تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,081 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,026 |
کوچه گنبد کبود | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 22، فروردین 1388 | ||
نویسنده | ||
نیلوفر شهسواریان | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
بیرون آمد. دور و بَرَش را حسابی نگاه کرد. بهترین راه را انتخاب کرد. به سمت سقف رفت. سرش را یک لحظه برگرداند و نگاهی به پایین انداخت. زندانی هنوز چشمانش را به سقف دوخته بود. پیش خود فکر کرد به او نگاه میکند. از سقف رد شد. نگهبانان را دید که هر قسمت را میپاییدند. از میلههای بلند که دور تا دور زندان را احاطه کرده بودند، عبور نکرد. راه آسمان را پیش گرفت. مستقیم رفت. آماده شد تا باد او را با خودش ببرد. باد، برای اطمینان اول تمبرش را نگاه کرد. عکس دو تا بال روی تمبر بود. بعد اسمش را پرسید.
- اسمم آزادیست.
باد با شنیدن اسمش آرام شد: «چه قدر کوتاه و قشنگ!»
آزادی گفت: «پیامم فوری است. میشود تندتر بروی؟»
تندتر شد. در فکر بود. گفت: «از دل چه بیرون میآیی؟»
و آزادی گفت: «از دل یک زندانی.»
باد سر صحبت را باز کرد: «کمتر کسی مثل تو پیدا میشود که اسمش کوتاه باشد. دیروز فرستادهی دختر بچهای آن قدر طولانی بود که وزنش را به زور تحمل کردم. یک صفحه میشد؛ ولی تمبر جالبی داشت. عکس لولهی بخاری رویش بود. گفته بود: «خدایا، اسباببازیهایم را از لولهی بخاری بفرست بیرون. میخواهم آن را به دوستم بدهم تا سیاه شود. یادت نیست عروسکش دستم را گاز گرفت؟ میدانی، مامانش وسواسی است. اگر ببیند کتکش میزند...»
باد یک لحظه مکث کرد. فهمید آزادی به حرفش گوش نمیدهد. ادامه داد: «میدانی، میتوانست خلاصهاش کند. آن وقت فکر کن چه طوری صدایش میزدم؟ مغز دختر بچه مثل آدمبزرگها نیست که از دعاها فاکتور بگیرد. چه قدر خوب که تو کوتاهی!»
آزادی که مدتی ساکت بود، گفت: «خب، صاحب من یک زندانی است. از بس تنها بوده و حرف نزده، معلوم است بعد از دو سال دعاهایش هم کوتاه میشوند.»
باد یکدفعه چیزی یادش آمد: «راستی، من تا جاهایی تو را با خودم میبرم. باید دوباره برگردم و مأموریت بعدی را انجام دهم. امیدوارم بتوانی به سلامت بروی.»
بیرون آمد. از دهان باد خودش را بیرون کشید و بالاتر از آنها رفت. باد میخواست او را هم ببرد؛ ولی اجازهی این کار را نداشت. هر باد فقط میتوانست یک دعا را با خود ببرد. او را سپرد به بچهاش.
بچهباد تازه کار، تمبرش را نگاه کرد. او را آرام برد. زور زیادی نداشت. از مادرش یاد گرفته بود بعد از سلام اول اسمش را بپرسد.
گفت: «اسم من «آزادی به سلامت به مقصد برسد» است. اسم تو چیه؟»
- بچهباد.
«آزادی به سلامت به مقصد برسد» تقریباً جیغ کشید: «بچهباد! این هم شد اسم؟ تا حالا این جور اسمی نشنیده بودم. اصلاً قشنگ نیست. من جای تو بودم اسمم را میگذاشتم: «باد آرامش که میوزد و روح هر کسی را آرام میکند و...»
بچهباد وسط حرفش پرید: «حواست باشد احترامت را داشته باشی. چون دعای مادرم هستی، چیزی نمیگویم، ها!»
«آزادی به سلامت...» بیست دقیقه از خودش دفاع کرد. بچهباد مجبور شد گوشش را بگیرد و آهنگ مشهور هوهوکنان را بخواند! از بس خواند، خسته شد. پیش خودش گفت: «عجب اشتباهی کردم اسمش را پرسیدم!» بلند گفت: خدایا! «آزادی به سلامت به مقصد برسد» نابود شود! آمین!
بیرون آمد. پرواز کرد. به دست پدر بچهباد افتاد. با دیدن تمبرش خندهاش گرفت. تصویر یک بمب بود که میخواست منفجر شود.
- «اسمت چیه؟»
- «اسمم: «خدایا، آزادی به سلامت به مقصد برسد، نابود شود. است!»
پدر بچهباد حوصلهی حرف زدن نداشت. با شنیدن اسمش، سرش سوت کشید. سرش کمی گیج هم رفت. به قول همسرش باد، پیر شده بود. پیش خودش میگفت: «این چه قدر سنگین است!» کمی که جلوتر رفتند یکی از نفسهایش افتاد. دعای «خدایا، آزادی به سلامت....» نگران شد. رنگش پرید: «چیزی شد؟»
پدر بچهباد گفت: «یکی از نفسهایم بریده؛ ولی نگران نشو. میتوانم ببرمت. فقط خدا کند درست شود.»
بیرون آمد. پرواز کرد و از بالا سر آنها گذشت. باد دختر منتظر بود. تمبرش را نگاه کرد. اسمش را پرسید. جواب داد.
﷼
هر دعا از باریکه راهی به نام «جادّه» به تنهایی میگذشت. کمکم وقت رسیدن بود. همه هرطور که بود، رسیدند. آزادی، نفسم خوب شود، دانشگاه قبول شوم، آزادی سالم به مقصد برسد و...
قبل از مقصد، فرشتگان تمبرها را برای بار آخر کنترل میکردند. اگر به دعاها مُهر خلوص زده میشد، میگذشتند.
مسافت زیادی نمانده بود که تابلویی توجه دعاها را جلب کرد: «به سمت صندوق پستی خدا».
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 80 |