تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,102 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,035 |
کوچه گنبد کبود | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 21، خرداد 1388 | ||
نویسنده | ||
سیده مائده تقوی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
فرشتهی نقرهای
نمیتوانستم بخوابم. سرم سنگینی میکرد. میترسیدم بخوابم و تکرار بشود؛ کابوسهای نیمه شب! حلهای ناتمام! میترسیدم بروم و توی سرم چرخ بخورند و تمام نشوند. دنبال قرص خواب گشتم. نبود. نبود و من تنها بودم. ماه نبود. شب بیرون ایستاده بود و میکوبید به پنجره؛ مثل دیوانهای که بخواهد بیاید تو یا یک زخمی، یک مجنون، مینوشتم که هیچ بشوم، که خالی بشوم، که شاید تمام بشوم.
امشب، شب قتل نیست. مادرم میگوید: «همه چیز شب قتل آزاد است.» آن پیرزن چشم آبی توی امامزاده هم گفت: «امشب هیچ شبی نیست، فقط باد است.» باد و شب، شب و باد و خواهر من که هی میترسد کسی از پشت دیوارها بیاید توی خانهیمان و دست بیندازد خِرِ گلویش و کارد بزند توی شکمش و... من به خواهرم میخندم.
ساعت ده است و یک شب تاریک. دیشب، نه اشتباه کردم غروب بود. تاریک روشن غروب که یک فرشته از پشت پنجره گذشت، به مادرم گفت: «ببین فرشته بود. یک فرشتهی نقرهای!» ولی او خندید. نه، نخندید. نگاه نکرد. اصلاً نشنید. اصلاً ندید. اصلاً نبود.
حالا ساعت ده است و هیچ فرشتهای پشت پنجره نیست و هیچ خوابی پشت پلکهای سبک من که تند تند میپرند. پدرم میگوید: «سرت را که میگذاری اذان میگویند و باید بلند شوی.» و او هی توی دلش لعنت میفرستد به صبح که زود میآید و به شب که زود میرود و شیر آب که صبحها یخ میزند.
میگردم دنبال قرص خواب. نیست. فقط قرصهای مادرم است. مادرم؛ مادرم اعصابش خراب است و هی قرص میخورد و هی حرص میزند و هی میرود دکتر و هی پدرم میگوید باید زودتر میرفتی.
ساعت ده است و خواهرم خوابیده و مادرم و پدرم و من که بیدارم؛ بیدارِبیدارِبیدار. میترسم بخوابم و خواب ببینم. نه، خواب نه! میترسم بیایند، توی ذهنم رژه بروند و من حلشان کنم. دوباره، سهباره، فرمولهای امتحان فیزیک، و من به این که کنارم است و دهانش کف میکند و حال آدم را به هم میزند بگویم و او بگوید که من دروغ میگویم، که من هیچ وقت امتحان فیزیک ندادهام؛ ولی...
مادرم به پدرم میگوید. نه، نمیگوید! زیرگوشی حرف میزنند. من نمیشنوم و بعدش خواهرم آرام گریه میکند و من نمیدانم چرا به من نمیگویند تا من هم گریه کنم یا بخندم و فردا آدمهای سفید میآیند خانهیمان. مادرم خوابیده، پدرم خوابیده، خواهرم خوابیده و من بیدارم؛ بیدارِ بیدارِ بیدار. الآن ساعت ده است و برقها خاموش است و من یادم میآید که قرصهای خوابم را ریختهام توی جوی بیرون پنجره تا شب بخورد و آرام بخوابد و باد بخوابد و هی خواهرم فکر نکند کسی دارد از دیوار میپرد تا شکمش را سوراخ کند.
اینجا مثل اتاق من نیست. سفید است؛ سفید خالی و یک تخت دارد که آن هم سفید است، سفید خالی؛ و اینجا هی به آدم میگویند بخواب و هی باز هم بخواب و آن خانم سفید هم که اصلاً شبیه فرشتههای پشت پنجره نیست، میگوید: «بخواب!» و این بغلی حرف او را گوش میکند و میخوابد تا فردا مادرش اینها بیایند و او را ببرند، و دیگر کسی نیست تا بگوید من دروغ میگویم و هنوز امتحان فیزیک ندادهایم، و هنوز زمین دلش درد نگرفته تا هی قِل بخورد این ور و آن ور و بعد آن همنیمکتی بیقوارهام جیغ بزند و هی خودکار من لای آجرها گم بشود و هی مسألههای من نیمهکاره بماند و هی...
ساعت ده است. من نمیخواهم بخوابم. من میخواهم بروم پشت پنجره و پنجره را باز کنم و تا صبح همانجا کنار شب بنشینم و صبح که آمد، به جای شب من سینهپهلو کرده باشم و بروم خانهیمان.
یادم رفت. کی قفل ویلچر را باز میکند؟...
سیّده مائده تقوی- 16 ساله- رودسر﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 106 |