آهی کشید و بچّههایش را نگاه کرد که پای درشکه ایستاده بودند و گریه میکردند.
حالا دو ساعت بیشتر است که خدیجه رفته است. این دو بچْه هم از بس بیتابی کردند غذا نخورده خوابشان بُرد. خودم هم امشب نتوانستم شام بخورم، اشتها نداشتم. بچّهها بس که گریه کردند دیگر حال و حوصله برایم باقی نگذاشتند. خواب هم از سرم پریده. گوشهی اتاق کز کرده و نشستهام. زانوهایم را بغل کردهام و فکر میکنم: «اگر این زن همین جور بماند چه خاکی به سرم بریزم. دیگر روزگارم سیاه است. نمیدانم چه کار باید بکنم. دیگر از همه بدتر این مرض حمله است که دَم به ساعت میآید سراغش. این یکی دیگه از همه بدتر است. شده قوز بالا قوز. زن بیچاره ناگهان میافتد زمین و غش میکند. همه از او میترسند. این دو تا طفل معصوم هم...»
3
انگار در میزنند! از فکر میآیم بیرون. صدای کوبهی در هر لحظه بیشتر میشود. از جا بلند میشوم. زود میروم تا صدای در، بچّهها را بیدار نکند. میگویم: «چه خبره بابا! آمدم. یواشتر!» در راه خیال میکنم خدیجه را برگرداندهاند. خیال میکنم در حرم دلتنگی کرده و طاقت نیاورده. میگویم: «کیه؟» صدای مردی میآید:
«حاجاحمد، حاجاحمد.»
صدا را میشناسم. حاجابراهیم قالی فروش است. مغازهاش در بازار نزدیک مغازهام است. قدم تند میکنم. پشت در شلوغ است. صدای همهمه میآید. یک لحظه دل شوره برمیدارم: «نکند خدیجه طوریش شده باشد. یا امام هشتم!»
در تاریکی، کلون(10) را پیدا میکنم. در را که باز میکنم، حاج ابراهیم با لب خندان جلو میآید و دست در گردنم میاندازد. چند تا از خَدّام حرم هم هستند. با تعجب نگاه میکنم. حاج ابراهیم میگوید: «خدّام حضرت خانهات را بلد نبودند. من آنها را آوردهام.» میگویم: «شما را به خدا چه شده؟» میگویند: «لباس بپوش و بیا، حضرت همسرت را شفا داده.» باور نمیکنم. میگویم: «شما را به امام رضا چه شده؟» یکی از خدّام میگوید: «به خود حضرت راست است. بیا برویم. خدیجه خانم در اتاق مخصوص خدّام است. بیا برویم...»
1 . آقا! میدانی برای چه حاجتی آمدهام؟ اگر مرا شفا ندهی به منزل نمیروم. سر به بیابان میگذارم.
2 . چرا اینجا نشستهای؟ بچّههای تو در خانه گریه میکنند.
3 . اگر مرا شفا ندهی به منزل نمیروم!
4 . برو به خانه که بچهها گریه میکنند.
5 . ناخوش نیستی!
6 . بیماری «صَرع» یک نوع بیماری خطرناک است که بیمار ناگهان غش میکند و روی زمین میافتد.
7 . امام مرا شفا داد.
8 . همان بیماری «صَرع» به زبان عامیانه.
9 . وسیلهای سواری که در گذشته وجود داشت و با اسب کشیده میشد.
10 . قفل چوبی درهای قدیمی.﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 112 |