تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,786 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,973 |
شهری به نام کشفالاسرار | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 21، خرداد 1388 | ||
نویسنده | ||
علی باباجانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
جبرئیل از آسمان فرود آمد و در برابر پیامبر که چهرهاش رنجور شده بود قرار گرفت. پیامبر به آرامی گفت: «ای جبرئیل! ما را از قهر مرگ خبر دادهاند. گویی که وقت رفتن است!»
جبرئیل که پیامآور خدا بود گفت: «ای محمد! سرای آن جهان برای تو بهتر از این جهان است.»
رسول خدا که دیگر از آخر عمر گرامیاش مطلع شده بود، بلال را صدا زد و فرمود تا مردم در مسجد برای نماز جماعت جمع شوند. صدای بلال در سراسر مدینه پیچید. مهاجرین که همراهان پیامبر از مکه به مدینه بودند و انصار که یاران پیامبر و اهل مدینه بودند، یکی یکی و گروه گروه وارد مسجد شدند. از خودشان میپرسیدند که چه اتفاقی افتاده. هنگام نماز شد و همه پشت سر پیامبر به نماز ایستادند. نماز که به پایان رسید، پیامبر بر منبر رفت و با آن حال رنجورش خطبهای رسا خواند. خطبهای که بوی پرواز میداد. سخنانی که خبر از رفتن پیامبر به عالم بالا داشت. پیامبر مثل مسافری که آخرین روزهای ماندنش در مدینه بود رو کرد به جمع و گفت: «ای مردم! من چگونه پیامبری برای شما بودم؟ چگونه توانستم پیام خدا را به شما برسانم؟» همه به مهربانی و لطف پیامبر ایمان داشتند. یکی ار نمازگزاران با صدای بلند گفت: «ای بزرگ ما! تو برایمان مثل پدری مهربان و برادری دلسوز بودی. ما را به درستی به اسلام دعوت کردی.»
مردم با حرفها و سر تکان دادنهایشان، حرف آن مرد را تأیید کردند. پس از آن پیامبر فرمود: «هر کس از من رنجشی دیده و قصاص برگردنم دارد برخیزد و همین الآن از من قصاص بخواهد.»
این سخن را سه بار فرمود و منتظر جواب شد. همه به هم نگاه کردند. مردمی که چیزی جز مهربانی از رهبرشان ندیده بودند. یکدفعه پیرمردی از جا بلند شد. کسی که نامش عکاشه بود. به عصای چوبیاش تکیه داد. مردم با دیدن عکاشه سکوت کردند و به او خیره شدند. عکاشه به طرف پیامبر آمد و گفت: «اگر سه بار سوگند نمیدادی، از جا بلند نمیشدم یا رسولالله! پدر و مادرم به فدای شما باد!»
لبخند بر چهرهی پیامبر نشست و سر تکان داد تا او حرفش را بزند. عکاشه همانطور به عصایش تکیه داد و گفت: «روزی من با تو در جنگی شرکت کردم و خدا ما را پیروز کرد. موقع برگشتن شتر من پیش شتر شما آمد. من پیاده شدم تا پای مبارکتان را ببوسم؛ اما با چوب دستیات به پهلوی من زدید. نمیدانم مرا به عمد زدی یا به شتر زدی و به من خورد.»
رسول خدا فرمود: «ای عکاشه، خدا تو را حفظ کند از این پندار که پیامبر خدا تو را به عمد زده باشد.» بعد رو به بلال فرمود تا به خانهی حضرت فاطمه برود و چوبدستیاش را بیاورد.
مردم با تعجب به عکاشه نگاه میکردند. نگاه بعضیها به عکاشه نفرتآمیز بود. یکی گفت: «آخر چطور میشود عکاشه پیامبر را قصاص کند.» دیگری گفت: «این کمال بیرحمی و بیمروتی است.» مردم از عکاشه میخواستند تا از کارش منصرف شود؛ اما پیامبر آنها را به سکوت واداشت.
بلال دوان دوان خود را به خانهی دختر پیامبر رساند و گفت: «ای دختر رسول خدا! پیامبر آن چوبدستی بلند را میخواهد.»
فاطمه پرسید: «برای چه؟ امروز نه روز حج است و نه روز جنگ.»
بلال ماجرا را تعریف کرد و چوبدستی را گرفت و به پیامبر رساند. رسول خدا چوبدستیاش را به عکاشه داد و گفت: «اگر میزنی، بزن!»
عکاشه گفت: «یا رسولالله! آن روز که چوبدستی به من خورد، پهلوی من برهنه بود.»
سر و صدای مردم بیشتر شد. یکی گفت: «اگر پیامبر نبود، با این دستهایم خفهاش میکردم.» پیامبر با تکان دادن دست مبارکش مردم را به سکوت دعوت کرد. بعد لباسش را بالا کشید و خود را بر زمین افکند. فریاد مردم بیفایده بود. عکاشه روی خود را به پهلوی پیامبر مالید و گفت: «پدر و مادرم به فدای تو باد! مرا چه به قصاص! چه کسی دلش میآید که قصاص کند. جان عالم به فدای شما باد!» بعد پهلوی پیامبر را بوسید و درحالی که اشک از چشمهایش جاری بود ادامه داد: «من از شما درگذشتم، به امید آنکه خدا در رستاخیز از من درگذرد.»
تو کجا اینجا کجا
لقمان نشسته بود و تعدادی از بنیاسرائیل روبهرویش بودند و به حرفهای شیرینش گوش میدادند. پندهای لقمان چنان دلنشین بود که همه غرق در سکوت بودند. مردی از راه رسید و لقمان را در حال سخنرانی دید. تعجب کرد. به خاطر اینکه تا به حال لقمان را اینگونه ندیده بود. با خود فکر کرد: «نکند من دارم اشتباه میکنم. یعنی این همان مرد است؛ مردی که چوپانی میکرد؟» جلوتر رفت. لقمان با دیدن مرد از جا بلند شد و مرد به سرعت خود را به او رساند و پرسید: «آیا تو همان چوپانی نیستی که قبلاً در فلان جا با هم گوسفند میچراندیم؟»
لقمان لبخندی به او هدیه کرد و در آغوشش گرفت: «بله، من همان چوپانم.»
مرد به کسانی که نشسته بودند و به حرفهای لقمان گوش میکردند نگاه کرد و بعد رو به لقمان گفت: «اولین بار است که تو را اینگونه میبینم. راستی چطور شد که به این مقام بزرگ رسیدی؟»
لقمان سرش را پایین انداخت و با تواضع گفت: «به خاطر راستگویی، امانتداری و گذشتن از چیزی که در دین به کار نمیآید.»
بهترین و بدترین
ارباب، لقمان را صدا زد. لقمان خودش را به او رساند و گفت: «بله!»
ارباب به گوسفندی اشاره کرد و گفت: «این را قربانی کن و بهترین جای گوسفند را برای من بیاور.» و رفت. کمی بعد لقمان گوسفند را قربانی کرد. دل و زبان گوسفند را روی سینی گذاشت و پیش ارباب برد. ارباب که روی تخت نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود، با دیدن سینی سری تکان داد و گفت: «حالا برو آن گوسفند دیگر را قربانی کن؛ ولی این بار بدترین جایش را برایم بیاور.»
لقمان رفت و همین کار را کرد و باز دل و زبان آن گوسفند را برای ارباب آورد. ارباب با دیدن این صحنه جا خورد. به دو سینی دل و زبان نگاه کرد و سرش را بلند کرد. با تعجب پرسید: «حکمت چیست که چنین کاری کردی.» لقمان گفت: «این دل و زبان بهترین چیزند، هر وقت پاک باشند، و بدترین چیزند هر وقت ناپاک باشند.»
این خانهی پاک
داوود پیامبر(ع) گرم نیایش و گفتگوی عاشقانه با خدا بود. دل به خدا سپرده بود و سراپا گوش تا ببیند آیا حرف تازهای به او وحی میشود. انتظار طولی نکشید که گوش جانش به وحی آشنا شد: «ای داوود، خانهای را که جایم آنجاست، پاک نگهدار! غیر از من را در آن، جای مده!»
داوود به فکر فرو رفت: «یعنی این چه خانهای است که جای خداست؟ این چه جایی است که نباید، غیر از خدا در آن باشد؟» سؤالهایش را با خدا در میان گذاشت: «پروردگارا! این کدام خانهای است که شایستهی جلال و عظمت توست؟»
خداوند به حضرت داوود جواب رساند که: «دل بندهی مؤمن. من در دل سوختهدلانم.»﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 112 |