تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,142 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,059 |
داستان | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 19، اسفند-228-1387، اسفند 1387 | ||
نویسنده | ||
هاجر زمانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
- اومدی بچه؟
بیلچه به دست و با هن و هن از پلهها پایین میآیم. همیشه برایم عجیب است که آقاجون با این هیکل لاغر استخوانی این صدای بلند و کلفت را از کجا آورده است؟ بالأخره به آخرین پله میرسم. پایم را که از درِ خانه بیرون میگذارم، نور محکم میخورد توی چشمهایم. یک لحظه هیچچیز را نمیبینم. جلو چشمهایم انگار صدتا لامپ، خاموش و روشن میشود. بیخود نیست که آقاجون میگوید توی این خونه عین موشِ کور زندگی میکنیم. کمی که چشمهایم به نور عادت میکند راه میافتم آنجایی که آقاجون است. صدای ماشین تمام گوشم را پر میکند. خانهیمان درست کنار زیرگذر است. زمستان که میشود، باران هرچه گلولای را از کنار ریل آهن با خود میشوید و میبرد توی تونل. نگاهم بیاختیار تا انتهای ریل قطار میرود و توی یک پیچ گم میشود. خبری از قطار نیست. لرزشی هم زیر پایم احساس نمیکنم. یاد آقاجون میافتم که بعضی وقتها گوشش را به زمین میچسباند تا به قول خودش پیشگویی کند که قطار کی میرسد.
آقاجون پشت خانه است. با همان پیراهن و شلوار خانهی راهراهش. همیشهی خدا همین لباس را میپوشد. اگر رویش میشد با همین تیپ تا نانوایی هم میرفت. بیلچه را دستش میدهم. سخت غرق فکر است. انگار که دارد سختترین مسألهی ریاضی را حل میکند! حتی دبیر ریاضیمان هم موقع مسأله حل کردن این قیافه را به خود نمیگیرد. چند روزی است که آقاجون آرام و قرار ندارد. شبها همهاش توی رختخوابش غلت میزند و فینفین میکند. بعضی وقتها هم آنقدر بلند آه میکشد که آدم از خواب میپرد. از شانس من، همیشه کنارش میخوابم. مطمئن بودم اوّلین نفری که آقاجون فکر جدیدش را بهش میگوید من هستم. همینطور هم شد. هیچوقت آقاجون را اینقدر خوشحال ندیده بودم یا لااقل از وقتی که همهچیزش را توی ده فروخت و اینجا آمد. خودش که میگوید توی قفس انداختیمش. امّا به نظرم حتی توی قفس هم شبها خبری از بوق ماشین نیست یا صدای قطار که سوتزنان ورودش را به ایستگاه خبر میدهد. وقتی قطار نزدیک میشود، تمام درها و پنجرهها میلرزند. شیشهها صدای مرگ میدهند. آقاجون با صدای گریهی خواهرم از خواب میپرد و به خودش لعنت میفرستد که چرا آن همه زمین و آرامش را ول کرده و به این خرابشده آمده. فقط باباست که از زور خستگی اگر بمب هم در کنند از خواب بیدار نمیشود. میگوید مسافرکشی توی این خیابانها و این شهر بیدر و پیکر جان آدم را میگیرد. حالا من ماندهام چرا بابا میگوید بیدر و پیکر؟ این همه در و دیوار تو این شهر است. اگر میگفت بیدرخت و گل، آدم زودتر قبول میکرد. خوب شاید بابا نمیدانست؛ امّا من میدانستم که غصهی آقاجون این است که چرا این خانهی به قول خودش وامانده، حتی یکمتر حیاط هم ندارد؟ برای بابا که هیچوقت خانه نیست، این موضوع اهمیتی ندارد؛ ولی برای آقاجون که صبح تا شب به در و دیوار خانه چشم بدوزد، خوب، خیلی مهم است.
آقاجون دانههای عرق را از روی صورتش با پشت دست پاک کرد و گفت: «چهقدر خوب شد که به حرف این پسر گوش نکردم و این بیل و بیلچه را با خودم آوردم!» بعد چند قدم عقب رفت و با تحسین به باغچهی جدیدش نگاه کرد. زمین را با چه زحمتی کنده بود و خاک را زیر و رو کرده بود. روز قبلش با مکافات، بوتهها و علفهای هرز را کنده بودیم. تمام دستمان زخم و زیلی شد. خوبی این زمین پشت خانهیمان این بود که توی گود بود و اگر چیزی هم توی باغچه رشد میکرد از دور اصلاً معلوم نبود. ما آخرین خانه و نزدیکترین خانه به ریل راهآهن بودیم. بقیهی خانهها حیاطشان به طرف ریل بود و درشان از توی کوچه باز میشد. تنها ما بودیم که میتوانستیم نزدیک ریل بیاییم. بقیه هم میتوانستند بیایند؛ امّا چون آن طرف ریل تا کلی راه نردهکشی شده بود، کسی به خودش این زحمت را نمیداد که از آنجا رد بشود. آقاجون اصلاً به من نگاه نمیکرد. انگار داشت با خودش حرف میزد؛ امّا گفت: «دیدی بچه؟ دیدی عجب جای دنجی برای باغچهام پیدا کردم؟»
هیچوقتِ خدا اسم من را صدا نمیکرد، فقط میگفت بچه؛ حتی به بابا هم بیشتر از بچه و پسر نمیگفت. دست توی جیبش کرد و پاکت کوچکی از آن بیرون آورد. پاکت را مثل یک گنج باارزش توی دستهایش فشار داد. اینها دانههایی بودند که قرار بود توی باغچهی اختصاصیمان بکاریم. آقاجون خیلی شانس آورده بود؛ چون زمین طرف ما هنوز خاکی بود؛ ولی آن طرف ریل را آسفالت کرده بودند. اگر کسی دلش میخواست هم، نمیتوانست آن طرف ریل برای خودش باغچه درست کند. آقاجون روی زمین زانو زد و باز به من گفت: «اینقدر برّوبرّ منو نگاه نکن! تا من این بذرهارو میکارم، تو هم برو هر چی قوطیحلبی و آتآشغال دیدی جمع کن بیا! باید برای باغچهمون دیوار درست کنم!»
پیدا کردن چندتا قوطی حلبی از بین آن همه آشغالی که مردم از حیاط خانهیشان سمت ریل پرت میکردند، کار سختی نبود؛ حتی بعضیوقتها آقاجون دمدمای غروب که کسی نمیتوانست صورتش را توی تاریکی تشخیص بدهد، میرفت یک کیسهی بزرگ دستش میگرفت و از اینطور چیزها جمع میکرد؛ قوطی حلبی، شیشه خالی و یا چیزهای پلاستیکی که مردم دور میریختند. وقتی کلی از آنها را جمع میکرد، به نان خشکی میفروخت. به قول خودش یک کاسبی جمعوجور پیدا کرده بود.
آقاجون با انگشت سوراخهای کوچکی توی خاک باغچه درست کرد و چندتا از دانهها را توی آن ریخت. گفتم: «آقاجون! این چیه که داری میکاری؟»
آقاجون همانطور که با دقت مشغول کار بود گفت: «شاهی! دارم شاهیهای تند و تیز میکارم. میدونی بچه؟ شاهی از سبزیهای دیگه زودتر درمیاد! ریحون هم میکارم. مادرت ریحون دوست داره.»
بعد با دست روی سوراخهای کوچک خاک ریختیم و با قوطی حلبی زنگزدهای باغچهی کوچکمان را آب دادیم. وقتی کارمان تمام شد، خورشید غروب کرده بود؛ امّا هنوز میتوانستم برق توی چشمهای آقاجون را ببینم. خودم هم خیلی خوشحال بودم. این اوّلینبار بود که داشتم چیزی توی خاک میکاشتم. آخر، خانهی فسقلی و بدون نورمان حتی یک گلدان هم نداشت.
کار آقاجون این شده بود که صبحها و عصرها سری به باغچه بزند. میرفت یک تشکچه روی قوطی حلبی بزرگی میانداخت و روی آن مینشست. خیره میشد به باغچه. مامان هم فکر میکرد آقاجون توی شهر میگردد و خوشحال بود که آقاجون دست از غر زدن و بداخلاقی برداشته است. علفهای دور باغچه آنقدر بزرگ شده بودند که حتی دورچینی باغچه هم از دور به چشم نمیآمد. یک هفتهی بعد شاهیها از خاک بیرون زدند. آقاجون با کف دست، روی برگهای کوچولویشان میکشید، مثل اینکه هنوز باورش نمیشد آنها واقعی باشند. آن روز لبخند از صورتش پاک نمیشد. با خندهای که به قیافهی پر از چین و چروکش نمیآمد به من گفت: «حالا ببین اینجا کجاست که دارم میگم، ده روز دیگه سر سفره با غذا، از سبزیهای باغچهی خودمون میخوریم!»
چند روز بعد ریحانها هم درآمدند. شاهیها آن وقت قدشان به اندازهی یک بند انگشت شده بود و برگهایشان عین هیکل آقاجون باریک و شکننده شده بود. وقتی به این فکر میکردم که از این به بعد سبزیهای باغچهی خودمان را میخوریم، چیزی توی دلم بالا و پایین میرفت. حتماً آقاجون هم، چنین حس و حالی داشت. دلم میخواست بعدازظهر که از مدرسه برمیگردم، تندی بروم و سری به سبزیها بزنم و ببینم که چهقدر بزرگ شدهاند؛ امّا مامان نمیگذاشت بروم. میگفت: «سر ظهری کجا داری میری؟» به آقاجون قول داده بودم از ماجرای باغچه به کسی چیزی نگویم. برای همین توی خانه میماندم و تا عصر لحظهشماری میکردم.
چند روز بعد آقاجون با غرور به من گفت: «بچه! برو از توی آشپزخونه یه آبکش بیار! وقت چیدن محصوله!»
از ذوق پریدم توی هوا. پلهها را چندتا یکی کردم تا به آشپزخانه برسم. خوب شد مامان نبود. رفته بود خانهی همسایه. آقاجون با دقت شاهیها را چید. مواظب بود آنها را از ریشه درنیاورد. فکر میکردم دارم صدای چیده شدن شاهیها را میشنوم. ریحانها هنوز کوچک بودند. با اینحال آقاجون چند پر، چید گفتم: «آقاجون! من هم بچینم؟»
آقاجون نگاهم کرد. قشنگ معلوم بود که دودل است؛ امّا بالأخره گفت:«باشه! تو هم بچین، ولی مواظب باش از ریشه درشان نیاری!»
بعد با دقت طرز چیدنم را زیر نظر گرفت. توی راهپله که بودیم به من گفت: «میخواهم یهکم دیگه زمین بگیرم. میخواهم تربچه بکارم، تره هم بد نیست. هر چند تره یهکم بدقلقه و دیر درمیاد!» به آخر پلهها رسیده بودیم. داشت نفسنفس میزد. با این حال گفت: «اگه خاک باغچهرو تقویت کنیم خیلی خوبه. باید براش کود هم بگیرم.»
سبزیها را بردیم توی آشپزخانه و خوب شستیم. آقاجون میخواست موقع شام همه را غافلگیر کند.
آن شب بابا دیرتر از همیشه آمد. آقاجون اخمهایش را درهم کشیده بود. به نظرم میرسید آقاجون آن روزها خیلی کمطاقت شده بود. مامان سفره را پهن کرد. آقاجون به من اشاره کرد. آبکش سبزی را سر سفره آوردم. مامان گفت: «دستتون درد نکنه آقاجون! شما چرا زحمت کشیدید؟»
لبهای آقاجون به خنده باز شد؛ امّا حرفی نزد. بابا تندتند لقمهها را پایین میداد. یک برگ ریحان برداشتم و طرف دهانم بردم. عطر ریحان که پیچید توی دهانم، ناخودآگاه لبخند زدم. زیرچشمی آقاجون را نگاه کردم. او هم با رضایت داشت لقمههایش را پایین میداد. هر چند کهگاهی به بابا که داشت چندتا چندتا شاهی برمیداشت، چپ نگاه میکرد. بابا آخرین لقمهاش را که خورد گفت: «قبل از اینکه بیام خونه رفتم پیش آقا صالح؛ این اگزوزسازی سر خیابون. کلی با هم حرف زدیم، کلی خبرای تازه داشت.»
آقاجون اخمهایش را درهم کشید، یک برگ شاهی از توی آبکش برداشت و مشغول بازی کردن با آن شد. مامان گفت: «خوب، چیا میگفت؟»
بابا عادت نداشت یک خبر را راحت به آدم بدهد. مثل لقمههایش نبود که تندتند پایین بدهد. کلی دور سر میچرخاند و بعد خبرش را مخصوصاً اگر خوب بود میگفت. بابا یک تکهنان از جلو آقاجون برداشت و مشغول خوردن شد: «هیچی! اگه خدا بخواد شانس بهمون رو کرده.»
حالا چشمهای همه سمت دهان بابا بود.
- میگفت شهرداری یه طرحی داره که اگه پیاده بشه قیمت خونههامون میره بالا.
آقاجون دندانهای مصنوعیاش را روی هم فشار میداد. صدای خاصی ازشان بلند میشد.
- میگفت امسال دیگه از گلوشل جلو خونه و تونل خبری نیست. میخوان پشت خونهمونرو مثل اونور ریل آسفالت کنند.
لقمه توی دهانم ماسید. آقاجون سرخ شد؛ سرخسرخ. نگاهش به آبکش سبزی خیره ماند؛ امّا بابا پرحرفیاش شروع شده بود: «خوب اگه تا پاییز طرحشون عملی بشه و قیمت خونهمون بره بالا، اینجارو میفروشیم و میریم یه خونهی بزرگتر...»
دیگر صدای بابا را نمیشنیدم. آقاجون از پای سفره بلند شد. همانطور ماتومبهوت مانده بود. همانطور ایستاده بود. انگار نمیدانست کجا میخواست برود! مامان زیر لب به بابا گفت:«آقاجون چش شد؟»
بابا حرفش را قطع کرد و شانههایش را بالا انداخت. آقاجون دستش را به دیوار گرفته بود و راه میرفت. به زحمت خودش را به رختخوابهای گوشهی اتاق رساند. انگار آقاجون یک برگشاهی شده بود که کسی از وسط چیده باشدش! مامان از جا پرید: «آقاجون! میخواین بخوابین؟ بذارین جاتونو بندازم.»
آقاجون چیزی نگفت. مامان تندی جایش را انداخت. دستش را گرفت و مثل خواهر کوچولویم توی جایش خواباند. نمیدانستم باید چهکار بکنم. بغض گلویم را چنگ میزد. دیگر دلم نمیخواست به سبزیهای توی آبکش نگاه کنم. یک نگاه به آقاجون که خودش را به خواب زده بود انداختم و با خودم گفت: «ای کاش اصلاً باغچهای نبود!»
کمی بعد مامان داشت سفره را جمع میکرد. بابا همینطور که با چشمان نیمهبسته به پشتیِ اتاق تکیه داده بود به مامان گفت: «نمیدونم والله! این پیرمرد همهی کارهاش عجیبه! نه به اون وقت که هی غُر میزنه و میگه این چه خونهاییه خریدی، نه به حالا که تا میشنوه شاید وضعمون بهتر بشه، اینجور میکنه.» چشمش که باز به آبکش سبزی افتاد، سرش راتکان داد و گفت: «این از سبزی خریدنش! رفته فقط شاهی خریده با چند پر ریحون!»﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 115 |