تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,811 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,978 |
جادهی مسدود | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 21، خرداد 1388 | ||
نویسنده | ||
اسکات جان | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
در یکی از روزهای ماه نوامبر، هوا بارانی است و باد تندی در حال وزیدن است. در جادهی کنار رودخانه سه مرد در حال بریدن درختی هستند. آنها بعد از بریدن درخت، کشانکشان آن را به جاده رسانده و جاده را مسدود میکنند. آنها ماشین قرمزی دارند تا در صورت لزوم به سرعت از محل خارج شوند. جاده اکنون کاملاً بیهیاهوست و سکوت کامل حکمفرماست. به فاصلهی صد متری، زنی به نام پترا، نظارهگر جادهی اصلی است که به شهر منتهی میشود. او منتظر یک بارکش آبیرنگ است. نزدیکی پترا، در جادهی کنار رودخانه یک تابلوِ راهنمایی و رانندگی نصب شده است. نوشتهی روی تابلو حکایت از مسدود بودن جاده دارد. شدّت باد آنقدر زیاد است که تابلو را به سمتی دیگر میچرخاند. پترا مجدداً تابلو را به حالت اوّلیه برمیگرداند. او با خود میاندیشد: «حتماً طوفان سهمگین باعث شد تا بارکش تأخیر داشته باشد.» او به جادهی کنار رودخانه نگاه میکند و میبیند همه چیز طبق نقشه پیش میرود و درخت حملشده به وسط جاده میتواند بارکش را متوقّف کند. در این حال هری، جرج و اندی در پشت درختان کمین کردهاند. پترا منتظر است تا نقشه مو به مو اجرا شود. دو ماشین به آهستگی در مسیر حرکت میکنند. آنها بعد از مدتی به تابلو راهنمایی و رانندگی رسیده و از آن عبور میکنند. پترا لبخندزنان میگوید: «آن بیچارهها فکر کردند واقعاً جادهی اصلی مسدود است و راهشان را در جادهی کنار رودخانه ادامه میدهند.» پترا مرتّب در زیر باران قدم میزند. او کاملاً خیس شده است و احساس سرما میکند. ترس و هراسی در وجود پترا نیست. او از انتظار کشیدن بیزار است و منتظر شروع عملیات. پترا از اندی بزرگتر است، ولی از هری و جرج کوچکتر. پترا با دقّت به مسیر حرکت ماشین بارکش نگاه میکند و منتظر میماند تا اتومبیل به محلّ مورد نظر برسد تا دوستانش را خبر کند و مقصود خود را عملی کنند. در این حال ناگهان پترا فریاد میکشد و به دوستانش خبر میدهد که اتومبیل در نزدیکی شماست. هری به سرعت سیگار روشن خود را به رودخانه میاندازد و جرج فیالفور اسلحهاش را از جیب خارج کرده و به ساعتش نگاه میکند. او میگوید: «چند دقیقه بیشتر به ساعت سه نمانده و عملیات باید زودتر از اینها انجام شود.»
آثار ترس در وجود جرج هویداست. اتومبیل بارکش با خود اسکناس قدیمی و کهنه حمل میکند. محمولهی اتومبیل باید سوزانده شود. در ماشین حمل اسکناس دو کارمند بانک دیده میشوند که یکی از آنها راننده است. رانندهی اتومبیل میگوید: «طوفان سهمگینی است.»
همکارش به درختان شکسته شدهی اطراف نگاه میکند و حرف او را تأیید میکند. با ادامهی مسیر، درختی که جاده را مسدود کرده، نمایان میشود. راننده سرعت اتومبیل را کم میکند و میگوید: «فکر میکنی طوفان موجب شکستگی درخت شده است؟»
دوستش میگوید: «بله، شدّت باد بسیار بالاست. تو در اینجا بمان، من سعی میکنم درخت را جابهجا کرده و جاده را باز کنم.»
او در اتومبیل را باز میکند، از آن خارج میشود و خود را به الوار مزاحم میرساند. هر چه تلاش میکند به جایی نمیرسد. درخت کوچکترین حرکتی نمیکند. دوستش چارلی جهت کمک کردن به او از ماشین خارج میشود. در این هنگام تبهکاران از مخفیگاه خود خارج میشوند. هر سه آنها مسلحاند. در پنجاه کیلومتری تبهکاران، خواهر و برادری که از مدرسه تعطیل شدهاند، به سمت منزل حرکت میکنند. نام این خواهر و برادر زو هارپر و مارک هارپر است. زو چهارده ساله و مارک دوازده ساله است. آنها در جادهای باریک و لغزنده سوار بر دوچرخه به سمت منزل میروند. رکاب زدن در این شرایط جوّی بسیار مشکل است و حرکت به کندی انجام میشود. زو فریاد میزند: «از طوفان بدم میآید.»
مارک صدای خواهرش را نمیشنود و فقط صدای سهمگین طوفان را احساس میکند. آنها در مزرعهای زندگی میکنند که دو کیلومتر با مدرسهیشان فاصله دارد. معمولاً مسیر مدرسه تا منزل زمان زیادی به خود اختصاص نمیدهد، امّا شرایط جوّی اوضاع را مختل کرده است. ساعت سه و نیم است و آنها هنوز به مقصد نرسیدهاند. بالاخره آن دو به نزدیکی مزرعه میرسند و از دور چراغهای روشن منزل نمایان است. زو مادرش را در کنار پنجرهی آشپزخانه میبیند، در حالی که پدر بیرون از خانه، در صدد نصب یک پرچین است. اوضاع بحرانی است و کارکردن در این شرایط سخت و طاقتفرسا. باد شدید، پرچین را از جا میکند. زو از دوچرخه پیاده شده و به مارک میگوید: «بیا به پدر کمک کنیم.»
آن دو دوچرخههایشان را به انبار منتقل کرده و برای کمک به پدر آماده میشوند. در این حال شاخهی درختی میشکند و به سمت پرچین سقوط میکند. زو فریادکنان میگوید: «پدر، مراقب باش!»
تا پدر عزم خود را برای فرار از مهلکه جزم میکند، شاخهی درخت فرود آمده و فریاد پدر به آسمان میرسد. زو به سمت پدر حرکت میکند. او مادر را میبیند که شتابان به طرف پدر میرود و پشت سرهم او را صدا میزند. مارک هم نگران خود را به صحنه نزدیک میکند. آقای هارپر به همراه دیگر اعضای خانواده تلاش میکند تا شاخهی درخت را جابهجا کرده، خود را خلاص کند. تمام صورتش خونی شده است. او میگوید: «دستم خیلی درد میکند.»
خانم هارپر به شوهرش میگوید: «فکر میکنی دستت شکسته است؟» همسرش میگوید: «احتمال شکستگی بالاست.»
مادر و فرزندان، آقای هارپر را داخل ساختمان برده و همگی وارد آشپزخانه میشوند. خانم هارپر میگوید: «تد! باید تو را به بیمارستان منتقل کنیم.»
او در حالی که صورت خونآلود همسرش را پاک میکند میگوید: «من باید تو را به بیمارستان برسانم.»
آقای هارپر از پنجره به بیرون نگاه میکند و میگوید: «در این شرایط جوّی رانندگی کردن، کار مشکلی است.»
خانم هارپر میگوید: «چارهای نیست، با دقّت رانندگی میکنم. جین به زودی میرسد و بچّهها با جین در خانه میمانند.»
جینفیشر دوستی خانوادگی با آنها دارد و میخواهد مدّتی در کنار آنها بماند. زو میگوید: «پدر! نگران ما نباش، ما نمیترسیم. شما باید مداوا شوید!»
مارک به زو نگاه میکند. زو احساس میکند که مارک میترسد، امّا به مادر چیزی نمیگوید.
شدّت باران به قدری زیاد است که سرنشینان خودروی قرمز رنگ، به سختی مقابل خود را میبینند. سه مرد تبهکار داخل ماشین هستند و پترا با احتیاط رانندگی میکند. جرج که در صندلی جلو اتومبیل و در مجاورت پترا نشسته است، به او میگوید: «نمیتوانی تندتر برانی؟»
پترا میگوید: «نه، شرایط جوّی بحرانی و نگرانکننده است.»
جرج میگوید: «هر چه سریعتر باید به شهر برسیم.»
پترا میگوید: «من هم مانند تو عجله دارم، امّا آب زیادی که در جاده جاری شده است، حرکت را مشکل میکند.»
اندی که در صندلی پشتی نشسته است میگوید: «بهتر است از جادهی اصلی خارج شده و در جادهی فرعی به حرکت خود ادامه دهیم.»
در این هنگام پترا از جادهی اصلی خارج میشود و اتومبیل را در جادهی فرعی هدایت میکند. او میگوید: «در جاده سیل جاری شده و رانندگی در این شرایط غیرممکن و خطرناک است. باید جایی برای تجدید قوا پیدا کنیم تا باران فروکش کند.»
مردان چند لحظهای سکوت میکنند، سپس هری، حرف پترا را تأیید کرده، میگوید: «باید واقعیت را بپذیریم. امروز نمیتوانیم به شهر برویم.»
جرج میپرسد: «جایی برای توقف داریم؟»
پترا میگوید: «من نمیدانم.»
جرج به ساعتش نگاه میکند و سپس رادیوی اتومبیل را روشن میکند. زمان پخش اخبار است و در یکی از خبرها به جریان سرقت اشاره میشود: «در ساعت سه امروز، سارقان مسلّح، اتومبیل بانک مرکزی را متوقف کردند و تمامی پولهای ماشین را که بالغ بر نیم میلیون پوند بود، به سرقت بردند. این تبهکاران برای اجرای نقشهی شوم خود، درختی را بریده و با آن جاده را مسدود کردند. قابل ذکر است که تمامی اسکناسها قدیمی و کهنه بودند و برای سوزاندن حمل میشدند. اکنون پلیس به دنبال سه مرد و یک زن است که در خودرویی قرمزرنگ، اسکناسها را با خود میبرند. اگر هر یک از هموطنان با این تبهکاران مواجه شدند، با ادارهی پلیس تماس بگیرند. البته باید کاملاً احتیاط کرد؛ چون سارقان همگی مسلّحاند.» گویندهی خبر در ادامه میگوید: «در شرایط جوّی بدی به سر میبریم. در بسیاری از جادهها و خیابانها سیل جاری شده و پلیس از مردم و بخصوص رانندگان میخواهد تا در منازل خود بمانند و از تردد در جادهها و خیابانها پرهیز کنند.»
با پایان یافتن اخبار، اندی میگوید: «فکر نمیکردم نیم میلیون پوند دزدیده باشیم. این مبلغ بسیار زیاد است و همگی ثروتمند شدهایم.» او لبخندزنان ادامه میدهد: «همیشه به اشیای کهنه و قدیمی علاقهمند بودهام.»
او در این لحظه به چهار کیف مشکی بزرگ که در صندوق عقب ماشین جاسازی کرده بودند فکر میکرد. جرج میگوید: «پلیس ماشین ما را شناسایی کرده، پس باید خودرو را تغییر دهیم و پلیس را سردرگم کنیم.»
پترا میگوید: «در درجهی اوّل باید جایی پیدا کنیم تا اوضاع جوّی بهتر شود. رانندگی در این شرایط غیرممکن است.»
اندی میپرسد: «الآن کجاییم؟» پترا که به شدّت خسته شده است میگوید: «نمیدانم.»
در خانهی داخل مزرعه، تلفن زنگ میزند و زو گوشی را برمیدارد. خانمی بعد از سلام و احوالپرسی، به زو میگوید: «من جینفیشر هستم. میخواهم با مادرت حرف بزنم.»
زو میگوید: «پدرم در یک حادثه صدمه دیده و مادرم او را به بیمارستان برده است.»
جین با نگرانی جزئیات ماجرا را میپرسد. زو در مورد سقوط سنگین شاخهی درخت و آسیبدیدگی دست پدر توضیح میدهد و اضافه میکند: «آنها به این زودیها نمیرسند. شما چه زمانی به اینجا میرسید؟»
جینفیشر با عذرخواهی میگوید: «به علّت طوفانی بودن هوا و تردد کم وسایل نقلیه، امروز نمیتوانم در منزل شما باشم.»
زو به مارک نگاه میکند. مارک با دقّت زو را زیرنظر دارد. زو با خود فکر میکند: «چگونه موضوع را به مارک بگویم؟ اگر او بفهمد خانم جین امروز پیش ما نمیآید، ناراحت میشود. آخر مارک از تنهایی میترسد.» با پایان یافتن مکالمهی زو و خانم جین، مارک که حدس زده بود پشت خط خانم جین است، پرسید: «خانم جین، کی به اینجا میرسد؟»
زو گفت: «با بهتر شدن شرایط جوّی. در حال حاضر تردد در جادهها امکانپذیر نیست.»
جرج میگوید: «به آن طرف نگاه کنید!»
کمی دورتر مزرعهای است با یک خانه. پترا و دیگران به مزرعهای که آب آن را احاطه کرده، مینگرند. ساعت چهار و نیم بعدازظهر است و هوا در حال تاریک شدن است. پترا چراغ روشنی را میبیند. او میگوید: «حتماً کسانی در اینجا زندگی میکنند.»
اندی لبخندزنان میگوید: «آنها به استقبال ما خواهند آمد!»
هری میگوید: «من گرسنهام.»
جرج میگوید: «همگی گرسنهایم. باید شکم خود را سیر کنیم و شب را در اینجا اُتراق کنیم.»
پترا همچنان خودرو را به پیش میبرد و به چند متری مزرعه میرسند.
زو و مارک، تلویزیون نگاه میکنند. گویندهی خبر در مورد سرقت مسلحانه حرف میزند. مارک میگوید: «نیم میلیون پوند خیلی زیاد است و جالب این جاست که تمامی پولها کهنه و قدیمیاند و باید سوزانده شوند.»
زو میگوید: «اهمیت این مسأله در آن است که تمامی این وقایع در چند کیلومتری ما اتفاق افتاده است. فکر میکنی الآن سارقان در کجا هستند؟»
مارک میگوید: «شاید به شهر رفته باشند؛ زیرا تا شهر فقط دو ساعت راه است.»
زو با خود میاندیشد: «در این طوفان سهمگین و کولاک، دزدها نمیتوانند به شهر بروند و حتماً در این دور و بر هستند.» او این موضوع را از مارک پنهان میکند تا باعث ترس او نشود. مارک کنار پنجره میرود و به بیرون نگاه میکند. او میگوید: «فکر میکنی حال اسبها خوب باشد؟ بروندی از اوضاع بد جوّی بیزار است.»
زو میگوید: «از اتّفاقی که برای پدر افتاده، اسبها را فراموش کردهام. میخواهم همین حالا به دیدن توپاز بروم.»
نام اسب زو، توپاز است و اسب مارک، بروندی نام دارد. آنها با اسبهایشان به مزارع اطراف و دشتهای مجاور میروند و سواری میکنند. هر دو آنها سوارکاران قابلی هستند. بچّهها لباسهایشان را میپوشند و بیرون میروند. شدّت باد کاهش یافته و قطرات باران کمتر شدهاند. آب تمام جاها را فراگرفته است. زو با خود میاندیشد: «آیا بابا و مامان به سلامت به بیمارستان رسیدهاند؟» سه اسب در اصطبل دیده میشوند. توپاز، بروندی و اسب سفید بزرگی به نام مرکوری. اسب مرکوری پدر بچّههاست. زو به توپاز سلام میکند و میگوید: «متأسفم که تو را فراموش کردم.» او دستی به سر و گوش اسب میکشد و اسب به ابراز محبّت او پاسخ میدهد و خود را به زو نزدیک میکند. او از مارک میپرسد: «به مرکوری هم سر بزنیم و شرایطش را جویا شویم!»
اسب سفید بزرگ از دیدن زو خوشحال میشود و به سمت او حرکت میکند. در این حال ناگهان مرکوری، به سمت در میچرخد و توجّه خود را به آن سمت معطوف میکند. زو میگوید: «مرکوری چه شده؟ چیزی شنیدی؟»
در همین هنگام زو صدای ماشینی را میشنود. مارک میگوید: «حتماً بابا و مامان بازگشتهاند.» و به طرف در حرکت میکند.
زو میگوید: «شاید طوفان و کولاک مانع رسیدن پدر و مادر به بیمارستان شد و آنها از وسط راه بازگشتهاند.»
زو ماشین را که نزدیک شده مشاهده میکند و متوجّه میشود که اتومبیل آنها نیست. مارک میگوید: «شاید ماشین جینفیشر است.»
زو احساس ترس میکند و به مارک میگوید: «سریع به اصطبل برگرد!»
مارک با ترس و اضطراب میگوید: «مگر چه اتفاقی افتاده؟»
زو میگوید: «نمیدانم.»
او اتومبیل را میبیند که در نزدیکی مزرعه توقّف کرده و سه مرد و یک زن از آن خارج شدهاند. رنگ اتومبیل هم قرمز است. زو فکر میکند دقیقاً همان مشخّصات تبهکارانی است که اخبار تلویزیون پخش کرد؛ سه مرد، یک زن و اتومبیلی قرمز رنگ. مارک هم به یاد اخبار تلویزیون افتاده، متوجّه میشود که سارقان به مزرعهی آنها وارد شدهاند.
جرج به مزرعه، خانه و ساختمانهای وابسته نظری افکنده، میگوید: «باید خودرومان را در انبار یا اصطبل مخفی کنیم.»
هری میگوید: «چه کسی میتواند اتومبیل ما را در اینجا پیدا کند؟»
اندی میگوید: «پلیسها به دنبال ما هستند.»
جرج میگوید: «آنها حتّی از هلیکوپتر استفاده میکنند تا ما را دستگیر کنند.»
پترا در انبار را باز میکند و با فریاد میگوید: «در حال حاضر چیزی در انبار نیست، ولی شواهد نشانگر آن است که ماشینی از اینجا خارج شده است.»
اندی اضافه میکند: «چراغهای خانه هم روشن هستند.»
جرج میگوید: «باید همه جا را بازرسی کنیم.»
پترا اتومبیل را داخل انبار پارک میکند. جرج اسلحهاش را آماده میکند. هری هم اسلحهاش را از کتش درآورده و به سمت در جلویی حرکت میکند. جرج و اندی به طرف در عقبی حرکت میکنند. آنها از پنجره به داخل مینگرند و کسی را در آشپزخانه نمیبینند. اندی میگوید: «سکوت همه جا را فراگرفته است.»
جرج در پشتی را باز کرده، داخل ساختمان میشود و فریاد میزند: «کسی اینجا نیست؟»
اندی میگوید: «اینجا خونآلود است و زمین آغشته به خون حاکی از اتفاق و حادثهای است.»
جرج نگاه میکند و میگوید: «حتماً به بیمارستان رفتهاند و به احتمال قوی به زودی برمیگردند. برو و هری را راهنمایی کن تا از در جلویی وارد شود!»
اندی به سمت در جلویی میرود و پترا از در عقبی وارد میشود. او میگوید: «اتومبیل را در انبار پارک کردم و در انبار را قفل کردم.» او اضافه میکند: «هیچ ماشین دیگری در اینجا نیست.»
جرج میگوید: «صاحبان این خانه به بیمارستان رفتهاند.» او در این هنگام منطقهی آغشته به خون را به پترا نشان میدهد. پترا میگوید: «درختی روی پرچین افتاده است. شاید کسی زیر آن مانده باشد.»
هری از در جلویی میآید و میگوید: «اندی برای جستجوی اتاقهای دیگر رفته است.» پترا میگوید: «در انبار کسی نیست، ولی اصطبلها باید جستجو و بازبینی شوند.»
جرج به هری میگوید: «برو و آنجا را بازرسی کن!»
هری میگوید: «من اسبها را دوست ندارم.»
جرج میگوید: «دستور میدهم، این کار را بکن!»
هری میگوید: «اطاعت میشود.» و از در پشتی خارج میشود.
پترا میگوید: «با پولها چه کنیم؟»
جرج میگوید: «آنها در ماشین بمانند. بعد از آن که چیزی خوردیم و از گرسنگی خلاص شدیم، برای پولها تصمیم میگیریم.»
آنها به سرعت برای یافتن غذا دست به کار میشوند و کابینتها و یخچال را زیر و رو میکنند.
مارک از لای در اصطبل، هری را میبیند که از خانه خارج میشود. او میگوید: «یکی از آن مردها به سمت ما میآید.» بچهها خود را عقب میکشند. زو به دقت نگاه میکند و مرد مورد نظر را میبیند. اسبها متوجّه حضور غریبه میشوند و بیقراری سر و صدا میکنند. زو میگوید: «توپاز، آرام باش!» امّا توپاز بیتوجه به حرف زو، همچنان بیتابی میکند.
مارک میگوید: «چه کنیم؟ حتماً او ما را پیدا میکند.» زو لحظهای درنگ میکند، سپس به توپاز میگوید: «بنشین روی زمین!»
او تلنگری به اسب میزند تا توپاز روی زمین آرام بگیرد. زو در این هنگام به مارک میگوید: «فوری خود را در پشت اسب مخفی کن!»
مارک خود را پشت اسب مخفی میکند و زو خود را به کنار برادرش میرساند. زو به مارک میگوید: «اگر ساکت و بیحرکت باشی، آنها از ورودی در ما را نمیبینند.»
او دست نوازش بر سر و روی توپاز کشیده و میگوید: «لطفاً جنب و جوش نداشته باش تا تبهکاران ما را نبینند.» یک دقیقه بعد، هری خود را به اصطبل میرساند. در این زمان، توپاز تکانی به خود میدهد، امّا همچنان دراز کشیده باقی میماند. هری میترسد. او از حیوانات بیزار است و دوست ندارد به اسبها نزدیک شود. او در ورودی اصطبل سیگاری روشن میکند و میگوید: «از اینجا خوشم نمیآید. در اینجا جز اسبها چیز دیگری نیست.» در این هنگام، اسب سفید بزرگ به طرف او حرکت میکند. هری به اسب میگوید: «برگرد!» وقتی اسب به حرکت خود ادامه میدهد، او با ترس در اصطبل را میبندد و به سمت خانه به راه میافتد. وقتی اوضاع به حالت طبیعی برمیگردد، زو و مارک از روی زمین بلند میشوند. زو میگوید: «شانس آوردیم که او از اسبها میترسید.»
مارک میپرسد: «اکنون چه باید بکنیم؟»
خواهرش میگوید: «باید پلیس را خبر کنیم!»
مارک میگوید: «ولی تلفن در خانه است و ما به آن دسترسی نداریم.»
زو میگوید: «باید نقشهی دیگری بکشیم. باید از تلفن اتومبیل آنها استفاده کنیم.»
مارک میگوید: «پس بجنب که نباید فرصت را از دست بدهیم!»
زو به برادرش میگوید: «تو همینجا بمان. دوست ندارم هر دو با هم دستگیر شویم.»
مارک حرف زو را قبول میکند و به او میگوید: «خیلی مراقب باش، آنها مسلّح و خطرناکاند!»
زو میبیند که هری به خانه برگشته و سایر تبهکاران در آشپزخانهاند. آنها تمامی غذاهای داخل یخچال را میخورند. زو عصبانی میشود و میگوید: «ای دزدان رذل! شما نباید آذوقههای ما را بخورید.»
او از ورودی اصطبل خارج میشود. شیء کوچک و سختی زیر پای خود احساس میکند. وقتی نگاه میکند، فندکی را زیر پای خود میبیند. او فندک را برداشته و در جیب خود میگذارد و میگوید: «این فندک متعلق به آن مرد تبهکار است. او در کنار در سیگاری روشن کرد. زو با دقّت به اطراف نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی او را نمیبیند، خود را به کنار انبار رساند. در انبار بسته بود. او در را باز کرد و با احتیاط وارد شد و در را از پشت بست. ماشین سارقان در انبار پارک شده بود. زو در اتومبیل را باز کرد و به جستجوی تلفن پرداخت. وقتی از یافتن تلفن ناامید شد، گفت: «بهتر است با مارک سوار اتومبیل شده، از اینجا فرار کنیم و پلیس را خبر کنیم.» او ادامه داد: «پدر و مادر را در هنگام رانندگی دیدهایم و فکر میکنم من هم بتوانم رانندگی کنم.» وقتی میخواست نقشهاش را عملی کند، سوئیچ ماشین آنجا نبود. ناگهان صدای حرف به گوشش رسید. وقی به نزدیکی در انبار رسید، دو تن از سارقان را که یکی مرد و دیگری زن بود، دید که به سمت اصطبل میرفتند. زن به مرد میگوید: «جرج از دست تو ناراحت است. او دوست دارد دستورهایش بدون چون و چرا اجرا شوند.»
مرد میگوید: «سعی خود را میکنم. اکنون بهتر است تو داخل اصطبل را سرکشی کنی و من بیرون آن را!» زن لبخندزنان میگوید: «من نمیدانم چرا تو از حیوانات میترسی؟»
مرد با شرمندگی میگوید: «فقط از اسبها میترسم.» بعد از پترا میخواهد تا کمک کند او فندکش را پیدا کند. زو میبیند مرد بیرون اصطبل کنکاش میکند و زن داخل اصطبل شده است. بعد از چند لحظه از درون اصطبل فریادی شنیده میشود. چند لحظه بعد زن در حالی که مارک را کشانکشان با خود میبرد، از اصطبل خارج میشود. او به هری میگوید: «فندک را نیافتم، امّا این پسر را با خود آوردهام.» او از مارک میپرسد: «بچّههای دیگری در اینجا هستند؟»
مارک میگوید: «نه.»
هری میپرسد: «پدر و مادرت کجا هستند؟»
مارک میگوید: «به بیمارستان رفتهاند و خیلی زود برمیگردند.» زن میگوید: «امکان ندارد؛ چون هوا طوفانی است و جادهها ناامن.» هری میگوید: «بهتر است او را به داخل خانه ببریم.» آنها از در پشتی کودک را به داخل خانه میبرند. جرج وقتی آنها را میبیند، میپرسد: «این دیگر کیست؟»
پترا میگوید: «او را در اصطبل یافتیم.»
جرج میگوید: «آهای پسر، اسمت چیه؟»
مارک با ترس و لرز اسم خود را میگوید و به اطراف نگاه میکند. مارک با خود میاندیشد: «آیا آنها مرا خواهند کشت؟»
اندی میگوید: «ما فکر میکردیم شما به بیمارستان رفتهاید.»
مارک میگوید: «فقط پدر و مادرم به بیمارستان رفتهاند.»
اندی به مارک نزدیکتر شده و او را به سمت خود میکشد و میگوید: «خواهرت کجاست؟»
مارک که از ترس دچار لکنت شده، میگوید: «من خواهر ندارم.» اندی سیلی محکمی به صورت او میزند و میگوید: «دروغ میگویی. اینجا دو تا اتاق خواب هست که یکی از آنها پر از عروسک و اسباببازیهای دخترانه است.»
مارک میگوید: «او دیگر با ما زندگی نمیکند.»
هری میگوید: «پس تو خواهر داری.»
مارک که دوست ندارد آنها زو را پیدا کنند چیزی نمیگوید و با خود میاندیشد: «آیا زو با پلیس تماس گرفته؟ آیا افسران پلیس به زودی خود را به اینجا خواهند رساند؟» جرج به افرادش میگوید: «دوباره با دقّت همه جا را بازرسی کنید و پولها را پیش من بیاورید!»
هری میگوید: «من انبار را جستجو و بازرسی میکنم.»
اندی میگوید: «دوباره تمامی اتاقها را مو به مو بررسی میکنم.»
جرج به آنها میگوید: «عجله کنید!»
زو به آشپزخانه نگاه میکند و مارک و تبهکاران را در آنجا میبیند. با خود فکر میکند: «آیا آنها مارک را وادار به حرف زدن کردهاند؟ آیا آنها از وجود من در انبار آگاهاند؟ من باید با پلیس ارتباط برقرار کنم و نباید به چنگ آنها بیفتم.»
به سقف نگاه میکند. در زیر شیروانی اتاقکی جاسازی شده است و او از طریق نردبان خود را به آنجا میرساند. زو هر وقت میخواست مطالعه کند یا در مکان آرام و ساکتی باشد به این اتاقک میآمد. وقتی او در اتاقک مستقر میشود، نزدیک شدن کسی را احساس میکند. بیصدا به در نگاه میکند و میبیند که در باز شده است. هری داخل انبار شده و بعد از لحظاتی جستجو صندوق عقب اتومبیل را باز کرده و یکی از کیفهای بزرگ پول را از ماشین خارج میکند. در این هنگام صدایی میشنود و ادامهی کار متوقّف میشود. زو هم صدا را میشنود. پنجرهی کوچکی در سقف انبار تعبیه شده که او میتواند آسمان را ببیند. او با خود میگوید: «یک بالگرد است. شاید یک بالگرد امداد باشد و امدادگران بخواهند به افراد سیلزده و آسیبدیدگان حوادث بارندگی و طوفان کمک کنند.»
هری صبر میکند تا هلیکوپتر دور شود. در این لحظه کیف پول را همانجا گذاشته و به سرعت به سمت ساختمان حرکت میکند. همزمان پترا هم از اصطبل خارج شده و با فریاد به هری میگوید: «آنها پلیساند.»
زو حرفهای پترا را میشنود و از پنجرهی اتاقک به آسمان مینگرد. او با خود میاندیشد: «باید به گونهای پلیسها را خبر کنم و سارقان را گرفتار سازم.»
پترا و هری به سرعت خود رابه داخل خانه میرسانند. هری از پنجره به بیرون مینگرد. دوباره بالگرد از بالای ساختمان گذر میکند. روی بالگرد کلمهی پلیس حک شده است. هری به جرج میگوید: «یقیناً آنها دنبال ما هستند.»
جرج میگوید: «از کنار پنجره دور شو!»
اندی میگوید: «فکر میکنید آنها اتومبیل را دیدهاند؟»
پترا میگوید: «خودرو در انبار است و پلیسها از وجود آن اطلاعی ندارند.»
جرج سراغ پولها را میگیرد. هری میگوید: «در انبار هستند.» جرج با عصبانیت میگوید: «چرا آنها را به اینجا نیاوردی؟»
هری میگوید: «صدای بالگرد را شنیدم و ترسیدم پولها را بیاورم.» او دوباره کنار پنجره رفت و گفت: «آنها در جستجوی ما هستند.»
پترا به او میگوید: «آنها مخفیگاه ما را نمیدانند. هوا آنقدر تاریک است که آنها جز ساختمان چیز دیگری نمیبینند.»
جرج میگوید: «آنقدر در اینجا میمانیم تا اتومبیل دیگری پیدا کنیم. پلیسها مشخّصات خودرو ما را دارند.»
اندی میگوید: «وقتی پدر و مادر این پسر از بیمارستان برگردند از ماشین آنها استفاده میکنیم.»
جرج حرف او را تأیید میکند. پترا میگوید: «من امشب در این شرایط جوّی رانندگی نمیکنم. بهتر است فردا به کارمان ادامه دهیم.»
جرج گفت: «همگی خستهایم و نیاز به استراحت داریم.»
زو به آرامی از اتاقک زیر سقف پایین میآید و با خود میگوید: «پلیس از مخفیگاه سارقان اطلاعی ندارد. باید کاری کنم و آنها را متوجّه حضور تبهکاران در اینجا کنم.» او با احتیاط خود را به ورودی انبار میرساند و به ساختمان نگاه میکند. سارقها در آشپزخانه هستند. مارک هم در آنجا روی صندلی نشسته است. او به آسمان مینگرد و با خود میگوید: «آیا بالگرد دوباره باز میگردد؟ باید آتش درست کنم و پلیسها را متوجّه اینجا کنم؛ امّا همه چیز خیس است و غیرقابل اشتغال.» او با دقّت به تمام فضای انبار مینگرد و کیفهای سیاه بزرگ سارقان را میبیند. در یکی از کیفها را باز میکند و اسکناسهای کهنه و قدیمی را میبیند. به یاد حرفهای گویندهی خبر در تلویزیون میافتد که گفته بود: «بانک مرکزی هر سال پولهای کهنه و قدیمی را میسوزاند.» فکری چون جرّقه به ذهنش رسید که: «چرا من پولها را نسوزانم؟» به سرعت دست به کار میشود و دو تا از کیفها را کشانکشان از در انبار خارج میکند و برای خروج دو کیف بعدی حرکت میکند. ناگهان صدایی میشنود و به آسمان نگاه میکند. او فکر میکند: «بالگرد برگشته است.» صدا نزدیک و نزدیکتر میشود. او فندک هری را از جیبش درمیآورد. اندی که در آشپزخانه است میگوید: «بالگرد دوباره بازگشته.»
جرج میگوید: «فاصلهی آنها زیاد است و ما را نمیبینند.»
ناگهان هری فریاد میزند: «آتش...» از پشت انبار دود غلیظی به آسمان میرود. همگی به کنار پنجره رفته و دود سیاه را مشاهده میکنند. جرج به پترا میگوید: «تو پیش پسر بمان!»
سه مرد سارق از ساختمان خارج شده و خود را به پشت انبار میرسانند. هری کیفهای مشکی را میبیند و میگوید: «یک نفر عمداً پولهای ما را سوزانده است.» شعلههای آتش بسیار زیاد است. جرج و هری به طرف آتش میروند. امّا آنقدر حرارت بالاست که هر دو عقبنشینی میکنند. هیچ کس زو را که به سمت ساختمان میدوید، نمیبیند. او از در پشتی وارد خانه میشود. پترا از زو میپرسد: «تو کیستی؟» زو بدون توجّه به حرفهای پترا، از مارک میپرسد: «حالت خوب است؟» مارک در حالی که از صندلی بلند میشود، میگوید: «خوبم.» او از دیدن زو شادمان است و میگوید: «دود را دیدم. تو آتش درست کردی؟»
زو لبخندزنان میگوید: «بله!»
پترا به او حمله میکند. زو صندلی را به طرف او پرتاب میکند. او فریادزنان به مارک میگوید: «فرار کن!»
مارک از ساختمان خارج میشود. پترا میخواهد مانع او شود امّا مارک از او چابکتر است. بعد از خروج مارک، زو در حال خارج شدن است که پترا مانع او میشود و دستش را میگیرد. زو ضربهی محکمی به پترا میزند و خود را رها کرده، از ساختمان بیرون میرود. او به آسمان نگاه میکند و به جستجوی بالگرد میپردازد. مارک هم به آسمان نگاه میکند و ناگهان فریاد میزند: «بالگرد نزدیک میشود.»
جرج، هری و اندی بچّهها را نمیبینند. آنها در کنار آتش هستند. اندی میگوید: «همهی پولها پودر شدند.»
هری میگوید: «نیم میلیون پوند بر باد رفت.»
او میخواست گریه کند. جرج عصبانی بود و به انتقام فکر میکرد، امّا با این شرایط به موضوع مهمتری فکر میکرد. او فریادزنان به دو تبهکار دیگر میگفت: «بالگرد برگشته. آنها میتوانند ما را ببینند، فرار کنید!» پلیسهای داخل بالگرد از بالا، افرادی را در کنار انبار میدیدند. آنها دختر و پسر نوجوان و سه مرد و یک زن را میبینند. پسر و دختر به طرف اصطبل میروند و سه مرد و یک زن در حالی که دائماً به بالگرد نگاه میکنند، خود را به مزرعه میرسانند. پلیسها کاملاً مشکوک میشوند. یکی از آنها میگوید: «نگاه کنید. سه مرد و یک زن! آنها سارقان پولها هستند.»
یکی از افسران پلیس به دیگری میگوید: «با مرکز تماس بگیر و درخواست نیروهای کمکی کن! باید خودمان را به آنها برسانیم و موضوع را بررسی کنیم.» به سرعت درخواست نیروهای کمکی به مرکز رسید. زو و مارک جلو اصطبل ایستادهاند و به تبهکاران نگاه میکنند. زو میگوید: «ببین مارک، سارقان در حال گریز هستند.»
جرج و پترا در یک جهت مزرعه میگریزند و هری و اندی در سمتی دیگر. بالگرد پلیسها به آرامی در حال فرود است. مارک میگوید: «پلیسها نمیتوانند هر چهار نفر آنها را دستگیر کنند. دو تن از سارقان خیلی فاصله گرفتهاند.» زو لحظهای درنگ میکند و میگوید: «آنها نمیتوانند فرار کنند.» او به سرعت داخل اصطبل میشود و سوار بر اسبش خارج میشود. مارک میگوید: «چه نقشهای داری؟» زو میگوید: «من و اسبم، دو نفری را که داخل جنگل شدهاند تعقیب میکنیم. در آنجا درخت زیاد است و فرود اضطراری بالگرد مشکل است.» چند دقیقهی بعد، زو سوار بر اسب، خود را به هری و اندی که در حال فرار هستند، میرساند. هری به عقب برمیگردد و زو را میبیند. هری به اندی میگوید: «تعقیبمان میکنند.»
اندی به عقب برمیگردد و بیش از پیش احساس خطر میکند. با عجله میخواهد فاصله را بیشتر کند که گرفتار باتلاق میشود. هری هم برای فرار، تلاش خود را مضاعف میکند؛ امّا در کمترین زمان ممکن، توپاز خود را به او میرساند. زو فریادزنان میگوید: «بایست و حرکت نکن!»
هری که از اسبها میترسد، بدون هیچ مقاومتی تسلیم میشود. او میگوید: «من تسلیمم. فقط اجازه نده اسب به من نزدیک شود!»
زو میگوید: «عجله کن و دوستت را از باتلاق خارج کن! باید به مزرعه برگردیم.» هری موفق میشود اندی را از مهلکه خارج کند و زو هر دو آنها را به مزرعه برمیگرداند. سه خودرو پلیس به سرعت جادههای اطراف را احاطه میکنند و هرگونه روزنهی گریز، مسدود میشود. بالگرد همچنان بالای سر جرج و پتراست و آنها را تعقیب میکند. پترا میگوید: «محاصره شدهایم و راهی برای فرار وجود ندارد.»
جرج میگوید: «دیگر توان دویدن ندارم.»
آن دو ناامید دستان خود را بالا برده، به سمت ماشینهای پلیس حرکت میکنند و تسلیم میشوند. در این هنگام جرج از پترا میپرسد: «برای اندی و هری چه اتفاقی افتاده؟ آیا آنها موفق شدند فرار کنند؟» پترا به طرف مقابل نگاه میکند و میبیند که هری به اندی ناتوان کمک میکند و زو هر دو را دستگیر کرده و تحویل نیروهای امنیتی میدهد. یک ربع بعد، بالگرد در کنار انبار فرود میآید. پلیسها در داخل ساختمان با مارک و زو صحبت میکنند. سه خودرو پلیس میروند و پلیسهای ماشینسوار، سارقان را با خود میبرند. رئیس پلیس به زو میگوید: «روشن کردن آتش، اقدامی هوشمندانه است و فقط از طریق دود و شعلههای آتش، توجّهمان به این منطقه جلب شد.» زو لبخندزنان میگوید: «در شرایطی که همه چیز خیس، تر و نسوز است، اسکناسهای خشک بهترین شعله را ایجاد میکنند.»﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 114 |