تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,802 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,977 |
نقطهی امید | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 21، خرداد 1388 | ||
نویسنده | ||
محدثه رضایی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
به پایت نگاه میکنی؛ مثل یک تختهی چوب میماند. اصلاً نمیتوانی تکانش بدهی. انگشتان پایت سیاه شدهاند. آه بلندی میکشی و مشت میکوبی روی پایت. اصلاً دردی حس نمیکنی. انگار دیگر پا، پای تو نیست. چشم میدوزی به پنجرهی چوبی اتاق و به ستارههایی که در آسمان چشمک میزنند. یاد حرف طبیبها که میافتی غم و غصه مثل عنکبوت بدجنسی بیشتر تارهایش را به دور قلبت میتند: «باید پای تو قطع شود. تو بیماری سقاقلوس(1) داری!» دوباره به پایت نگاه میکنی. چارهای نیست. پیش خیلی از دکترها رفتهای و همه هم همین را گفتهاند. فردا پای تو قطع میشود؛ پایی که کمک میکرد هر روز بروی حرم حضرت معصومه(ع). راستی… «ولی حتماً جوابم را میدهد. هرچه باشد یکی از خادمانش هستم. اصلاً چرا زودتر به فکرم نرسید؟ حالا که دیگر امیدی نیست، آخرین نقطهی امید را فراموش نمیکنم.» اینها را توی دلت میگویی. بهتر است هرچه زودتر آماده شوی. شادی محسوسی مثل غنچهی گل در دلت شکوفا میشود. مبارک(2) را صدا میکنی: «مبارک! مبارک!» صدایت میلرزد.
***
روی دوش مبارک نشستهای و پاهای مبارک یکی یکی کوچه پسکوچههای دراز و باریک قم را میپیماید. همهجا تاریک است و نوری که از پنجرهی بعضی خانهها به بیرون سرک کشیده روشنایی کمرنگی به کوچهها بخشیده است. سرت را بلند میکنی. از همهجا هم گنبد طلایی حرم پیداست. توی دلت به حضرت معصومه(ع) سلام میکنی و میروی توی فکر: «یعنی مرا شفا میدهد؟» کمی دلهره به سرتاسر وجودت چنگ میزند. بیاختیار اشکهایت سرازیر میشود. اگر جلو خودت را نگیری، صدای هقهقت همهجا میپیچد. اشکهایت را با لبهی آستینهایت پاک میکنی و دوباره به گنبد طلایی حرم نگاه کرده، آرامش پیدا میکنی.
***
اواخر شب است. حرم خلوت خلوت شدهاست. کسی غیر از تو اینجا نیست. خدّام درهای حرم را بستهاند. فقط تو هستی با او. آمدهای پیش طبیب معالجت تا ببینی او چه جوابی بهت میدهد. حتماً او هم میداند فردا دیگر پا نداری. بغض در گلویت گیر میکند و یکدفعه هقهق گریهات در حرم میپیچد.
خودت را به پای ضریح انداختهای. حالت خوبی پیدا کردهای؛ مثل همان وقتهایی که آدم صدای شکستن دلش را میشنود. دوست داری تا صبح با حضرت معصومه(ع) درد دل کنی: «یا حضرت معصومه(ع)! میرزا اسدالله، خادم و نوکر توست. یا حضرت معصومه(ع)! اگر تو هم نخواهی شفای من را از خدا بگیری، من دیگر دست به دامن چه کسی بشوم؟ یا حضرت معصومه(ع)! از خدا بخواه پای من خوب بشود. ای تنها نقطهی امید! یا حضرت معصومه(ع)!» پیشانیات را گذاشتهای به ضریح. هنوز هم داری گریه میکنی. انگار که صورتت را گرفته باشی زیر شیر آب؛ آخر خیس خیس است. یکدفعه با صدای نوازشگری به خودت میآیی. صدایی درست مثل صدای فرشتهها؛ همان فرشتههایی که وقتی بچه بودی در خیالت باهاشون حرف میزدی. پیشانیات را از ضریح برمیداری و برمیگردی و بانوی سبزپوشی را میبینی که کنارت ایستاده است. اطراف ضریح، نورانیتر از همیشه شده است. بانو میفرماید: «تو را چه شده است؟» درست مثل بچههایی میشوی که به آغوش گرم مادرش پناه بردهاند و از غصههایشان میگویند. میگویی: «بیماری پا مرا از کار انداخته. از خدا، یا شفا میخواهم یا مرگ.» آن بانو نزدیکتر میآید و گوشهی مقنعهاش را چند بار روی پای بیحس تو میمالد و میفرماید: «خداوند تو را شفا داد.» احساس میکنی پایت سبکسبک شده و اصلاً دردی ندارد. از آن بانو میپرسی: «شما کیستید؟» میفرماید: «آیا مرا نمیشناسی و در حالی که خادم حرم من هستی. من فاطمه دختر موسی بن جعفر هستم.»
***
«در را باز کنید! در را باز کنید! من شفا پیدا کردهام! حضرت معصومه(ع) مرا شفا دادهاند.» ایستادهای روی دو پایت و پشت در بستهی حرم با شوق داد میزنی. در باز میشود و تمام خدّام دورت جمع میشوند. نمیدانی از کجا شروع کنی. معلوم نیست از شادی، میخندی یا گریه میکنی! در چشم خدّام، اشک جمع شده است. چشمانشان را به تو دوختهاند و تو میخواهی برایشان از تنها طبیبی که جوابت نکرد بگویی.﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 92 |