تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,824 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,981 |
ده تومانیها | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 22، فروردین 1388 | ||
نویسنده | ||
محمدحسین فکور | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
ده تومانیها
1
شیخابراهیم آخرین سطر را پاک نویس کرد. کاغذ را مرتب تا زد، با دقّت در جیب جلیقهاش گذاشت و از جا بلند شد. نگاهش دور اتاق چرخید و روی لباسهایش ماند. به سوی لباسش رفت و آن را پوشید. عبایش را هم به دوش انداخت و سر تا پای خودش را برانداز کرد. حسّ نامعلومی او را وادار میکرد تا خودش را بهتر مرتب کند. به طرف آینه رفت و خودش را در آن به دقت نگاه کرد. بعد برگشت و از لب تاقچه یک شانهی کوچک آورد و موهای سر و صورتش را با حوصله شانه زد. رفت شانه را سر جایش گذاشت و باز جلوِ آینه آمد. دوباره به موهایش دست کشید و لبههای قبای رنگ و رو رفتهاش را روی هم آورد. انگار کم و کسری نبود! این بار دست در جیب جلیقه برد و با دو انگشت، کاغذ تاشده را بیرون آورد. کاغذ در میان انگشتان شیخابراهیم خش خش کرد و از هم باز شد. شیخابراهیم نگاهی به نوشتههای روی کاغذ انداخت. هفت بیت شعر به زبانِ عربی و زیر هم با خط خوشی خودنمایی میکرد. یک بار دیگر شعرها را مرور کرد. شعرها خیلی زیبا بودند. با خود گفت: «خیلی خوب شدهاند. فکر نمیکنم...» صدای دوستش سیدعباس آمد:
- شیخابراهیم! تو که اینقدر حال و روزت پریشان است. آه نداری با ناله سودا کنی. اینجا، خودت در خانهی مردم و سر سفرهی دیگری هستی. زن و بچهات هم که در عراق معلوم نیست چه میکنند...
شیخابراهیم آه کشید: «یعنی آنها چه میکنند؟ وقتی آمدم پول چندانی نداشتند. حالا شکر خدا «آسیه» همسرم خیاطی بلد است؛ ولی آخر... پسر بزرگم محمّد همچنان کارهای نیست... نمیدانم...»
سیدعباس دستی به شانهی او زد: «به خدا اگر این طبعِ شعر تو را من داشتم خیلی کارها میکردم...»
شیخابراهیم گفت: «چهکار کنم؟»
سیدعباس مردد ماند و سرش را خاراند. شیخابراهیم گفت: «مثلاً چهکار میکردی؟ شعر که آب و نان نمیشود برای آدم.»
سیدعباس خندید و خیلی مصمم گفت: «اسم «آصِفُالدوله» را شنیدهای؟»
- همین والیِ(1) مشهد؟
- آری، آری، او را میشناسم. خیلی آدم خوبی است. آدم خیرخواه و کار، راهانداز است. من را هم میشناسد. جمعهها، پیش از ظهر که میشود درِ خانهاش را باز میکند. مردم پیش او میروند. همه جور آدمی میآید. چند بار تا حالا آنجا بودهام. نمیگذارد هیچ کس دستِ خالی برگردد. این طبعِ شعرت را به کار بینداز و چند بیت شعر در مدح او بساز و بیا تا برویم پیش او. فردا جمعه است. من میآیم و میرویم آنجا. من زیر گوشش شرح حالت را میگویم و میگویم که میخواهی در مدحش شعری که سرودهای بخوانی. آن وقت خودش که اشاره کرد، برخیز و شعرهایت را بخوان.»
شیخابراهیم از دیشب که از سیدعباس جدا شد زود به خانهی آقای طهرانی که در أنجا مهمان بود آمد. به اتاق خودش رفت، نشست و غرق فکر شد. سرانجام هم شعرهای خوبی سرود و حالا چیزی به وقت ملاقات با والی نمانده بود. صدای سیدعباس دوباره در گوشش پیچید: «جایزهی خوبی میدهد... جایزه...ی خوبی...!»
از فکر بیرون آمد و دوباره شعرها را مرور کرد و از سرودهی خودش خیلی خوشش آمد. کاغذ را همان طور با وسواس تا کرد و در جیب گذاشت و راه افتاد. از در اتاق بیرون آمد. کفشهایش را پوشید. آفتاب خیلی بالا آمده بود. چیزی تا ظهر نمانده بود. لابد حالا سیدعباس رسیده بود درِ خانهی آصفالدوله. باید عجله میکرد. از پلههای ایوان خانهی قدیمی پایین آمد. در خانه را گشود و به کوچه قدم گذاشت و بیاختیار دو انگشت را برد توی جیب جلیقه. کاغذ شعر سر جایش بود؛ امّا نفهمید چطور شد که ناگهان به فکر فرو رفت و با خود گفت: «این شعرها و حرفهایی که زدهام از مقام آصفالدوله خیلی بالاتر است. میخواهی اینها را برای والی مشهد بخوانی؟» تردیدی به جانش چنگ انداخت: «تو که هیچ وقت چاپلوس نبودهای. نه! نه! هیچگاه از چاپلوسی خوشم نیامده است.» با این فکر تازه، قدمهایش سست شدند. راهش را کج کرد و کنار کوچه ایستاد: «نه! نباید این اشعار را برای آصفالدوله بخوانم. گیرم اندازهی وزن من هم طلا و نقره بدهد. چه فایده دارد. نه! نمیروم. سیدعباس هم وقتی دید نیامدم پی کاری میرود. بعداً از او عذرخواهی میکنم و ماجرا را برایش میگویم.» شیخابراهیم همچنان غرق فکر بود و متوجه نبود که از سر جایش راه افتاده است. حالا رسیده بود سر کوچه. به سمت راست پیچید و سرش را بالا آورد. گنبد طلای امام رضا(ع) در چشمانش قاب شد. ناگهان چشمانش برق زد.
- چطور تا حالا به این فکر نیفتاده بودم. امام بزرگوار من که بهتر میتواند صِله(2) و جایزه بدهد. به خدمت حضرت میروم و این اشعار را به او تقدیم میکنم و تقاضای پاداش میکنم.
2
حرم شلوغ بود و جای سوزنانداختن نبود. شیخابراهیم به زحمت جایی یافت و پیش روی امام با ادب ایستاد. ابتدا زیارتنامه خواند. سپس دست در جیب کوچک جلوِ جلیقهاش برد، کاغذ را بیرون آورد و باز کرد. صدایش را صاف کرد و شروع به خواندن شعرهایش کرد. سر و صدای زائران و صدای صلوات پی در پی آنها مزاحم او بود. شیخابراهیم کمی صدایش را بالا برد و با احترام و ادب همهی اشعارش را خواند. سپس سر برداشت و با تواضع به ضریح نگاه کرد.
- ای پسر رسول خدا! شاعر شما «دِعْبل»(3) برایتان شعر خواند و شما، هم پیراهنتان را به او بخشیدید و هم به او پول دادید.
قطرهی اشک کوچکی از گوشهی چشم شیخابراهیم رها شد و پایین افتاد. شیخابراهیم گردنش را بیشتر کج کرد: «من پیراهن نمیخواهم؛ امّا پول را میخواهم.»
شیخابراهیم این را گفت و کاغذ را در جیب گذاشت. جمعیت را شکافت و جلو رفت و پنجرهی ضریح را گرفت: «ای آقا، ... خانه و جایزهی والی شهر را رها کردم و به خدمت شما آمدم...» ناگهان دستی روی دستش گذاشته شد. شیخابراهیم دستش را از پنجرهی ضریح برداشت. دستی که روی دستش بود کاغذ کوچکی را در مشت او گذاشت. شیخابراهیم دستش را بالا آورد و نگاه کرد؛ یک اسکناس دَهتومانی بود. به آن طرف نگاه کرد؛ امّا مردی که پول را داده بود لای جمعیت گم شد و شیخابراهیم نتوانست چهرهاش را ببیند. شیخابراهیم رو به ضریح کرد و گفت: «ای آقا، این مقدار نه نیاز مرا برطرف میکند و نه با مقام شما سازگار است.» هنوز حرف او تمام نشده بود که از طرف دیگر، شخصی دَهتومان دیگر در دست او گذاشت. شیخابراهیم بدون معطلی گفت: «آقای من، کم است.» آنگاه دستی دیگر دراز شد و دَهتومان دیگر داد و ششبار، هر بار دستی آمد و دَهتومان داد و لای جمعیت گم شد. شیخابراهیم دَهتومانیها را در مشت فشرد و دیگر خجالت کشید بیشتر پررویی کند. پنجرهی ضریح را رها کرد و از لای جمعیت بیرون آمد.
۳
شیخابراهیم خوشحال و خندان از حرم بیرون آمد. در ذهن خود برای پولها نقشه میکشید و میرفت. از رواق نیز گذشت و جلوِ کفشداری ایستاد. پولها را با خوشحالی در جیب بغل جای داد. کفشهایش را گرفت. آنها را جلوِ پایش روی زمین گذاشت و پوشید؛ امّا همین که خواست
راه بیفتد چشمش افتاد به حاج شیخ حسنعلی(4). حاج شیخ از دور خندید و با عجله به سوی شیخابراهیم میآمد. شیخابراهیم فهمید که حاج شیخ با او کار دارد. سر جایش ایستاد. حاج شیخ از راه رسید و گل از گلش بیشتر شکفت: «شیخابراهیم! با مولای من خوب روی هم ریختهای. رفتهای برایش مدح میخوانی و صِله میگیری. به من بده آن پولها را که از آن حضرت گرفتهای!»
شیخابراهیم جا خورد. پیش خودش گفت: «هیچ کس خبر نداشت. ایشان از کجا...؟» نگاهی به چهرهی شیخ کرد. ابهت عجیبی در چشمها و ابروهای حاج شیخ بود. بیاختیار دست در جیب برد و پولها را لمس کرد و با خود گفت: «چطور حاجشیخ میخواهد صِلهی امام را از من بگیرد. برای این پول کلی نقشه کشیدهام.»
حاجشیخ دوباره با همان هیبت قبلی گفت: «چرا معطلی؟ زود باش بده به من!» شیخابراهیم متحیر مانده بود. نمیفهمید ماجرا از چه قرار است و چرا حاج شیخ میخواهد پولها را از او بگیرد. دهان باز کرد تا چیزی بگوید؛ امّا حاج شیخ زودتر دستش را دراز کرد و شیخابراهیم به ناچار دست در جیب کرد و شش دَه تومانی را بیرون آورد. حاج شیخ خندید و پولها را گرفت و در جیب گذاشت. آنگاه دست در جیب دیگرش کرد، پاکتی بیرون آورد، به شیخابراهیم داد، خداحافظی کرد و از همانجا برگشت. شیخابراهیم همانطور ایستاده بود و مات و مبهوت، رفتن حاج شیخ را تماشا میکرد. حاج شیخ دور شد و از درِ صحن بیرون رفت. شیخابراهیم به خود آمد و نگاهی به پاکت کرد. در پاکت بسته بود؛ امّا پیدا بود که پر است. با عجله آن را گشود. پر از دهتومانی بود. پولها را بیرون آورد و شمرد. دوازده دهتومانی در آن بود.
1) والی: حاکم و استاندار.
2) صِله: جایزه و پاداش.
3) دعبل خزاعی شاعری بلند مرتبه بود که در زمان امام رضا(ع) میزیست. او قصیدهی معروفی در وصف امام رضا سرود و در حضور حضرت خواند.
4) حاج شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به نخودکی از علما و عارفان بزرگ بوده است. او کرامات زیادی داشته است. در سال ۱۳۲۰ شمسی از دنیا رفته و مزار او در مشهد در صحن انقلاب قرار دارد که مردم آن را زیارت میکنند.﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 118 |