تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,124 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,043 |
یخچال | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 22، فروردین 1388 | ||
نویسنده | ||
فریبا دیندار | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
یخچال
روی زمین جلو باد کولر دراز کشیدهام. انگشتهایم را دور چشمم حلقه کرده و عینک درست کردهام و از لای انگشتهایم تلویزیون تماشا میکنم.
باد کولر موهایم را میریزد توی صورتم. موهایم را کنار میزنم. کنترل را برمیدارم و کانالها را عوض میکنم. هر کانال را که میچرخانم یک نفر با کت و شلوار نشسته روی یک صندلی، خیره شده به دوربین و تند تند حرف میزند.
هنگامه دارد با عروسکهایش بازی میکند. یک قیچی گرفته دستش و یکی یکی موهایشان را کوتاه میکند. بعد روسریای که با خردههای پارچه برای عروسکهایش درست کرده، سرشان میکند تا مامان متوجّه نشود.
بابا و علی رفتهاند دنبال یخچال. مامان هم توی حیاط لب حوض نشسته و لباس میشوید.
حوصلهام سر رفته است. عروسک هنگامه را از دستش میکشم و به سر کچلش نگاه میکنم. میخندم: «عجب عروسک مسخرهای شده!» جیغش بلند میشود و شروع میکند به گریه کردن. مامان از توی حیاط داد میزند: «باز چه مرگتونه؟»
عروسک را پرت میکنم طرفش. ساکت میشود. با حرص میگویم: «بچه هم اینقدر لوس؟» محل نمیگذارد.
زنگ بلبلی خانه بلند میشود؛ چند بار پشت سر هم. از طرز زنگ زدنش میفهمم علی است. حتماً یخچال را آوردهاند. مامان داد میزند: «هاله! در...» روسریام را میاندازم سرم، دمپاییهای سبز هنگامه را تابهتا میپوشم، از پلهها میپرم و میدوم طرف در. مامان میگوید: «مگه خودت دمپایی نداری بچّه؟» که پاهایم گیر میکند به تشت لباسهای شسته و میریزند کف حیاط.
مامان صدایش در میآید. دولا میشوم لباسها را جمع کنم که مامان داد میزند: «برو در را باز کن! از دست شماها من دق میکنم آخر سر.»
روسریام را گره میزنم و میدوم طرف در. در را باز میکنم. علی در را هل میدهد و با خوشحالی میگوید: «مامان، آوردیم.»
مامان دستهایش را با دامنش خشک میکند، چادرش را از روی بند برمیدارد، میاندازد روی سرش و میآید طرف در. بابا چفت در را باز میکند. علی به من نگاه میکند و با حرکتهای چشم و ابرویش میگوید که بروم اتاق. میروم توی اتاق. پرده را کنار میزنم و از پشت پنجره نگاه میکنم. بابا و دو- سه تا کارگر دیگر یک کارتن بزرگ را میگذارند وسط حیاط. بابا دستمزد کارگرها را میدهد، در را میبندد و بلند میگوید: «اینم از یخچال!» مامان میخندد. چشمهایش برق میزند. بابا هم خوشحال است. میروم توی حیاط. هنگامه هم عروسکش را میگذارد زمین و میآید. همه دور یخچال میایستیم. خوشحالیم.
بابا با هیجان میگوید: «اونقدر بزرگ و شیکه که نگو!»
علی هم سرش را تکان میدهد و میخندد. مامان دستهایش را میگیرد طرف آسمان و همین طور که چشمهایش پر از اشک شده، میگوید: «خدایا، شکرت!»
بابا و علی به زحمت یخچال را بلند میکنند و میبرند داخل آشپزخانه. هنگامه توی حیاط میچرخد و بلند بلند میخواند: «یخچال جدید داریم ما، یخچال جدید داریم ما.»
میروم توی آشپزخانه. بابا یخچال را از کارتن درآورده. یک یخچال بزرگ و شیک. علی با هیجان میگوید: «مامان، آبخوری هم داره!»
بابا میخندد: «آبخوری نه، آب سرد کن.»
مامان در پوست خود نمیگنجد، بابا هم. حالا ما از یخچالهای عمهمهتاب و سوسنخانم داریم و همه خوشحالیم.
***
مامان در یخچال را باز و بسته میکند، آه میکشد و میگوید: «مرد! دو کیلو گوشت، مرغ و سبزی بگیر و بذار این یخچال پر شه!»
بابا به پشتیها لم میدهد و میگوید: «ول کن خانم! حوصله داری؟ همین طور خوبه.»
علی با هیجان میگوید: «آره بابا! یه عالمه خوراکی بگیر تا یخچالمون شبیه یخچالهای تو تلویزیون بشه!»
پوزخند میزنم: «حتماً!» علی لنگه جورابش را پرت میکند طرفم.
مامان همین طور که به یخچال نگاه میکند میگوید: «دلم برای یخچال قبلیمون تنگ شده! درسته کوچیک بود، کهنه بود، اما دو تا میوه که میذاشتی توش پر میشد و دلم خوش میشد؛ امّا این یخچال...»
بابا دست میکشد به سبیلهایش، نفس عمیقی میکشد و میگوید: «حالا هی ناشکری کن خانم!»
مامان کشوهای یخچال را بیرون میکشد و میگوید: «بالا خالی، پایین خالی. یخچال سوسنخانم، داره میترکه از میوه، گوشت و خوراکی یا همین خواهرجانت!»
بابا آرام زیر لب میگوید: «آخه تو، توی یخچال سوسنخانم رو کی دیدی؟»
همین طور که موهای هنگامه را شانه میکنم، میگویم: «بابا یه هفته هم با موتور کار کنه و پول خرج نکنه نمیتونه یخچال به این بزرگی رو پر کنه.»
بابا میگوید: «راست میگه! قربون دخترم بشم!» و گونهام را میبوسد. مامان آهی میکشد و در یخچال را میبندد.
***
بابا میرود توی آشپزخانه، در یخچال را باز و بسته میکند و میخندد. خوشحال است که یخچال نو خریدهایم؛ امّا مامان که در یخچال را باز و بسته میکند، آه میکشد.
بابا همین طور که روی بدنهی یخچال دست میکشد، میگوید: «خانم! ببین عجب یخچال شیکی داریم!»
مامان میگوید: «خدا رو شکر! دست تو هم درد نکنه! خدا سایهات رو از سرمون کم نکنه. خدا خودش از خزائن غیبش پول قسطهای یخچال رو برسونه!»
بابا در یخچال رو باز و بسته میکند و با تعجب میگوید: «درجهی یخچال چرا روی چهاره؟ باید روی دو باشه!»
مامان میرود طرف ظرفشویی و همینطور که دستش را روی لیوان چای بابا، زیر آب میچرخاند میگوید: «بزار روی چهار باشه، همه چی خنک بشه!»
بابا اخم میکند و میگوید: «چهار زیاده، باید روی دو باشه! این طوری برق کمتری هم مصرف میشه!»
مامان آب دستهایش را میچکاند و میگوید: «چه ربطی داره به مصرف برق؟ یا روی دو یا روی چهار. همون برق رو مصرف میکنه!»
بابا درجهی یخچال را میچرخاند روی دو. مامان صدایش بلند میشود: «گوشت و سبزیها خراب میشن! بزار روی چهار باشه!»
بابا لیوان را از دست مامان میگیرد و از آبِ آب سردکن پر میکند و یک نفس لیوان را سر میکشد و بلند میگوید: «به به!»
مامان در یخچال را باز میکند و درجهی یخچال را میچرخاند روی چهار و هنوز دستش را از روی درجهی یخچال برنداشته که بابا میچرخاندش روی دو!
من و علی میخندیم. علی به من نگاه میکند و میگوید: «بیا من بگویم درجهی یخچال باید روی ۳ باشد، تو بگو نه باید روی ۷ باشد!» بلند بلند میخندم. بابا چپ چپ نگاهمان میکند. خندههایم را قورت میدهم.
***
بابا تازه از سر کار برگشته. مامان هندوانه را از یخچال درمیآورد و زیر آب میشوید. توی سینی میگذارد و میدهد دستم. دور هم نشستهایم. بابا چاقو را توی هندوانه فرو میکند و هندوانه خودش برش میخورد. قرمز است و آبدار. هنگامه بلند میگوید: «به به!»
علی دور لبش را لیس میزند. بابا به هرکدام یک قاچ هندوانه خنک و قرمز میدهد. بابا که لپهایش پر از هندوانه است میگوید: «جیگرم خنک شد! عجب یخچالی خریدیم ها!»
مامان میخندد. علی به من چشمک میزند و با خنده میگوید: «آخه درجهی یخچال روی چهاره، اگه روی دو بود که اینقدر خنک نمیشد!»
بابا ابروهایش در هم میرود و رو به مامان میگوید: «اینقدر درجهی یخچال را عوض نکن!»
مامان از پای علی نیشگون میگیرد و من میخندم. هنگامه از هندوانهاش توی دهان عروسکش میگذارد و به بابا میگوید: «خوب بذارید روی ده!» پقی میزنم زیر خنده. علی هم میخندد: «خوبه امروز تا ۱۰۰ یاد نگرفتید تو مدرسه!»
مامان و بابا هر دو چپ چپ نگاهمان میکنند. بابا به پایم میزند و میگوید: «پاشو، پاشو، درجهی یخچال رو بذار رو دو!»
مامان با ناراحتی میگوید: «همهی سبزیها خراب شدن! چرا همچین میکنی مرد؟ تو به درجهی یخچال چی کار داری آخه؟»
بابا هندوانهاش را گاز میزند و میگوید: «از هر چیزی باید درست استفاده کرد!»
***
بابا که میرود سر کار، مامان درجهی یخچال را میچرخاند روی چهار و بابا که از سر کار برمیگردد، میچرخاند روی دو.
من و علی هم میخندیم. هنگامه دست عروسکش را میگیرد، میایستد توی چارچوب در آشپزخانه و چند دقیقه به یخچال نگاه میکند. بعد میآید مینشیند روی پاهای بابا و از مدرسهاش میگوید.
***
مامان مرا میفرستد تا از سوسن خانم چند قالب یخ بگیرم. بابا و علی روی پشت بام کولر درست میکنند.
یخچالمان چهار روز است که قاطی کرده و خنک نمیکند و بابا هنوز پول ندارد تا تعمیرکار بیاورد و یخچالمان را درست کند...﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 127 |