تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,819 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,980 |
پسری از دیار بکر | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 19، فروردین 1388 | ||
نویسنده | ||
علی باباجانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
خواندید که: اوزون حسن با به قدرت رسیدن در دیار بکر سعی در تثبیت حکومت خود داشت. او برای اتحاد با کشور همسایه، دختر حاکم آن کشور را به همسری برگزید. از طرفی با ونیزیها ارتباط برقرار کرد و از سویی سعی کرد با شعرا و دانشمندان ارتباط داشته باشد که یکی از آنها جامی بود. اما مشکلاتی هم بر سر راه حکومت او بود....
این پسر سادهلوح
خبر از کاخ سلطنتی اوزون حسن بیرون رفت و سراسر تبریز را فراگرفت. این خبر زبان به زبان گشت تا به قلمرو عثمانی رسید؛ جایی که اغورلو محمد پناهنده شده بود. خبر این بود که اوزون حسن از شدت غم و غصه به مرض مهلکی دچار شده است. این خبر، خوشحالی دشمنان حاکم ایران را در پی داشت. آنها از اینکه پادشاه قدرتمندی مثل اوزون حسن، چنین با بیماری دست و پنجه نرم میکند، فکرهایی را در سر میپروراندند. از همه خوشحالتر اغورلو محمد بود که در پوست خود نمیگنجید.
اغورلومحمد دلخوشی از پدر نداشت. دلش میخواست زودتر او بمیرد تا او جانشینش شود. او پس از شورش در شیراز با همراهان و گروهی از سپاهیان خود به قلمرو عثمانی گریخت و آنجا پناهنده شد. سلطان محمد عثمانی از اغورلو محمد استقبال کرد و به اطرافیانش دستور داد که از شاهزادهی ایرانی استقبال کنند. سلطان محمد هم در سر فکرهایی داشت. او به آینده امیدوار بود و میتوانست از طریق اغورلو محمد به قلمرو خود در شرق وسعت ببخشد. سلطان عثمانی به اغورلو محمد قول داده بود که او را به جای اوزون حسن، به تخت سلطنت خواهد نشاند و او را فرمانروای ایران خواهد کرد. بهتر از این نمیشد. حالا اغورمحمد خوشحال بود. هر روز که میگذشت خبرهای تازه و خوشحالکنندهتری به او میرسید؛ چون براساس این خبرها، بیماری اوزون حسن هر روز بیشتر میشد و احتمال مرگ او نزدیک بود.
تبریز را سکوت مرگباری فرا گرفت. خبر رسید که اوزون حسن مرده است. این خبر را معتمدان اوزون حسن به مردم دادند.
از طرفی از کاخ اوزون حسن نامههای محرمانهای برای اغورلو محمد فرستاده شد؛ حتی فرستادههای ویژهای هم به قسطنطنیه رفتند و این خبر خوشایند را به او دادند. در نامههای محرمانه چنین نوشته شده بود: «حسنبیگ مرده است. پیش از آنکه برادرانت، خلیل یا یعقوب، تاج سلطنت را به کف آرند و بر سر بگذارند، زودتر به ایران بشتاب؛ چرا که تو لایقترینی.»
مراسم تشییع جنازهی اوزون حسن باشکوه خاصّی برگزار شد. چه، کسانی که میگریستند و چه، کسانی که از این اتفاق خوشحال بودند.
مردم مانده بودند که چه پیش خواهد آمد. آیا زحمتهای اوزون حسن به باد خواهد رفت؟ آیا برادران، جنگ خانگی را شروع خواهند کرد؟ هر کسی فکری میکرد و چیزی میگفت.
اغورلو محمد و سلطان عثمانی، هر دو خوشحال و امیدوار به آینده بودند. پادشاه عثمانی در سر فکرهایی داشت: «اغورلو محمد را به ایران میفرستم، حاکم میشود. ابتدا با او از در دوستی وارد میشوم و بعد ایران را خواهم گرفت و طومار آققویونلو را درهم خواهم پیچید.»
اغورلو محمد هم روزهایی را میدید که تمام ایران و دیار بکر را در دست گرفته و حاکم مقتدری شده است. او با شنیدن خبر مرگ پدرش، همراهانش را آماده کرد و راهی تبریز شد.
روزها گذشت. اغورلو محمد وارد تبریز شد و مردم تبریز را پیش رویش دید. مردم تا چند ساعت دیگر مطیعش میشدند. از کوچهها گذشت و به قصر بزرگ پدر رسید. نگهبانان با دیدن اغورلو محمد و یارانش تعظیم کردند و راه را به رویشان گشودند. اغورلو محمد شادمان از پلهها بالا رفت و وارد تالار شد. ناگهان در جا خشکش زد. انگار آب سردی روی سرش ریخته باشند! پدرش صحیح و سالم روی تخت سلطنت نشسته بود و به پسر سادهلوحش لبخند زیرکانهای میزد و نگاهش میگفت که: «پسر! تو کوچکتر از آنی که بتوانی حکومت را از من بگیری. حکومت تدبیر میخواهد، عقل و قدرت میخواهد که تو هیچ کدامش را نداری.»
اغورلومحمد خواست فرار کند، اما با اشارهی اوزون حسن چند نگهبان به طرفش رفتند و او و همراهانش را به سیاهچال انداختند.
اغورلو محمد در حسرت و پشیمانی مانده بود. تحقیر شده بود و مزد بیوفایی خود را نسبت به پدر گرفته بود. از اینکه در برابر تدبیر پدر شکست خورده بود، احساس خفت و خواری میکرد.
مدتی بعد اوزون حسن که دل خوشی از پسرش نداشت و خیانتهای زیادی از او دیده بود، دستور داد تا سر از تن او جدا کنند.
ادامه دارد
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 132 |