تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,741 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,961 |
نگاه امید | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 23، فروردین 1388 | ||
نویسنده | ||
محمدحسین فکور | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
گفتم: «امیر به سلامت باد! اگر اجازه دهید، قصد کردهام تا به «توس(1)» بروم.»
«امیر ابینصر» گرهای در ابرو آورد و صاف به چشمهایم زُل زد. تاب نگاه نافذ او را نیاوردم. بیاختیار، عدسی چشمهایم به گردش درآمد و به زمین نگاه کردم.
امیر گفت: «دوست عزیزِ ما را چه کاری پیشآمد کرده که قصدِ توس دارد؟»
همچنان که چشمانم پایین بود گفتم: «کاری پیشآمد کرده! غلامی توسی دارم که فرار کرده.» سپس صدایم را آهسته کردم و شرمآلود گفتم: «کیسهی پولی که داده بودید تا به خزانه تحویل بدهم گم شده. گمان میکنم غلام آن را برده است.»
امیر ابینصر ناگهان پشتش را از پشتی برداشت، راست نشست و با اخم گفت: «مواظب باش کاری نکنی که در درگاه ما خائن به حساب بیایی.»
صدای امیر درشت شده بود. لطافت و نرمی لحظهی پیش را نداشت. گفتم: «پناه به خدا میبرم از خیانت...»
عرق به پیشانیام نشسته بود، پشتم تیر میکشید و سرم داغ شده بود. دستم را دراز کردم و کیسه را از دست امیر که لبخند میزد گرفتم. امیر گفت: «در این کیسه سههزار درهم نقره است. از مجلس ما که بیرون رفتی آن را به خزانه ببر، تحویل خزانهدارِ ما بده و رسید بگیر.»
کیسه را گذاشتم زیر بغل و راه افتادم آمدم بیرون. در حیاط کاخ کنار حوض بزرگ دربانها فرش بزرگی انداخته بودند و نشسته بودند. غلام مخصوص امیر هم آنجا بود. مرا که دید خندید و مرا صدا زد: «محمدبناحمد نیشابوری، کجا با این عجله؟»
گفتم: «امیر کاری به من سپرده که باید در پی انجام آن بروم.»
غلام امیر خندید و گفت: «ما پیشکار مخصوصیم. امیر کارهای مهمّ خودش را به بعضیها میسپارد.»
نیش و کنایه غلام را نشنیده گرفتم، خواستم بروم که صدای یکی دیگر از دربانها درآمد: «محمدبناحمد حالا بیا، لحظهای بنشین. کار دیر نمیشود. شربتی فراهم کردهایم. بیا گلویی تازه کن.»
با این دربان دوست بودم. رویش را نمیتوانستم زمین بیندازم. کفشهایم را بیرون آوردم و نشستم روی فرش. کیسهی بزرگ پولها را هم گذاشتم کنارم. نفهمیدم چهقدر نشستم، گفتیم، خندیدیم و شربت خوردیم. سرانجام وقت رفتن شد. خواستم کیسهی پول را بردارم؛ امّا کیسهی پول نبود. اینطرف و آنطرف را نگاه کردم؛ ولی اثری از کیسه نبود. سرتاپایم به لرزه افتاد. اگر همهی دار و ندارم را میفروختم اندازهی پولهای داخل کیسه نمیشد.
یکی از دربانها گفت: «محمدبناحمد چه شده است؟ ناگهان آشفته و پریشان شدی!» گفتم: «کیسه... کیسهی پول امیر! امانت امیر بود.» صدایم میلرزید. زانوهایم میلرزید. رنگم پریده بود.
یکی دیگر از دربانها گفت: «ما که چیزی ندیدیم.» بیاختیار دویدم و لبهی فرش را بلند کردم؛ امّا خودم زود فهمیدم که کیسهی به آن بزرگی را نمیشود زیر فرش پنهان کرد. برگشتم به طرف دربانها: «شما را به خدا... کیسهی پول چه شد؟»
یکی از آنها موذیانه خندهی خشکی زد و گفت: «وقتی که آمدی چیزی دستت نبود.»
یکی دیگر گفت: «چرا... چرا.» و دیدم که یکی دیگر از دربانها به او چشمکی زد. بیاختیار شده بودم و اینطرف و آنطرف میدویدم. دور حوض بزرگ را دیدم. لابهلای گلها و بوتههای باغچههای اطراف حوض را؛ امّا کیسه آب شده و رفته بود توی زمین.
دربانها مقداری ایستادند، نچنچ کردند و بعد هم یکییکی رفتند. خیلی وقت بود که فهمیده بودم آنها به من حسودیشان میشود. چشم نداشتند ببینند که پیش امیر قُرب و منزلتی بههم زدهام. دیگر حتم داشتم که آنها توطئه کرده و کیسه را دزدیدهاند؛ امّا متحیر بودم که چطور کیسه را برداشتند که من متوجه نشدم. پریشان و مضطرب آمدم خانه. یک راست به اتاق خودم رفتم و در را بستم. فردا باید به خدمت امیر میرفتم و رسید خزانه را به او تحویل میدادم؛ امّا...
نشستم گوشهی اتاق، سرم را روی زانو گذاشتم و رفتم توی فکر. افکارم پریشان بود. فکرم به جایی نمیرسید. نمیدانستم باید چهکار کنم. توی ذهنم حساب و کتاب میکردم. باید خانه و زندگیام را میفروختم. مقداری حساب کردم. اگر همه را هم میفروختم، نصف پولهای کیسهی امیر نمیشد. سرم درد میکرد و تیر میکشید. رفتم توی فکر دوستانی که میتوانستم از آنها قرض بگیرم. ولی از همین حالا معلوم بود که اگر کسی میفهمید چه خاکی بر سرم شده است، پولی به من قرض نمیداد. ناگهان قیافه مرحوم پدرم به یادم آمد. پدرم هر وقت گرهای در کارش میافتاد که پریشان میشد، بار سفر میبست، میرفت سر قبر امام رضا(ع) آنجا دعا میکرد و همیشه هم با دل خوش برمیگشت. من چرا این کار را نکنم!
این فکر مثل آبی بود که روی آتش بریزند. دلم آرام گرفت. قوّتقلبی پیدا کردم. انگار کوهی که روی دلم افتاده بود برداشته شد! سبک شدم. از جای برخاستم. باید هر چه زودتر بار سفر میبستم؛ امّا به امیر چه بگویم. دوباره فکر و خیال به ذهنم افتاد. مقداری توی اتاقم قدم زدم. بالأخره تصمیم گرفتم به امیر بگویم که کیسه گم شده است.
﷼
صدای امیر مرا به خود آورد: «اگر رفتی و نیامدی ضمانت کیسه برعهدهی کیست؟»
از فکر و خیال بیرون آمدم. و به امیر نگاه کردم. امیر همچنان راست نشسته بود و به من نگاه میکرد. هنوز همان قوّتقلبی که از دیروز بعدازظهر به سراغم آمده، در دلم بود. با اطمینان گفتم: «امیر به سلامت باد! اکنون با اجازهی شما میروم. اگر تا چهل روز دیگر بازنگشتم همهی ملک، خانه، زندگی، اسباب و اثاثیهی من در اختیار شماست. آنها ر ا تصرف کنید.»
گرههای ابروی امیر از هم باز شد، پشتش را به پشتی تکیه داد و گفت:«خیلی خوب، میتوانی بروی.»
***
خورشید تازه رفته بود که به «توس» رسیدم. اسباب و اثاثیهی سفر و اسبم را به کاروانسرادار سپردم. وضو گرفتم و خودم را به حرم امام رضا(ع) رساندم. زیارت کردم و نمازهای واجبم را که خواندم، حرم خلوت شد. آمدم نزدیک قبر آقا و دوباره به نماز ایستادم. نمازم طول کشید. در قنوت نماز گریهام گرفت و خدا را به امام رضا(ع) قسم دادم که مشکلم را برطرف کند. نمازم که تمام شد سرم را به سجده گذاشتم و دوباره گریه کردم. متوجه نشدم چهقدر طول کشید که خوابم برد. ناگهان دیدم پیامبرخدا(ص) به حرم آمدند و جلو من ایستادهاند و گفتند: «برخیز که خدای بزرگ حاجت تو را داد!»
از خواب بیدار شدم. خوشحال بودم. معلوم بود که حاجتروا شدهام. از حرم بیرون آمدم، وضو گرفتم و دوباره به حرم بازگشتم. دیگر کسی در حرم نبود. دربان حرم تنها دَم در نشسته بود و داشت چرت میزد. باز رفتم کنار قبر. دستم را گذاشتم روی صندوق بلندی که روی قبر بود. مثل بچهی کوچکی که خودش را به مادرش میچسباند، خودم را چسباندم به صندوق بزرگ روی قبر و آن را بوسیدم. دلم سبک و راحت شده بودم. دلم میخواست باز هم نماز بخوانم و کنار قبر نورانی امام رضا(ع) سرم را به سجده بگذارم. ایستادم به نماز. چندتا نماز خواندم. خستگی راه هنوز توی بدنم بود. سرم را به سجده گذاشتم و باز هم خدا را به امام رضا(ع) قسم دادم و دوباره متوجه نشدم چه شد و کی خواب، پلکهایم را روی هم کشید.
ناگهان همان صحنهی قبلی را دیدم. پیامبرخدا(ص) ایستاده بودند و داشتند میگفتند: «گفتم که خدا حاجت تو را داد. برخیز و فردا به شهرت بازگرد. پیش امیر ابینصر برو و بگو کیسهی پول را غلام مخصوص او ربوده است. کیسه هنوز بسته و مُهر آن باز نشده است. غلام آن را به خانهی خودش برده و در بخاری خانه، زیر خاکسترها پنهان کرده است.»
از خواب پریدم. دیگر از خدا چه میخواستم. از جا بلند شدم. قبر آقا را دوباره بوسیدم. با امام رضا(ع) وداع کردم و به کاروانسرا بازگشتم. باید شب را استراحت میکردم. صبح زود راه طولانی در انتظارم بود. باید زود میرفتم. تا چهل روز نشده باید خودم را به کاخ امیر میرساندم...
1) در گذشته به مشهد، «توس» میگفتهاند.﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 109 |