تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,142 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,056 |
ماجراهای آقای بیرویه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 23، فروردین 1388 | ||
نویسنده | ||
علی باباجانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
بعضیها همه فن حریفاند! سعی میکنند همهی کارها را خودشان انجام بدهند، تا نکند از آنها پولی به دیگران برسد. مثلاً یک کیلو شیرینی نمیخرند و خودشان کلی وقت میگذارند و بدون آنکه تخصصی داشته باشند به جای شیرینی، یک معجون هشل هفتی درست میکنند که از هر زهر مار هم تلختر میشود. حتماً دور و بر خودتان این جور آدمها را دیدهاید. اگر مریض شوند، هزار جور چیزهای عجیب و غریب میخورند تا شفا پیدا کنند؛ امّا حالشان بدتر میشود و باز مجبور میشوند به دکتر بروند. این وسط چهقدر انرژی و وقت صرف این کار میکنند، کلی هم دیگران را به درد سر میاندازند و کلی هم به خرج میافتند تا بگویند: «ما اینیم، میتوانیم هر کاری را انجام بدهیم!»
در این قسمت سراغ آقای بیرویه رفتهایم تا ببینیم چه دسته گلی به آب داده.
کفش و درفش
جلو کفشم دهان باز کرده بود. شده بود قورباغهای که وقتی راه میرفت دهانش را باز و قورقور میکرد. امّا کفشم بیصدا دهانش را باز میکرد! انگار داشت حرف میزد، امّا بیصدا! لابد به من میگفت: «پسرجان! مرا بینداز دور، دیگر به دردت نمیخورم.» موقع بارندگی هم مکافات بود. باید روی پاشنه راه میرفتم که آب توی کفشم نرود؛ و اگر میرفت، باید کفش و جورابم را با هم دم در خانه درمیآوردم تا سر و صدای مادر را نشنوم. کفش پارهام مصیبتی شده بود. جلو بابا ایستادم و خودم را خالی کردم: «بابای عزیزم! کفش میخواهم. کفشم پاره شده.»
بابا گفت: «کو... کجاست... ببینم؟»
مثل آدمهایی بود که برای گرفتن جنس نو باید جنس کهنه را تحویلش میدادی. لنگهی کفش را نشانش دادم. نگاهش کرد و خندید: «کفش بخرم! مگر این کفش چه عیبی دارد. یک کم لب باز کرده.»
کفش را جلوتر گرفتم و گفتم: «این دیگر کفش بشو نیست. این همه چاک برداشته، شما میگویی لب باز کرده!»
بابا باز نگاه کرد: «به خاطر این عیب کوچک، روی اعصاب من راه نرو. مگر همین پارسال برایت کفش نخریدم. خب مواظب باش دیگر.»
- چهکار کنم. کفش ارزان از این بهتر نمیشود. من که باهاش فوتبال بازی نکردم.
بابا کفش را از دستم گرفت و گفت: «بس است. عیب خودت را روی کفش نگذار. الآن خودم درستش میکنم.»
بعد داد زد: «خانم، نخ کفش داریم؟»
صدای مادر آمد: «نخ کفشمان کجا بود! نداریم.»
بابا مرا نشاند پیش خودش: «ببین پسرم، حیف است این کفش را بیندازی دور. وقتی میشود کفش را تعمیر کرد، دیگر چرا کفش بخریم؟» صدایش را بلند کرد و ادامه داد: «خانم درفش داریم؟»
- نه آقاجان! درفشمان کجا بود. اگر گذاشتی این پیاز را سرخ کنم. دستم سوخت.
بابا بلند شد. دست کرد توی جیبش. انگار داشت در یک انباری پر از خرت و پرت، دنبال کاه میگشت! همانطور که با جیبش ور میرفت گفت: «خب این که عصبانی شدن ندارد. یک سؤال کردم. با آرامش جواب بده. مواظب دستت هم باش نسوزد!» بعد یک اسکناس هزاری مچاله شده را از بین وسایل جیبش درآورد و گفت: «برو مغازهی استارضا کفاش، یک درفش با یک نخ کفش بگیر و بیار.»
مادر اجاق را خاموش کرد و صدای جلیز و ولیز پیاز خوابید. گفت: «خب، چرا این کار را بکنی! کفش را بده استارضا تعمیر میکند.»
گفتم: «راست میگوید. کفش را میبرم خودش میدوزد. من که بلد نیستم کفش بدوزم. تازه، این چه کاری است. دست خالی بروم و بیایم. کفش را هم میبرم یکدفعه درست میکند.»
محکم چسبید به کفشم و شروع کرد به نصیحت کردن: «ببین پسرم، آدم باید حسابگر باشد. تو نمیخواهد کفش بدوزی. درفش و نخ بخر و بیاور، بقیهاش با من. خودم میدوزم. از اولش هم بهتر میشود. اگر بخواهی بدهی کفاش، باید همهی هزار تومان را بهش بدهی. تازه اگر غر نزند و نگوید کم است.»
مادر گفت: «نه بابا! آبجیام کفشش را برد پیشش، پانصد تومان بیشتر نگرفت. تازه هر دو لنگهاش را هم تعمیر کرد.»
بابا گفت: «خانم، نمیشود تو از ما حمایت کنی.» بعد رو به من کرد: «ولش کن مادرت را. ببین یک درفش و نخ، فوقش سیصد تومان است. بقیهاش میماند برای خودمان. تازه درفش هم مال خودمان میشود. اگر بعدها هم خواستیم میتوانیم استفاده کنیم. مثلاً خورجین موتورم را میتوانم بدوزم یا کفش خودم را درست کنم.»
پول را گرفتم و خواستم بروم که آبجی گفت: «من هم میآیم.» آبجی که نه، بگو کَنه! همیشه کارش این بود. تا جایی میخواستم بروم، مثل سایه میافتاد دنبالم. مجبور بودم بغلش هم بکنم. گفتم: «بغلت نمیکنم ها! خودت باید بیایی.»
آبجی گریه کرد. مامان گفت: «ببرش. حوصله جیغ و فریادش را ندارم.»
با آبجی کوچولو راه افتادیم و رفتیم. یک درفش و یک نخ بلند همهاش پانصد تومان شد. موقع برگشتن، آبجی محکم چسبیده بود به زمین و از جایش تکان نمیخورد که بستنی میخواهم. برایش یک بستنی خریدم؛ البته خدا را خوش نمیآمد او بستنی بخورد و من تماشا کنم. یکی دیگر هم برای خودم خریدم و صد تومان باقی ماند.
لب و لوچهام را پاک کردم و درفش، نخ و صد تومان باقیمانده را به بابا دادم. با تعجب به صد تومانی نگاه کرد و گفت: «وای! چهقدر گران حساب کرده.» توضیح دادم که آبجی هوس بستنی کرده بود. بابا داد زد: «مگر دیروز برایتان بستنی نخریده بودم. تو که پسر بزرگی شدی. تو دیگر چرا بستنی... » مادر چایی را آورد و گفت: «بس کن. به خاطر یک بستنی این همه دعوا راه نینداز. چاییات را بخور و کفش را درست کن.»
کنار سایهی حیاط، موکت را انداختم. بابا نشست و مثل یک استادکارِ وارد، کفش را برداشت. به من نگاه کرد و گفت: «بیا پسرم. بیا ببین چطوری کفش میدوزم. باید یاد بگیری. برای آیندهات خوب است.» با هنرمندی تمام کفش را دست گرفته بود و درفش را به سختی فرو میکرد. بابا همانطور که درفش را فشار میداد، زبانش را هم گاز میگرفت: «عجب کفش محکمی! بعداً پسرم میگوید جنسش خوب نیست. ببین پسرم، بعضی کارها را خودمان میتوانیم انجام دهیم. هم تفریح است، هم این که پولش توی جیب خودمان... ای وای... آخ... »
فریاد بابا به هوا رفت. کفش را محکم پرت کرد زمین و چسبید به انگشت شست و آن را نگه داشت: «اوخ... اوخاوخ... سوختم.»
مادر دوید توی حیاط و پرسید: «چی شده؟ خدا مرگم بدهد.»
بابا که صورتش مچاله شده بود گفت: «هیچی! دستم... وای، دستم!»
از انگشت بابا خون میآمد. مادر صد تومان داد و گفت: «برو چسب بگیر و بیار. وای خدا دیدی چی شد! ببینم دستت را.»
بابا ناله میکرد. انگشتش میسوخت. مادر چسب را با دقت به انگشت بابا زد. بابا عرق پیشانیاش را پاک کرد و گفت: «به خیر گذشت، چیزی نیست.» کفش را برداشت که به کارش ادامه بدهد.
مامان گفت: «گفتم که این کار تو نیست. بده ببرد استارضا تعمیرش میکند.»
سرش را تکان داد: «نه بابا! الآن تمام میشود.» به کفش نگاه کرد. دهانش باز ماند و با همان حال به ما نگاه کرد. کفش را جلو ما گرفت. درفش شکسته بود و نوک درفش توی کفش جا مانده بود. بابا درفش شکسته را از زمین برداشت و گفت: «این چیه که خریدی؟» بعد برای این که کم نیاورد، از جایش بلند شد و یک هزارتومانی از جیبش درآورد: «برو بهش بگو یک درفش خوب بدهد.»
فوری پریدم بیرون و دوان دوان درفش خریدم و دادم به بابا. گفت: «آهان، این یکی خوب است. بقیهاش...»
گفتم: «باباجان! این یکی چون جنسش خوب است هزار تومان میشود. آهن را هم میدوزد. استارضا گفت.»
سرش را تکان داد: «ای داد بی داد! کاش از همان اول این درفش را میخریدی. خب عیبی ندارد. یک چیزی خریدی که عمری و ماندگار است. یک ضرب المثل انگلیسی میگوید: ما پول زیاد نداریم که جنس ارزان بخریم.»
نفهمیدم معنی ضرب المثل بابا چه بود. رفتم توی اتاق و بابا را به حال خودش رها کردم.
بالأخره کار بابا تمام شد. داد زد: «بیا پسرم. خوبِ خوب شد.»
رفتم و کفش را از بابا گرفتم؛ اما حالم گرفته شد. بابا گفت: «چرا قیافهات زهر ماری شده؟»
لنگهی دیگر کفش را نشانش دادم: «باباجون، این کفش را که دوختی سالم بود. این یکی پاره شده. ببین.» صورت بابا مچاله شد. نفس عمیقی کشید و داد زد: «چرا حواست را جمع نمیکنی. این همه زحمت کشیدم به خاطر هیچی!» نشستم روی پله و کفش را روی زمین انداختم. کنار بابا استکانهای خالی چایی و پوست هندوانه بود. بابا بیشتر از این که کار کند، خورده بود! از کف زمین یک تخمه هنداونه برداشت و توی دهانش انداخت. بعد کفش پاره را به دست گرفت. مادر آمد استکانها را جمع کند که کفش پاره را توی دست بابا دید. گفت: «وا... این که هنوز تمام نشده!»
بابا گفت: «خانم، دو- سه تا چایی بیاور. اشتباهی دوختم.»
مادر گفت: «چی! لازم نکرده. پاشو ببر، استارضا بدوزد.»
بابا نخ و درفش را دست گرفت و گفت: «الآن تمام میشود. نخ که داریم، درفش هم هست. خوب شد نخ اضافه مانده. حالا بهتر شد، آن یکی کفش هم سالم میماند.»
شروع کرد به کار؛ امّا چه فایده! وقتی ضربهی محکمی به درفش زد که درفش توی کفش فرو برود، آه از درون پدر بلند شد. این یکی درفش هم شکست.
بابا از جا بلند شد و گفت: «پسرم، کت و شلوارم را بیاور.»
- کجا؟
- هیچی. میخواهم کفشت را ببرم پیش استارضا. هرچه باشد او از من واردتر است!﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 124 |