تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,929 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,989 |
شهری به نام کشفالاسرار | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، اسفند-228-1387، اسفند 1387 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
داوود پیامبر عاشقانه نشسته بود و با خدا حرف میزد. بهترین لحظههایش همان موقع بود که روبه قبله بنشیند و با خالقش درد دل کند. آن وقت بود که احساس میکرد دلش بیشتر نورانی شده. این را اشکهایش که بر صورتش مینشست نشان میداد. آن روز در حال مناجات بود که حرفی را دوست داشت با خدایش در میان بگذارد. شاید این گفتهاش سؤال خیلیها بود. خیلیها که پیش از او آمده بودند و بیجواب سر به بالین خاک نهاده بودند. خیلیها که دور هم مینشستند و سر این سؤال بحثها میکردند و به نتیجهای نمیرسیدند. سرش را بالا گرفت و گفت: «ای خدا! ای پایندهی بینیاز و کامل! نه تو به کسی نیاز داری و نه از کسی کمک میخواهی. چرا این مردم را آفریدی؟»
به یکباره فضا مثل روز روشن شد. حرف تبدیل به صدای نورانی شد و فضای نیایش او را پر کرد. این حرفهای روشن جوابی زیبا و دلنشین بود برای داوود. عاشقانه گوش سپرد: «چون من گنجی پنهان بودم، کسی مرا نمیشناخت. میخواستم مرا بشناسند و از من بدانند.»
بویی از گل
پریشان حال و آشفته دل بود. این را چهرهی رنجور و موهای آشفتهاش نشان میداد. سکهای در دستش بود و خود را به در خانهی گلفروش رساند. گلفروش در را که باز کرد، مرد تکیده و لاغر را دید. مرد دستش را به سوی گلفروش دراز کرد و گفت: «با این یک درهم به من گل بده!»
گلفروش دست مرد را پس زد و گفت: «تمام شده، چیزی ندارم».
مرد آشفته به پایش افتاد و گفت: «من آدم شوریدهای هستم. طاقت حقیقت گل را ندارم. لطف کن بویی از گل را به من برسان تا ببینی که به خاطر آن چهقدر سست و شورانگیز میشوم.»
نشان خدا
مکّه دیگر جای پیامبر نبود. آزار مشرکان پیامبر را وادار کرد که به مدینه مهاجرت کند. هر چه باشد اهل مدینه با او مهربان بودند. مردم از او استقبال میکردند. نمونهاش اممعبد بود. پیامبر به خیمهی اممعبد رسید. اممعبد پیامبر را که دید شگفتزده شد. صورت تابانتر از خورشید و عطر بهتر از گلهای پیامبر، اممعبد را دچار حیرت و تعجب کرد. با لبخند و مهربانی پذیرای پیامبر شد و گفت: «ای مرد! تو کیستی که به این جا آمدهای؟ حوری هستی که از بهشت آمدی یا ماهی که از آسمان یا نور خورشید و ماه هستی که اینگونه پدیدار شدی؟»
اممعبد همینطور عاشقانه این حرفها را بر زبان میراند و با این همه توصیف، انتظار داشت پیامبر او را قبول نکند. خیمهی محقرش را برای پیامبر کوچک میدید. فکر میکرد که لیاقت پذیرایی از پیامبر را ندارد. میخواست از محمدامین دعوت کند تا بر سر سفره بنشیند؛ اما با خودش اندیشید که سفرهی خالی من که جز نانی در آن نیست چگونه میتواند چنین مهمان بزرگواری با خودش داشته باشد. سر به زیر افکند و گفت: «اگر خیمهی کوچکم را قابل میدانید، مهمان من شوید!»
پیامبر داخل شد و با لبخند و مهربانی، دعوت اممعبد را قبول کرد. با خودش دوباره اندیشید: «خدایا چه مهربان یاوری داری که با حرفهای من مغرور نشد و مهمان سفرهی فقیرانهام شد!» قرص نان را جلو پیامبر گذاشت و پیامبر با مهربانی آن را پذیرفت.
مرگ برای همه است
مشرکان مرگ پیامبر را میخواستند و میگفتند: «چشم بنهادهایم به این که او بمیرد و از دستش راحت شویم.»
خداوند متعال گفت: «هر تنی چشندهی مرگ است و همه میمیرند.»
و چه باور غلطی داشتند که مرگ را برای خودشان نمیدانستند.﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 98 |