تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,960 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,989 |
مردی که آرزو داشت زبان جانوران را بیاموزد | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 19، فروردین 1388 | ||
نویسنده | ||
وهاب محمود پور | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
روزی روزگاری در زمان حضرت موسی(ع) مرد جوانی به خدمت او رسید و گفت: «ای پیامبر خدا! سالهاست که آرزو دارم زبان جانوران را یاد بگیرم. از تو خواهش میکنم زبان آنها را به من بیاموز. دوست دارم با آموختن زبان آنها به تقویت دین و ایمان خود بپردازم و به کمال برسم؛ زیرا صدای آدمیان همه برای به دست آوردن آب و نان است. شاید زبان حیوانات مرا به خداوند نزدیکتر کند!»
حضرت موسی(ع) گفت: «این چه هوس خامی است! از این آرزو بگذر که برای تو خطرناک است.»
اما مرد جوان دستبردار نبود و هی اصرار میکرد و میگفت: «تو را به آن خدایی که میپرستی آرزویم را برآورده کن!»
حضرت موسی(ع) با خدا به راز و نیاز پرداخت و به خدا عرض کرد:«خدایا این جوان ساده لوح را شیطان به بازی گرفته است. اگر زبان جانوران را به او بیاموزم به زیان او تمام میشود و او تحمّل آن را ندارد. اگر هم به او یاد ندهم دلش از ما تیره میگردد.»
وحی آمد:«ای موسی خواستهی او را اجابت کن که ما از کَرَم، دعای کسی را هرگز رد نمیکنیم.»
گفت ای موسی بیاموزش که ما
رد نکردیم از کَرَم هرگز دعا
حضرت موسی(ع) سرانجام تنها زبان خروس و سگ را به او آموخت. مرد جوان از اینکه زبان این دو موجود را یاد گرفته بود بسیار خوشحال بود.
روز اول
خدمتکارش برایش صبحانه آورد و مقداری از نان خردهها را در حیاط ریخت. سگ و خروس جلو دویدند. خروس تکّهی بزرگ نان را با نوکش گرفت. سگ اعتراض کرد: «ای خروس تو همیشه به ما ظلم میکنی آخر تو میتوانی دانهی گندم و جو بخوری، اما من نمیتوانم. از این مختصر غذایی که قسمت ما سگهاست هم نمیگذری؟»
خروس گفت: «دوست عزیز ناراحت نباش! فردا اسب اربابمان میمیرد. مردن اسب، جشن شما سگهاست. تا میتوانید از لاشهی آن خواهید خورد.»
مرد جوان وقتی این را از خروس شنید، فوری به بازار رفت و اسبش را فروخت.
روز دوم
باز هم هنگام صبحانه شنید که سگ به خروس گفت: «ای دروغگو! مگر نمیگفتی اسب ارباب میمیرد؟ پس چرا نمرد؟»
خروس گفت: «چرا مُرد؛ ولی در جای دیگر؛ چون ارباب همان دیروز آن را فروخت. اما دوست عزیزم ناراحت نباش! فردا قاطر ارباب میمیرد و شما تا چند روز گوشت سیری میخورید.»
مرد جوان با شنیدن این سخن، قاطر را هم به بازار برد و فروخت.
روز سوم
مرد جوان باز هم به صحبتهای سگ و خروس گوش داد. سگ گفت: «ای دروغگوی فریبکار! چند روز است که با وعدههای بیاساس فریبم میدهی. مگر نگفتی قاطرش میمیرد؟ پس چه شد؟»
خروس گفت: «تقصیر من چیست؟ این دیگر از بدشانسی شماست. من دروغ نگفتم. قاطرش مرده؛ ولی ضررش به خریدار رسیده؛ زیرا همان دیروز او قاطرش را فروخت. اما ناراحت نباش! غلامِ ارباب فردا میمیرد. ارباب و نزدیکان غلام خیرات خواهند کرد و نانهای زیاد نصیب شماخواهد شد.»
مرد جوان تا این را شنید، غلامش را هم به بازار برد و فروخت.
روز چهارم
مرد جوان خیلی خوشحال بود و با خود میگفت: «چه موفّقیت بزرگی نصیبم شده. از آن زمان که زبان حیوانات را آموختم جلو بسیاری از زیانها را گرفتم و بلاها را از خود دور ساختم.» درهمین فکر و خیال بود که صدای بلند سگ و خروس را شنید. سگ با عوعوی تند و عصبانیاش میگفت: «ای خروس! از من دور شو تا روی دروغگویی چون تو را نبینم.»
خروس که شرمنده شده بود گفت: «میدانم. حق با تو است. باید هم با من اینجوری رفتار کنی؛ ولی باور کن من مقصر نیستم. ما خروسها دروغگو نیستیم. اگر بودیم که لطف خدا شامل حال ما نمیشد و این صدای لطیف را به ما نمیداد تا با صدای خود هنگام نماز مسلمانان را آگاه سازیم. برای من هم عجیب است. هر که را اسم میبرم، ارباب آن را میفروشد؛ اما دوست عزیز فردا صد در صد به آرزویت خواهی رسید و غذای سیری خواهی خورد.»
سگ گفت: «لابُد این دفعه نوبت کنیزش هست و ارباب هم آن را خواهد فروخت.»
خروس جواب داد: «نه! دیگر خرید و فروشی در کار نخواهد بود.»
سگ با تعجّب پرسید: « چطور مگر؟»
خروس گفت: «آخر اینبار نوبت خودِ ارباب است. فردا او میمیرد و تا چند روز غذای زیادی به شما سگها خواهد رسید.»
مرد جوان تا این را شنید وحشت کرد. با شتاب به سوی خانهی حضرت موسی(ع) دوید. در پای موسی افتاد و با گریه و زاری گفت: «ای کلیم الله به فریاد من برس!»
حضرت موسی(ع) پرسید :« چه شده؟»
مرد تمام ماجرا را برایش تعریف کرد.
حضرت موسی(ع) گفت: «خُب، تو که خیلی در کارت اوستا شدی، برو خودت را هم بفروش! من همان روز اوّل به تو هُشدار دادم که این کار برای تو خطرناک است؛ اما تو گوش نکردی و اصرار داشتی که اگر زبان حیوانات را بیاموزم از دین و دنیا عبرت میگیرم و به خدا نزدیکتر میشوم. پس چه شد آن همه ادعا؟ تو نه تنها عبرت نگرفتی، بلکه گناه هم کردی. هر زیانی که به تو روی آورد آن را به مردم بیچاره تحمیل کردی. آن اسب و قاطر و غلام «بلا گردان» تو بودند. مردن آنها تا زمانی که تو صاحبشان بودی بلا را از تو دور میکرد؛ اما تو...»
تا بدانی که زیان جسم و مال
سود جان باشد، رهانَد از وَبال
مرد جوان باز اصرار کرد که مرا از مرگ نجات بده. موسی گفت: «با تقدیر الهی نمیشود کاری کرد. تنها میتوانم برایت دعا کنم تا خداوند از گناهت درگذرد و با ایمان از دنیا بروی.»
بنابراین حضرت موسی(ع) به درگاه خدا دعا کرد: «خدایا از گناهانش درگذر و او را با ایمان از دنیاببر! خداوندا تو خود شاهدی که به او گفتم دانستن اسرار غیبی در توان تو نیست، اما او قبول نکرد و به گناه افتاد. خدایا از تو میخواهم از گناهش درگذری!»
سر غیب آن را سَزَد آموختن
که زگفتن لب تواند دوختن
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 179 |