تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,754 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,966 |
مقاله | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 19، فروردین 1388 | ||
نویسندگان | ||
رستم فاطمه مشهدی؛ وهاب محمود پور | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
این روزها، پای صحبت بعضیها که مینشینی، جز آه و ناله و گله و شکایت از روزگار و زندگی، هیچ چیز دیگری نمیشنوی. البته این وضعیت، تنها مربوط به افراد بزرگسال یا به قول معروف، پا بهسن گذاشته و سفید مو نمیشود، بلکه، دامنگیر بعضی از جوانان و حتی نوجوانان نیز شده است. در این میان، آنچه مهمتر از چنین وضعیتی است، آن است که لحظهای بیاییم و صادقانه در خلوت، از خودمان بپرسیم، مفهوم و معنی این کلمهی «روزگار» که ورد زبانها شده یعنی چه؟ آیا درست است تمام مشکلات، اشتباهها و خلاصه نبود یک فرهنگ صحیح را به گردن کلمه یا موقعیت زمانی، به نام روزگار، بیندازیم و خودمان کنار بنشینیم؟
***
پسر جوانی که بعد، میفهمم اسمش مهدی است و هفده سال سن دارد، در حالی که سیگاری گوشهی لبهایش گذاشته، به دیوار کنار خیابان تکیه داده است. جلو میروم و به آرامی میگویم:
«سلام! خدای ناکرده قصد مزاحمت و دخالت ندارم. امّا میشود بگویی چرا سیگار میکشی؟»
زودی سیگار را پشت سرش پنهان میکند. دود سیگار غلیظ و پشت سر هم، توی هوا میپیچد و بالا میرود. در نگاهی سریع، آدم میتواند فکر کند این دود دارد از کلهی آقا مهدی، بیرون میزند. مهدی جواب میدهد:
«همین طوری روشن کردم. زیاد نمیکشم. خواستم حواسم پرت بشود.»
* با سیگار کشیدن میخواستی حواست را پرت کنی؟ چرا؟
- خُب... به خاطر بازیهای روزگار. آدم یک چیزهایی میشنود و میبیند که خیلی ناراحت میشود.
مگر چه چیزهای خیلی ناراحت کنندهای شنیده و دیدهای؟
مهدی، تیر برق کنار پیادهرو را نشان میدهد. جلو میروم و نگاه میکنم. یک اعلامیه است؛ «گل پَرپَر شده، پژمان محمدی کردکوی مجلس ختم روز... »
برمیگردم سر جایم، با تأسف. مهدی سرش را تکان تکان میدهد. سیگار همچنان دود میشود.
* با هم دوست بودید یا فامیل؟
- هر دو. خیلی نزدیک بودیم.
* مریض بود؟
- نه، با موتور رفته زیر تانکر. وقتی سوار موتور میشد، همه چی رو انگار فراموش میکرد. اسمشو گذاشته بودم خلبان موتوری. صد دفعه بهش گفتم: «پژمان، خیلی بد جور میری. آخر یه کاری دست خودت میدیها.» میخندید و میگفت: «تا ببینیم روزگار چی میخواد. تو هم نمیخواد اینقدر منو نصحیت کنی بچه ننهجان! برو فکری به حال خودت بکن که مشقات رو ننوشتی.»
* همهی اینها رو در جواب تذکر تو میگفت؟
- آره، البته منظوری نداشت؛ چون بچهی خوبی بود. امّا حیف... بیشتر وقتها خیلی نادونی از خودش نشون میداد. بدبختانه این طور آدمها، کم نیستن. فکر میکنن کارشون درسته و عیبی نداره. اون وقت دیگرانرو مسخره میکنن.
* چرا بعضیها، دوست دارن نادانی کرده و دیگرانرو مسخره کنن؟
- گفتم که، یکی اینکه خیال میکنن کارشون درسته. بعد هم از... از... چه میدونم، از بیفرهنگی!
* شما که اینقدر مسایلرو خوب تشخیص میدی و میفهمی، آیا اینرو هم میدونی که آدم وقتی توسط خودش یا دیگران، حواسپرت میشه، اول از همه، فرهنگش هست که از بالا سقوط میکنه و به درّه پرت میشه؟ آدم بیفرهنگ هم که دیگه میشه...
مهدی پرید وسط حرفم و گفت:
- میشه بیوجود.
* خب، خدارو شکر، اینرو هم که میدونی. حالا نظرت در اینباره چیه؟
- مهدی حرفی نمیزند. کمی میگذرد. چند دقیقهی بعد، نگاهی به تیر برق و اعلامیه میاندازد و نگاهی به سیگار دستش که حالا دیگر پنهان نیست. سرش را پایین انداخته و میگوید: «راست گفتید، حواسم به این یکی نبود؛ چون بیوجود شدن، ممکن است آدم را خلافکار هم بکند. فرهنگ خلافکار شدن خیلی راحت است. البته آخر کار باز هم میگویند روزگار باعث شد.»
مهدی به طرف تیر برق میرود. سیگار را پایین عکس دوست پَرپَر شدهاش، روی تیر میچسباند و میچرخاند. سیگار خاموش و خُرد میشود. ذوق میکنم. برمیگردد و لبخند میزند و میگوید:«خیلی ممنون! کاشکی دیگران هم با آدم اینطوری حرف میزدند! آن وقت تقصیر روزگار حتماً کمتر میشد! طفلک روزگار! چون از ماست که بر ماست!»
شلوغی خیابان حکایت از تعطیل شدن دبیرستان پسرانه دارد. به طرف دیگر خیابان میروم. هنوز وارد پیادهرو نشدهام که صدای داد و فریادی به گوشم میرسد. سرم را برمیگردانم و نگاه میکنم. دو تا از پسرها، کتاب به دست، یقهی همدیگر را گرفتهاند. بیشتر بچههایی که در خیاباناند، فوری دور آنها جمع میشوند. در یک لحظه، کتابها به کناری پرتاب میشوند و داد و فریاد و دشنام، گوش همه را پُر میکند.
ده- پانزده نفری از بچهها، میخندند و شکلک در میآورند. چندین نفر دیگر با کنجکاوی و اخم، کله میجنبانند و کارشناس دعوا میشوند! تعدادی هم لحظهای میایستند و میگذرند. صدایی را میشنوم که میگوید: «وِل کن مجید! یقه ما رو هم میگیرهها. بیا بریم. بازم این دو تا بیفرهنگ، خِفت همدیگهرو گرفتن و بِزن بِزن میکنن. دنیا شده پُرِ خروس جنگی. بیا بریم!»
پسر دیگر یا همان مجید، با خنده جواب میدهد:
«صد دفعه اعلام کردم و دستور دادم بابا. آهای از ما بهتران... به جای «اَنتَ» و «رَجُل» و «Good» و فلان کس و فلان چیز به درد نخور، بیایین به ما آموزش شخصیت، نه، فرهنگ بدین! امّا گوش ندادن که ندادن! خب، اینم نتیجهاش. هر روز و هر ساعت یقه گیری و فحش و بد و بیراه و دشمنی. حالا لابد حسن به اون «دیلاق گندهه» گفته بیا مگسها رو پیشْتْ کن، نکرده. اونم یقهشو گرفته! امروز دوباره سر و کله خونی و پیرهن پاره، میرن خونههاشون. اَه... خجالتم نمیکِشن، کله پوکهای بیفرهنگ!»
مجید و دوستش راه میافتند. دعوا شدیدتر شده است. با خودم میگویم: «واقعاً عجب روزگاری است! این آقا پسر از بیفرهنگی صحبت میکند، آن وقت خودش یک جورهایی حرف میزند و اصطلاحات ناجوری را به کار میبرد که... » بدو بدو میروم دنبالشان و صدایشان میکنم. میایستند.
﷼ سلام!
- (تعجب میکنند) سلام!
﷼ ببخشید! چرا دعوا میکنند؟
- (با هم) از بس بیفرهنگیه، هر روز کول هم میپرند.
﷼ ببخشید! یعنی چطوری بیفرهنگن؟
- (مجید جواب میدهد) خب یعنی اینکه بیتربیتن. حرفهای زشت میزنن. یقه گیری میکنن.
دوستش میخندد وآهسته میگوید: «آقاجان بگو گفتگو کنن، گفتگو!»
به رویم نمیآورم و میپرسم:
«به نظر شما «دیلاق گُندهه» و «خفت» و «کله پوک» چطور کلمههاییاند؟»
دوست مجید میخندد و مجید، یعنی همان که این حرفها را زده و حال طرف صحبت من است، خودش را به آن راه میزند و جواب میدهد:
«خب، اینها هم خیلی بد است. اصلاً این حرفها بد است. مال... مال آدمهای بیفرهنگ است.»
﷼ به نظر شما، فرهنگ و رفتار و کردار و گفتار را که همان آداب ارتباط درست بین انسانهاست چطور میشود به مردم آموزش داد؟
- خب... خب، معلوم است. همیشه میگویند آدم باید از بزرگترهایش چیز یاد بگیرد. فرهنگ هم این طوری است. امّا وقتی بزرگترها خودشان زیر همه چیز میزنند، آدمهایی مثل من و رفیقم و آن دوتا دست به یقه میشن و اصلاً بقیهی جوونها و نوجوونها، از کجا بافرهنگ بشن؟ اون وقت تا چیزی میشه زود میگن: «ای بابا، دنیاس دیگه» مشکلات، فرهنگ رو هم از آدم میگیره دیگه!
***
میخواهم حرفی بزنم که ناگهان یکی از آن دو نفر دعوا، به طرفی که ما ایستادهایم میدود. نفر بعدی هم همین طور. هریک از ما، به طرفی میدویم. در سربالایی خیابان به راه میافتم در حالی که فکر میکنم، واقعاً این فرهنگی که همه از آن حرف میزنند و دلیل نبود آن را بدی روزگار معرفی میکنند، حقیقتاً وجود ندارد؟ یا اینکه اگر دارد چرا در خیلی از جاها و در میان خیلی از افراد جامعه، دیده و احساس نمیشود. آیا علت اصلی بیفرهنگی در یک جامعه، افراد آن جامعه نیستند؟ آیا برای هر چیزی، حتماً باید یک راهنما، یک معلم و یا حتی زور، وجود داشته باشد؟ اگر اینطور باید باشد، پس تکلیف خود انسان چه میشود؟ آیا نباید صاحب فکر باشد؟ انسانی که حاضر به فکر کردن نیست، انسانی که همه چیز را بدون زحمت و رنج میخواهد، انسانی که در بیشتر اوقات،خودخواهی را بر میگزیند، چگونه میتواند ادعا کند طرفدار فرهنگ است، و تازه، دلیل نبود آن را هم به گردن چیزی به نام «روزگار» و یا دیگران بیندازد؟
***
به آخر خیابان میرسم. باید سوار اتوبوس بشوم. به طرف ایستگاه میروم. ایستگاه، پر از مسافر است؛ زن و مرد و بچه و دختر و پسر. میایستم. نفرهای بعدی از راه میرسند. دختر ۱۰-۹ سالهای همراه مادرش میآید. دخترک مرا عقب میزند و جلوتر از من میایستد. مادرش میبیند و هیچ نمیگوید، بلکه دنبال دختر جلو میرود. دو تا خانم که معلوم است کارمند یا معلم هستند، هم همین کار را میکنند. میایستم کنار و تماشا میکنم. راننده بلیتها را گرفته و به قسمت جلو میرود و روی صندلی مینشیند. زودی جلو میروم و پای راستم را به راننده که از آیینه، عقب اتوبوس را نگاه میکند، نشان میدهم؛ امّا اتوبوس به حرکت میافتد. همه جیغ میکشند. به میلهی کنار در، آویزان شدهام. اتوبوس میایستد. بالا میروم. صدای راننده به گوشم میرسد: «من هیچ مسافری را بدون بلیت سوار نمیکنم. این قانون کار ماست. ما باید فرهنگ بلیت دادن را یاد بگیریم!»
پیرمردی که ظاهراً بلیت را در دست من دیده، میگوید:
«آخه آقای راننده، این بنده خدا که بلیت را به شما نشان داد. شما داشتی برای یک بلیت که آماده بود، این بنده خدا را، ناقص میکردی. اون وقت حرف از فرهنگ میزنی؟»
***
جایی برای نشستن وجود ندارد؛ حتی کسی نیست که یک تعارف ظاهری، به من که در اول صف بودم، بکند. خودم را به گوشهای میکشم و ناخودآگاه یاد یکی از مثالهایی میافتم که پدر و مادرم، برای راهنمایی، به ما میگفتند:
«چاه باید از خودش آب داشته باشد، وگرنه از کاسه کاسه آب در چاه ریختن، هیچ چاهی پر آب نمیشود.»
نمیدانم آنهایی که این مثال را میخوانند، آیا متوجه معنای آن میشوند یا نه؟ اگر پاسخ بله است که حتماً بعد از خواندن، سرشان را تکان تکان خواهند داد و تأسف خواهند خورد. اگر هم جواب منفی است باید بگویم، لطفاً متوجه باشید. این مثال، حکایت از آن چیزی دارد که سعی داشتیم از اول تا آخر این مطلب، یادآوری کنیم؛ یعنی همان چیزی که به آن میگویند عقل و دانایی و شعور، یا به شکلی دیگر، فرهنگ؛ فرهنگی که دو بخش دارد: یکی فرهنگ ذاتی و دیگری، فرهنگ اکتسابی و آموزشی. بالأخره اینکه، یادمان باشد روزگار را دلیل اشتباههای خودمان نشان ندهیم؛ چون فقط و فقط، با استفاده از یک فرهنگ صحیح و درست است که میتوانیم روزگار را برای خود یا تک تک افراد، شیرین یا تلخ کنیم. در غیر این صورت...
***
ما خسته شدیم. بقیه را خودتان فکر کنید بهتر است!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 114 |