تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,079 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,025 |
کوچه خاطره | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 19، فروردین 1388 | ||
نویسنده | ||
سیده مائده تقوی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
از شما چه پنهان خواستم برای کوچهی خاطره، خاطرهی عجیبترین و در عینحال مهمترین روزهای مردادماه سال 87 را تعریف کنم. خواستم بگویم: من بودم و معلّمم آقای گلچین که فیزیک درس میداد و من نزدیک سه سال از او کلی چیزهای خوب یاد گرفتم تا اینکه یک روز... و دیدم نه، نمیشود. اینها همهاش هست و تمامش نیست و نوشتم و خاطرهی آن عجیبترین و مهمترین مرداد عمرم را برایتان نوشتم. جوری که بود. جوری که تمامش بود...
- میخواهم بروم.
بچهها جیغ میزنند و هوار میکشند. فاطمه میگوید: «اگر تو بروی من هم میآیم.» ته چشمهایش چیزی را میشود دید. انگار دوتا حوض آبی کوچک که آبش لبپر بزند روی پلکهای سیاه و فر خورده! بچهها تکانتکانم میدهند.
- بعد از کلاس کارت دارم.
- سردم میشود. ته چشمهای شما هیچچیز نیست. خالی است؛ حتی شب هم نیست...
***
- چرا؟
سرد و تلخ؛ مثل یک فنجان قهوه توی سرمای سخت بهمنماه حرف میزنید. به شما نگاه نمیکنم. به نگاهتان که خالی است، که از درونش گردباد سؤالهای ناتمام میوزد به صورت من و با گوشههای روسریام بازی میکند. به شما نگاه نمیکنم و میگویم:
- خودم خواستم. کسی مقصّر نیست.
داغ میشوم؛ مثل اناری که بخواهد بترکد. کاش میدید که دانههای دلم چهقدر قرمز است! قرمز خونی و باید این انار یک روز پوستهاش را باز کند و امروز...
- پشیمان میشوی.
چرا من را میترسانید؟ چرا درختهای کوچهیتان در گوش هم پچپچ میکنند؟ چرا غریبه شدهاید؟ چرا فاصلهی ما به اندازهی یک کهکشان خاکستری گسترش پیدا میکند؟
- نه! نمیشوم.
چیزی پشت پلکهای من میشکند. بلور کوچک غرور من ترک برمیدارد. شما نمیبینید. رانندهی تاکسیِ برگشت میبیند...
***
- من را حلال میکنید؟ اگر برنگشتم.
میدانید برنمیگردم. تمام کوچهها میراثدار دوریهای تلخند و این آگاهی ذاتی شما، این اصالت وهمانگیز، آزاردهنده است؛ مثل مه است که در تمام اتاق جاری باشد. یک مه خاکستری سرد درست وسط مرداد... قلبم درست وسط مرداد قندیل میبندد. چیزی که سنگین است و من نمیدانم چیست پنجه میاندازد روی ذهنم. سیاهچالههای عمیق و بیانتها سرباز میکنند و زمان را میبلعند. سکوت در آستانهی در تسلیم میشود.
- به سلامت! موفق باشی...
در عمق سنگین به تنِ سیاهچالهها یک گل سرخ جوانه میزند. میدانم که باور دارید...
***
برمیگردم. در باز است. شما هستید. بچهها هستند. درختهای قدبلند کوچهیتان هستند. من به شما اسکناس تانخورده میدهم. فردا عید است. از عمق آبیترین حوض دنیا یک ماهی سرخ کوچک بیرون میپرد. باران میگیرد و مردمکهای ما خیس میشوند. شما آهسته میگویید: «راضی هستی؟»
و من لبخند میزنم. کسی توی دلم فریاد میزند: «خودم را باور دارم.» این را بهترین معلّم دنیا یادم داده است. بین ما و جدایی هزار سال نوری فاصله است... مهم نیست کدام رشته و چهقدر دوری... این مهمترین قانون فیزیکی دنیاست...
سیّدهمائده تقوی
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 131 |