تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,118 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,038 |
هیزم تر | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 22، فروردین 1388 | ||
نویسنده | ||
آملی سید محسن موسوی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
هیزم تر
دیشب خاله نرگس و خانوادهاش آمده بودند خانهی ما. پیش از شام، حسابی با دخترخالههایم بازی کردم. بهاره یک سال از من بزرگتر است و شراره هم دو سال از من کوچکتر. خلاصه کلی توی حیاط بازی کردیم. شام را که خوردیم از خستگی هر کدام افتادیم گوشهای. شراره نشست پای تلویزیون. من و بهاره هم کنار مامان و خاله نشستیم تا شاید مثل همیشه از گذشته و خاطرات گذشته صحبت کنند؛ اما آن شب صحبت از سختی کار معلمی و سر و کلهزدن با دانشآموزان بود. آخر مادرم مدیر مدرسهی دخترانه است. مادرم میگفت: «خدایی، مدیر بودن خیلی سختتر از معلمیه؛ هم باید با سیصد تا دختر سر و کله بزنی، هم با معلمهایی که هر کدام یک اخلاق و سلیقه دارند.» بعد از این حرف مامان، بهاره به صدا درآمد و گفت: «خالهجون، ما یه معلم ریاضی داریم. نمیدونی! بچهها اصلاً اصلاً دوستش ندارن. نمیدونم چرا با من لج کرده و هر جلسه از من میپرسه. میخواد یه جوری منو اذیت کنه.» مامان گفت: «نه بهارهجون، اینجوریها هم که تو میگی نیست. معلم که بد شاگرداش رو نمیخواد. اگر هر روز از تو میپرسه، خوب میخواد درستو بلد باشی.» بهاره که حالا عصبانی به نظر میرسید رو به مادرش کرد و گفت: «مامان! اصلاً شما باید فردا بیایید مدرسه با خانم مدیر ما صحبت کنید. بهش بگید با این معلم ریاضی حرف بزنه. بگید از جون من چی میخواد.» مادرم گفت: «ببین خواهر! نگفتم مدیر بودن چهقدر سخته. اینم میگه بریم پیش مدیر.» بعد همه زدیم زیر خنده.
بهاره که سعی میکرد قیافهاش را جدی نشان بدهد ادامه داد: «ولی من جدی میگم مامان. فردا باید بیای مدرسه تکلیف این معلم ریاضی رو روشن کنی.»
مادرم که دید قضیه دارد جدی میشود و بهاره هم دست بردار نیست، گفت: «تکلیف معلم ریاضی شما هم روشنه. بهش بگین دو دور از روی درس حسنک کجایی بنویسه، تا بعد... تازه بهارهجون، مگر این معلم ریاضی چه هیزم تری به تو فروخته که اینجوری پشت سرش حرف میزنی؟»
بهاره گفت: «هیزم تر چیه خالهجون. اون اعصاب من و بقیهی بچهها رو خراب کرده.» من دیگر نگذاشتم بهاره حرفایش را ادامه بدهد. پریدم وسط حرفش و گفتم: «ما رو باش که اومدیم پیش مامانهامون تا حرفهای قدیمی و خاطرات گذشته رو بشنویم. کار به کجاها کشید. هیزم تر هم اومد روش.»
مامان لبخندی زد و بعد از چند لحظه سکوت گفت: «یادته خواهر، تو خونهی پدریمون که بودیم، زمستونها، آقاجون بخاری هیزمی رو وسط اتاق میگذاشت و غروبها اونو پر از هیزم ریز و درشت میکرد. چهقدر خوب خونه رو گرم میکرد. یادش بخیر!»
بعد خاله حرفش رو ادامه داد: «آره بچهها. اون قدیمها، نه لولهکشی گاز بود و نه اینقدر مواد سوختی فراوان در دسترس بود. مردم بیشتر کارهای پخت و پز و گرما رو با هیزم انجام میدادند. یکی از کارهای مهم مردهای خونه هم تهیهی هیزم مخصوصاً انبار کردن هیزم برای زمستون بود. بعضیها میرفتند و از جنگل هیزم مورد نیازشون رو تهیه میکردند. بعضیها هم که وضع مالی بهتری داشتن، هیزم رو از هیزمشکنها و فروشندگان میخریدند. خریداران هم سعی میکردند که هیزم خوب و خشک را تهیه کنند؛ چون چوب خیس و تر نه به درد سوزاندن در بخاری میخورد و نه به درد پخت و پز. اگر در بخاری میریختند، نه تنها گرما نمیداد، بلکه دود فراوانی را هم نصیب اهل خانه میکرد؛ و اگر برای درست کردن غذا به کار گرفته میشد، برعکس موجب خراب شدن غذا میشد. بنابراین در گذشته، هیزم تر فروختن به کسی جزء بدترین کارها بود و باعث میشد که در هر ناکامیای هیزمفروش بدبخت جلو چشم صاحب خانه مجسم شود و کلی نفرین و ناسزا نصیب او میشد. البته امروز، هیزم تر فروختن به کسی کنایه از فریب دادن، به وعده عمل نکردن، به شرایط معامله رفتار نکردن، دورویی کردن و به طور کلی گندمنمایی و جو فروشی کردن است.»﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 127 |