تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,805 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,977 |
داستان | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 19، فروردین 1388 | ||
نویسنده | ||
مرندی مژگان بابا | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
پدربزرگ بیدار شد. مانی خواب نبود. از پنجره به بیرون نگاه کرد. تاریک بود. میدانست پدربزرگ دلتنگ است؛ دلتنگ آفتاب و آسمان آبی و مهتاب.
پدربزرگ گفت: «باید زودتر راه بیفتیم.»
مانی فکر کرد ماههاست صدای پدربزرگ شاد نبوده است. مانی گفت: «هنوز آفتاب طلوع نکرده است.»
پدربزرگ گفت: «اما همه منتظر ما هستند.»
مانی گفت: «همه؟ حتی مادربزرگ و هستی؟ آنها از این همه انتظار خسته نشدهاند؟»
گونههای پدربزرگ قرمز شد و گفت: «مردم، روزهاست خانههایشان را برای ما تمیز کردهاند.»
مانی فکر کرد: «خدا کند تو این تاریکی، در اولین سپیدهی بهاری، مادربزرگ و هستی هم بیدار باشند و در خانهی تمیزشان منتظر آنها باشند.» میترسید آنها از این همه انتظار خسته شده باشند.
پدربزرگ گفت: «امروز، همه جا مثل آفتاب برق میزند. آنها که تمیز نمیکنند زمستان در خانههایشان ماندنی میشود. لبخندشان گرم نیست و پریشان هستند. هیچکس پریشانی را دوست ندارد. امروز حتی آبها هم بوی بهار میگیرند.»
مانی به هستی فکر کرد. پدربزرگ دستش را گرفت. راه افتادند. نوک تمام قلهها پر از برف بود. از نوک بلندترین قله آرام آرام پایین آمدند. مانی کمی سردش شد؛ اما پدربزرگ با اینکه پیر بود اصلاً سردش نبود. مانی فکر کرد: «پدربزرگ از کی این همه پیر شده است؟» یادش نیامد. او از وقتی یادش بود پدربزرگ را همین جوری دیده بود؛ پیر اما شاد.
جلوِ رویشان زمستان بود، پشت سرشان بهار. برف آرام آرام آب شد، جویبار باریکی شد و همراه پدربزرگ آواز خواند. مانی گوش داد. صدای پدربزرگ و آب و پرندگان درهم شد. پایین کوه رسیدند. مانی پشت سرش را نگاه کرد. کوه سبز بود. میدانست که در هر جای پای پدربزرگ بوتهای سبز، گل وحشی سر از خاک بیرون آورده است. کوه پر شده بود از گلهای اطلسی و همیشه بهار و کوکب. هر چند که هنوز نوک قلهاش پوشیده از برف بود، آن هم چند روز بعد آب میشد.
از دشت گذشتند. مانی برگشت. دشتی دید پر از شقایق. میخواست برگردد لابهلای آنها بنشیند و حرف بزند. پدربزرگ دستش را گرفت و گفت: «بهار است که جلو میرود. نباید برگردیم. حرفها بماند برای مادربزرگ.»
مانی زیر لب گفت: «و هستی!»
جویبار کنار پایشان رود شده بود. دو طرفش پر بود از گلهای وحشی زرد و نارنجی تند. پروانههای رنگارنگ دور تا دورشان پرواز میکردند؛ آبی بودند با خالهای کبود، سپید بودند با خالهای آبی، بنفش بودند با خالهای صورتی.
مانی فکر کرد: «رنگها چهقدر لطیفاند!» صدایی شنید. گوش داد؛ زنبورها بودند که روی گلها مینشستند و بلند میشدند. مانی گفت: «پدربزرگ، انگار آمدهاند مهمانی!»
و شنید: «بله، به مهمانی بهار آمدهاند.»
پدربزرگ روی تختهسنگی نشست. نفس تازه کرد. مانی نگاهش کرد. گفت: «خسته شدهاید؟» پدربزرگ جای خیلی خیلی دوری را نشان داد و گفت: «نگاه کن، خانهی مادربزرگ آنجاست!»
مانی زیر لب گفت: «و هستی!»
پدربزرگ گفت: «نمیدانی چهقدر دلم برای چای تازهدم و شیرینیهایش تنگ شده است!»
مانی زیر لب گفت: «و خود مادربزرگ!»
رنگ گونههای پدربزرگ مثل شقایقهای دشت شده بود. گفت: «بهتر است زودتر راه بیفتیم.» و دستش را به زانویش گرفت و بلند شد.
پرندهها آواز میخواندند. انگار رسیدن آنها را جلوتر از خودشان خبر میدادند. دو پرستو بالای سر آنها پرواز کردند. مانی نگاهشان کرد. هر کدامشان شاخهای نازک به نوکشان گرفته بودند. پدربزرگ گفت: «لانهیتان اگر کوچک شد عیب ندارد. دلتان را بزرگ کنید. مراقب هم باشید.» بلبلی آواز خواند.
* * *
مادربزرگ مثل هر سال عجله داشت. هستی نگاهش کرد. گفت: «مثل بچههایی شدهاید که امتحان دارند و چون معلمشان را خیلی خیلی دوست دارند خوب خواندهاند.»
مادربزرگ گفت: «یکی- دو ساعت دیگر از راه میرسند. ما هنوز آماده نیستیم.»
هستی گفت: «ما که روزهاست به خاطر آنها تمام گوشه و کنار خانه را بارها و بارها تمیز کردهایم. همه چیز برق میزند. چرا آماده نیستیم؟»
مادربزرگ گفت: «سفرهی ترمه را بیاور!»
هستی آن را از تو کمد، از تو بقچهی یاسیرنگ مادربزرگ بیرون آورد. یاد دفعهی پیش افتاد که وقتی او آمد خوابشان برده بود. با خودش گفت: «اما این بار فرق دارد. دیگر نوبت من است. این بار با مانی همراه است.»
سفره را پهن کرد. قرآن را از روی طاقچه، از جلوِ آینه و شمعدانها برداشت و سر سفره گذاشت.
مادربزرگ هم آینه و شمعدانها را گذاشت. آنها قدیمی بودند. تا آنجا که هستی یادش میآمد همه چیز همیشه قدیمی بود؛ حتی مادربزرگ را همیشه پیر دیده بود؛ پیر و شاد و منتظر.
مادربزرگ هفت کاسهی کوچک به شکل گل آورد. توی آنها هفت سین بود؛ سرکه، سمنو، سنجد، سیب سرخ، سیر، سکه، ساعت.
هستی ظرف پر از شیرینی را آورد. یاد روزی افتاد که مادربزرگ خمیر آنها را آماده کرد. هستی آن را به شکل گل و پروانه درآورد. رویشان زعفران زد. مادربزرگ آنها را پخت. دلش میخواست یکی، فقط یکی از آنها را بردارد؛ اما به خودش گفت: «وقتی مانی بیاید با هم...» تنگ بلور را سر سفره گذاشت. سبزی مال باغچهی تو حیاط بود. باغچهای که با هم، توی آن سبزی و گل کاشته بودند. هستی فکر کرد: «تربچهها چهقدر نقلیاند و قرمز، شبیه گونههای مادربزرگ هستند.»
هستی سبزه را از پشت پنجره برداشت، روبان صورتی را دور آن پیچید، و آن را هم سر سفره گذاشت. نشست تا تخممرغها را رنگ کند. چهار تخممرغ بودند. روی هر کدامشان یک صورت کشید، خودش و مانی، مادربزرگ و پدربزرگ. دور تا دورش هم گل کشید و سیبهای سرخ کوچک. آنها را هم سر سفره گذاشت.
هستی به آینه نگاه کرد. انگار یک سفرهی هفتسین دیگر تو آینه بود! ماهیهای تو آینه میرقصیدند و پشت تنگشان سبزه بود. سنبل بنفش هم کنارشان آمد. دست مادربزرگ بود که او را به آینه دعوت کرد.
سماور قلقل کرد. مادربزرگ چای دم کرد. چهار استکان کمر باریک لبطلایی با نعلبکیهای گود گل سرخی تو سینی نقره گذاشت.
هستی گفت: «حتی سماور هم برق میزند.»
مادربزرگ منقل آورد. همراه با کاسهی کوچکی که پر از اسپند بود و کندر. زغالهای منقل قرمز بودند. مادربزرگ گفت: «سفرهیمان چیزی کم دارد، نه؟»
هستی خندید و گفت: «پدربزرگ و شما و من و مانی.»
مادربزرگ چادر سپید و گلدارش را سرش کرد، کنار سفره نشست و گفت: «خدا کند زودتر بیایند!»
هستی گفت: «فکر میکنید الآن کجا هستند؟»
مادربزرگ گفت: «توی دشتی، لب رودی، کنار باغچهای. هر جا که هستند دستشان پر از بهار است.»
هستی گفت: «چادر شما هم پر از بهار است.»
مادربزرگ خندید.
هستی گفت: «عطر چای، اتاق را پر کرده است.»
مادربزرگ به پشتی فرشی لاکی تکیه داد. هستی هم روسریاش را عوض کرد. روسریاش شبیه چادر مادربزرگ بود. کنار او نشست و گفت: «خدا کند دیر نیایند.»
مادربزرگ گفت: «آنها همیشه سر وقت میآیند؛ اما ما...» هستی به مادربزرگ نگاه کرد. صدایش غمگین بود. مادربزرگ گفت: «میآیند، به موقع هم میآیند. من میدانم... و این بار ما خواب نیستیم.» عکس مادربزرگ و هستی تو آینه بود؛ اما هنوز به اندازهی پدربزرگ و مانی جا داشت. هستی به خودش گفت: «آینهیمان زلال است و شفاف، درست مثل آب و به اندازهی یک بهار جا دارد.»
* * *
پدربزرگ و مانی به خانهی مادربزرگ و هستی رسیدند. پدربزرگ پشت در ایستاد. نفس عمیقی کشید. دیوارِ دو طرف درِ خانه پر بود از شاخههای خشکشدهی پیچک. یک طرف در، اقاقیای بنفش بود و طرف دیگر نیلوفر. دور تا دور در، پیچک. مانی میدانست که تمام این پیچکها از حیاط مادربزرگ به این طرف دیوار آمدهاند و همین روزهاست که حیاط کوچک، باغی پر از گل شود.
مادربزرگ لای در را باز گذاشته بود. پدربزرگ در را باز کرد. دستش میلرزید. مانی هم عجله داشت. میخواست هستی را ببیند. رفتند تو حیاط. پدربزرگ با صدای بلند گفت: «مادربزرگ، هستی...» جوابی نشنید.
مانی باغچهای دید که یک طرفش پر بود از برگ تربچههای نقلی و ریحان و برگهای ریز شاهی. طرف دیگر پر بود از بنفشههای زرد و قرمز و بنفش. همهیشان هم مخملی بودند. پدربزرگ کنارشان نشست. روی تمام آنها قطرههای آب بود. مادربزرگ تازه به آنها آب داده بود.
پدربزرگ گفت: «اینها بوی دستهای مادربزرگ را میدهند.»
مانی بود کرد. هوا پر بود از بوی بهار. پر از بوی پدربزرگ.
پدربزرگ از لب باغچه بلند شد. جلوتر رفت. دست گذاشت روی تنهی چنار پیر حیاط. چنار پوست عوض میکرد. تمام سرشاخههایش پر بودند از جوانه. دو- سهتای آنها برگ تازه داده بودند. پدربزرگ گفت: «چیه پیرمرد، از خواب زمستانی بیدارت کردم؟ دلخور که نشدی؟ دیگر نوبت بیداری تو است. حال باید لباس سبزت را بپوشی؛ اما اول کاملاً بیدار شو.»
مانی به پای چنار نگاه کرد. پر بود از گلهای ریز آبی. میدانست که با نور آفتاب، گلبرگهایشان باز میشوند و با سایه بسته. توی دل هر کدامشان یک ستاره است؛ یک ستارهی کبود یا سپید.
پدربزرگ و مانی حوض را دور زدند. حوض آبی بود و پر از ابرهای سپید پنبهای. پدربزرگ خم شد. عکسش تو آب بود. چندتا ماهی قرمز بالا آمدند. صورت پدربزرگ درهم شد. دور تا دور حوض چند گلدان بود، همه هم شمعدانی. گلدانها ادامه پیدا میکردند تا روی پلهها. دم در اتاق میرسیدند. یاس، شببو، محبوبهی شب.
پدربزرگ گفت: «آنها، جای مادربزرگ را نشان میدهند...»
مانی گفت: «و هستی...»
پدربزرگ گفت: «آنها هم نگراناند. دلشان میخواهد زودتر برویم تو.»
از پلهها بالا رفتند. پشت در شیشهای اتاق رسیدند. عکس مانی و پدربزرگ تو پنجرهها بود. پدربزرگ در را باز کرد. گفت: «هر سال تو را خواب دیدهام. هر روز را به امید نگاهت و لبخندت شب کردهام. خدا کند این دفعه...» و رفت تو، مانی هم پشت سرش. دستهای پدربزرگ هنوز میلرزید.
پدربزرگ آرام به پیشانیاش زد و گفت: «یعنی این بار هم نباید لبخندت را ببینم.»
پدربزرگ چای ریخت. چند شیرینی برداشت. کمی اسپند و کندر ریخت تو منقل. مانی کمی چای نوشید. به پشتی تکیه داد و گفت: «پدربزرگ من خستهام.»
پدربزرگ گفت: «ما کار داریم، خیلی خیلی زیاد. همه منتظر ما هستند. دل همه میتپد تا ما به هر کدامشان برسیم.» و چایش را نوشید. مانی هم چایش را تمام کرد. پدربزرگ برگشت به مادربزرگ نگاه کرد و گفت: «حتی خوابت هم قشنگ است. اما دفعهی بعد حتماً لبخندت را خواهم دید.» و گل سپید یاسی از جیبش درآورد و کنار سر مادربزرگ گذاشت.
مانی به هستی نگاه کرد. گونههایش صورتی بود. مانی آرام گفت: «شبیه گلهای بهاری شدهای.» و گل صورتی یاسی از پدربزرگ گرفت و رو دامن صورتی رنگ پیراهنش گذاشت.
* * *
هستی از خواب پرید و گفت: «مانی...»
مادربزرگ از خواب پرید و گفت: «پدربزرگ...»
بوی اسپند و کندر میآمد. کنار موی سر مادربزرگ یاس سپیدی بود، مثل هر سال. روی دامن هستی هم یاس صورتی بود. کنار استکان چای هر کدامشان یک شیرینی بود.
هستی بلند شد. مادربزرگ به استکانها دست زد. هنوز سرد نشده بودند. محکم زد به صورتش. گفت: «این بار هم...»
هر دو بیرون دویدند. چنار پیر جوان شده بود. حیاط پر از گل بود. اقاقی، یاس و نیلوفر، در و دیوار را پر کرده بودند. بیرون از خانه پر از بهار بود؛ اما پدربزرگ و مانی نبودند. مادربزرگ و هستی برگشتند.
مادربزرگ یاسش را کنار یک عالم یاسهای خشکشده گذاشت. گفت: «باز هم صبر میکنم تا سال دیگر و هر سال باز هم صبر میکنم... من باید لبخند او را ببینم.» و شیرینیاش را خورد و گفت: «از لبخندت، شیرینتر نیست.»
هستی هیچ نگفت. سیب کنار شیرینیها را برداشت. آن را تو دستهایش چرخاند. سیب برق میزد.
هستی شیرینیاش را خورد. گل یاس صورتیاش را بو کرد. بویش شیرین بود مثل شیرینی. گلش را گذاشت کنار گلهای مادربزرگ. سیب را هم گذاشت تو سفرهی هفتسین. بلند شد و از پنجره به حیاط پر از گل نگاه کرد. به مانی فکر کرد و یک سال انتظار.﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 115 |