تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,820 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,980 |
دجلهی خوبی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، اسفند-228-1387، اسفند 1387 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم، زن و شوهر فقیری در بیابانی زندگی میکردند. مرد، باخدا بود. بافقر و قناعت زندگی میگذراند. زن هم همپای شوهرش مشکلات و سختیهای زندگی را تحمّل میکرد. پس از چند سال زندگی، یک روز زن تحملش تمام شد. رو کرد به شوهرش گفت: «ای مرد! تاکی باید چنین زندگی فقیرانهای داشته باشیم. همهی مردم در خوشی و راحتی زندگی میکنند، در حالی که آب ما اشک چشم ما هست و نان ما مثل قرص ماه بالای سرمان، که دست مان از آن کوتاه است.»
مرد او را نصیحت کرد: «ای زن! تو زنی یا مادر غمهایی؟ تا جوان بودی تحمّل سختیها را داشتی. حال بعد از عمری مثل میوهای که در حال رسیدن و پختن است، بوی گند و پوسیدگی میدهی؟ ای زن قناعت را پیشهی خود کن که قناعت خود بزرگترین گنج است.»
زن برآشفت و گفت: «ای مرد! سالهاست که با این حرف فریبم میدهی تا این زندگی نکبتبار را تحمّل کنم. فکر کردی من خرم و نمیفهمم. پیامبر خدا فرمود قناعت گنج است؛ ولی گنج جدا از رنج نیست. خودت را به سختی و زحمت نمیاندازی و ادعای پوچ و بیاساس هم داری. آخر این خانه را ببین! انگار خانهی عنکبوت است...»
مرد باز هم نصیحتش کرد: «ای زن! آدم فقیر را کم نگیر. آدمی که گرد تجملات و مال و ثروت میگردد خدا را فراموش میکند. به یاد خدا باش و آن قدر به فکر دنیا و مال دنیا نباش. ببین چگونه پرندگان تسبیحگوی خدا هستند...»
خلاصه کلی گفت و گفت تا این که زنش به گریه افتاد و گفت: «ای شوهر عزیزم، از تو معذرت میخواهم! به خدا این چیزهایی که گفتم برای خودم نمیخواستم، بلکه دلم به حال و روز خودت میسوزد.»
مرد که گریهی زن را دید، دلش گرفت و گفت: «من هم از تو معذرت میخواهم! میدانم عمری به پای من سوختی و ساختی. از این به بعد هر چه تو بگویی انجام میدهم تا در زندگی از من خشنود و راضی باشی. حال بگو چه باید بکنم؟»
زن اشکش را پاک کرد و گفت: «ای مرد! آفتاب عالمتاب در جهان تابیده است. این آفتاب خلیفهی بغداد است. شنیدهام که او مردی بسیار بخشنده است. برو پیش او، حال و روزمان را برایش تعریف کن. یقین دارم به ما کمک خواهد کرد.»
مرد گفت: «ای زن! رفتن پیش خلیفهی بزرگ که این قدر ساده نیست. رسم است وقتی کسی نزد بزرگی میرود، تحفهای میبرد. آخر ما چه داریم که برای خلیفه هدیه ببریم؟»
زن گفت: «آن قدر میدانم که آن جا سرزمین خشکی است و آب های تلخ و شور دارد؛ ولی ما اینجا آب شیرین و گوارا داریم. کوزهای از این آب شیرین باران را برایش هدیه ببر.»
مرد کمی فکر کرد و گفت: «حق با توست. پس این کوزهی آب را در پوستینی بپیچ و دورش را خوب بدوز.»
زن همین کار را کرد. مرد ساده لوح، کوزه را به دوش گرفت و به طرف بغداد حرکت کرد.
روزها و شبها در بیابان راه پیمود تا سرانجام به دربار خلیفهی بغداد رسید. نگهبانان دربار او را نزد بزرگان و مشاوران خلیفه بردند. از او پرسیدند که هستی و برای چه آمدهای. مرد گفت: «غریبم و از سرزمینی دور به دیدار خلیفهی بزرگ آمدهام. در این پوستین کوزهای است و در کوزه آب شیرین و گوارایی است که به عنوان هدیه برای خلیفه آوردهام.»
بزرگان دربار در حالی که از سادهدلی مرد تعجب کرده بودند کوزه را از او گرفتند و به نزد خلیفه بردند و از حال و روز مرد درویش برایش گفتند. خلیفه چون به اخلاص و پاکی و صفای باطن مرد پی برد، او را به حضور طلبید و با او مهربانی کرد.
خلعت بخشید و دستور داد کوزهی او پر از زر کنند. کوزهاش را پر از زر کردند و به او دادند. خلیفه به مشاورانش گفت: «این مرد از راه بیابان آمده است. او را از راه آب ببرید تا زودتر به مقصد برسد.»
نگهبانان او را لب دجله بردند و سوار کشتی کردند. مرد وقتی دجلهی خروشان را دید، آه از نهادش برآمد. تازه فهمید چه کار عجیب و ابلهانهای انجام داده است.
به قول معروف زیره به کرمان برده است. از آن همه بزرگواری خلیفه که آب گندیدهاش را پذیرفته و از روی جوانمردی هیچ به رویش نیاورده بود، بسیار تعجب کرد. منقلب شد و عرق شرم چهره اش را پوشاند.
به سوی خداوند سجده برد و گفت: «خدایا! وقتی بندهای از بندگانت این قدر کریم و بزرگوار و جوان مرد است، پس تو چگونهای؟»
کُل عالم را سبو دان ای پسر
کان بود از لطف و خوبی تا به سر
قطرهای، از دجلهی خوبی اوست
کان نمی گنجد ز پُرّی زیر پوست﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 84 |