تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,837 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,983 |
کوچه یخی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، شماره 228، اسفند 1387 | ||
نویسنده | ||
نیلوفر شهسواریان | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
پدر ژپتو کنار بخاری نشسته بود و یک عروسک جدید میساخت. آن طرف بخاری هم خاله پیرزن. خالهپیرزن یکدفعه از بافتن بافتنی دست کشید. گفت: «میگم بیا بریم یه سر به سفیدبرفی بزنیم. از شب یلدا به اینور ندیدیمشون.»
دماغ عروسک را وصل کرد.
- خب چه جوری بریم؟
- معلومه دیگه، یه کالسکه بخریم!
پدر ژپتو که برق سه فاز از سرش پرید گفت: «چی؟ ما پول شکممونرو به زور میدیم، بعد میگی بریم یه کالسکه بخریم؟» خاله پیرزن عینکش را از چشمان ریزش برداشت و با بافتنی روی میز کنار دستش گذاشت. پدر ژپتو که متوجه شد او ناراحت شده، گفت: «فکر میکنی این عروسکها رو چند میخرن؟»
- به نفعمونه که بخریم. اون وقت کمتر پول کالسکههای بین راه رو میدیم.
پدر ژپتو با اوقات تلخی عروسک را کنار گذاشت: «اصلاً چرا اونها نمییان؟»
- برای اینکه دو- سه دفعهس میان اینجا ولی ما نرفتیم. خودت هم که میدونی، وقت ندارن. سفید برفی که مدیر مدرسهاس، مرد عنکبوتی هم معلم خصوصی درس چگونه تار تنیدن و از دیوار آویزان شدن است؛ آن هم به هفت کوتوله و بچههای رابینهود و کوزت و شنگول و منگول و حبهی انگور و بچههای بتمن و سیندرلّا و...
- خیلی، خب. حالا اسم همهی شاگردهاشو میاره. من نمیدونم، به نظر من که یه کدو بخر بده هریپاتر جادوش کنه.
- حواست کجاست؟ هریپاتر تو کشور ما زندگی نمیکنه. بعدش هم، پول خون باباشو میگیره.
از جا بلند شد. رفت مانتوش را پوشید.
- حالا کجا؟
خاله پیرزن جواب نداد. در را محکم پشت سرش بست. به طرف قصر سیندرلا حرکت کرد. از پلهها بالا رفت. مواظب بود کفشهای کهنهاش از پاهایش درنیایند. همه چیز را به سیندرلا گفت.
- خاله پیرزن، نگران نباش! من کالسکهرو اجاره میدم. فقط مواظبش باش. پولش هم میشه دههزار تومن.
خاله پیرزن ناچار قبول کرد و به خانه برگشت.
پدر ژپتو گفت: «پس من هم میآم.»
- اگر میخوای بیای، باید پول اجارهرو بدی.
- خب نمیآم!
خاله پیرزن سوار کالسکه شد و اسبها را زین کرد. پدر ژپتو را بدون غذا پختن و توصیه کردن رها کرد.
از جادهای رد شد که از جنگل میگذشت. کنار درختها، رابینهود با کاسهی گدایی و لباس پاره نشسته بود. خاله پرسید: «چرا اینجا نشستی رابینهود؟»
رابینهود گفت: «آخه خاله پیرزن، از بس دزدی کردم و از درختها بالا رفتم، تاندونهای پام کش اومده. دکتر گفت چند وقت دزدی نکن. من هم افتادم به گدایی.» خاله دلداریاش داد. یک دویست تومانی در دستش گذاشت.
- دستت درد نکنه خاله، وسط راه حیوونهای وحشی هستند. مواظب باش!
خاله پیرزن راه افتاد. نیم ساعت که گذشت جلو راهش شیر را دید. بدون هیچ عکسالعملی راهش را ادامه داد. شیر تعجب کرد؛ چون برخلاف کتابی که خوانده بود خاله پیرزن در کدو نبود. گرسنه و عصبانی دنبال کالسکه دوید و گفت: «میخوام بخورمت خاله پیرزن!»
- برو بابا!
این حرف به شیر خیلی برخورد. همینطور میدوید و جلو میرفت.
ببر کنار درختها کمین کرده بود. وقتی کالسکه را دید او را تهدید کرد و ناسزا شنید. ببر بدتر از شیر عصبانی شد، و چون دید او میدود، او هم به دنبالشان رفت. بعد نوبت به گرگ رسید. همان حرفها را زد و بدترش را شنید. شیر، ببر و گرگ آنقدر دویدند که گذشت زمان را حس نمیکردند. خاله پیرزن بعد از چند ساعت به محلی رسید. سر درش نوشته شده بود: «ZOO». شیر، ببر و گرگ نای حرف زدن و تکان خوردن نداشتند. چون انگلیسی بلد نبودند، فکر کردند خاله پیرزن به خانهی دخترش رسیده. آرام آرام وارد شدند. خاله پیرزن آنها را به رئیس باغوحش تحویل داد. او آنقدر خوشحال شد که 20 هزار تومان به خاله پیرزن داد. شیر، ببر و گرگ دستگیر شدند. خاله پیرزن با خوشحالی به خانهی دخترش رفت و توانست پول کالسکه را بدهد.
یادداشتی در این باره:
گاهی برای نوشتن یک مطلب طنز نیاز است که شخصیتها را از جای اصلیشان به جای دیگری ببریم. مثلاً اگر قهرمان داستان یک شاه است، میتوان آن را در موقعیت گدا قرار داد. بعد اتفاقهایی که برای او میافتد خندهدار و سرگرمکننده میشود.
نیلوفر در «شیرزن بزرگ، خاله پیرزن» دقیقاً همین کار را کرده. با خواندن اثرش ناخودآگاه یاد «شرک» افتادم. فیلمی که در آن غول سبز مهربان با موقعیتهای مختلفی روبهرو میشود و از قضا در آن کارتون سه قسمتی بیشتر این شخصیتها را آورده. مثلاً غول یا همان شرک با پینوکیو مواجه میشود یا سفیدبرفی، سیندرلّا و...
نکتهی دیگر اینکه گاهی پایان غافلگیرکننده برای مخاطب جذاب و خندهدار است. همین که خاله پیرزن شیر و ببر را ناخواسته به باغوحش میبرد میتواند جالب باشد.
خیلی از نویسندگان هم سعی کردند با این قصههای مشهور و افسانههای مردمی و معروف، قصههای جدیدتری بسازند. یکی از کارهایی که نیلوفر انجام داده، شخصیتهای خارجی را وارد فرهنگ ایران کرده. مثلاً خاله پیرزن به جای اینکه بگوید کریسمس میگوید شب یلدا. این خود میتواند یک نکتهی جالب باشد. با این حال نیلوفر میتواند با پرداخت بهتر این کار را زیباتر کند. باز هم تلاشش خوب و جالب است و امیدوارم باز از این کارها بکند.
آسمانه
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 114 |