تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,753 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,965 |
تأثیر رفتار مناسب | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 24، شهریور 1388 | ||
نویسنده | ||
اشرف گلفشان | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
تقریباً هر روز برای دانشآموزان حدیثی میگفتم و کمی در مورد آن توضیح میدادم. آن روز حدیثی در مورد غیبت و شدت گناه آن گفتم.
داخل دفتر مدرسه نشسته بودم. «مینا» که کلاس سوم راهنمایی بود، مرا صدا زد. جلو رفتم. بعد از سلام و کمی خوش و بش، متوجه شدم میخواهد مطلبی را بگوید، اما خجالت میکشد. گفتم: «میناجان! راحت باش. هر چه میخواهد دل تنگ بگو. اگر با من راحت نباشی، باعث ناراحتی من میشوی.»
بدون مقدمه گفت: «خانم، شما را به خدا قسم میدهم مرا ببخشید!»
پرسیدم: «به خاطر چی؟»
گفت: «یکی از بچهها در مورد شما حرف زشتی زد. از شما غیبت کرد و من هم شنیدم. احساس گناه میکنم.»
- چی گفته که تو را اینقدر آشفته کرده؟
- نپرسید خانم. شرمم میشود بگویم.
- اگه میخواهی ببخشمت، پس لااقل بگو کی بود!
- نمیتوانم بگویم.
- چرا؟
- آخه دوست صمیمی من است. میترسم متوجه شود و با من قهر کند!
- مطمئن باش عزیزم! اصلاً برام مهم نیست که چی گفته، فقط میخواهم بدانم کی بود که از دست من ناراحت شده.
با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت: «خانم... «زهرا» بود... تو را خدا بهش نگویید!»
به مینا اطمینان خاطر دادم و او با خیال راحت از من دور شد.
زهرا از دانشآموزان خوب و مؤدب کلاس بود؛ اما به دلیل اینکه از قرائت فارسی نمره کم آورده بود، از من عصبانی و دلخور شده بود.
چند روزی گذشت. سر همان کلاس بودم. امتحان انشا و نگارش داشتم. بعد از این که برگهها را جمع کردم، آنها را برای تصحیح به منزل بردم. خودکار دهرنگ داشتم. سعی میکردم با توجه به سلیقهی هر دانشآموز، برگهی او را با رنگ مورد علاقهاش تصحیح و نمرهگذاری کنم. رنگ مورد علاقهی زهرا نارنجی بود. با همان رنگ برگهاش را صحیح کردم. از قسمت نگارش، 5/1 نمره کم گرفت؛ اما انشای جالبی نوشته بود. روی سربرگ ورقهاش نوشتم:
20= (به دلیل مؤدببودن شما، زهرایعزیزم) 5/1+5/18
جلسهی بعد، هنگامی که برگهها را بین بچهها توزیع کردم، همه ذوقزده شده بودند که هر ورق با رنگ خاصی نمرهگذاری شده است. ششدانگ حواسم به «زهرا» بود؛ طوری که او اصلاً متوجهی من نبود. خوشحالتر از همهی بچهها به نظر میرسید.
روز عرفه بود. با همان کلاس، درس فارسی داشتم. وارد کلاس شدم. زهرا برخلاف همیشه که از جا بلند نمیشد، تمام قد ایستاده و با صدایی بلندتر از بقیه ورود مرا به کلاس خوشآمد گفت. پس از سلام و احوالپرسی با بچهها، جلو میز من قرار گرفت و گفت: «خانم! میتوانم دستور زبان امروز را کنفرانس بدهم؟»
گفتم: «آمادگی داری؟»
گفت: «کاملاً، خانم! آخه خیلی تمرین کردم.»
من که شوق و ذوق فراوان او را دیدم، موافقت کردم. با نام خدا شروع کرد به تدریس. با بیانی بسیار فصیح و قابل فهم برای دانشآموزان توضیح میداد. در پایان درس، طبق روش من، از چند نفر سؤالهایی پرسید تا از یادگیری آنها مطمئن شود. سپس رو به من کرد و گفت: «شما رو به این روز عزیز قسم میدهم مرا ببخشید! من شرمندهی شما هستم. امروز روز عرفه است. من میخواهم با قلبی پاک در مراسم دعای عرفه شرکت کنم؛ اما میدانم اگر شما از من راضی نباشید، خدا هم راضی نیست و دعای مرا قبول نمیکند!»
همهی بچهها، بجز مینا که از موضوع اطلاع داشت، با تعجب یکدیگر را نگاه میکردند. همهمهای در کلاس ایجاد شده بود. هر کس چیزی میگفت:
- مگر چی شده؟
- کنفرانس دادن که شرمندگی نداره؟
- موضوع چیه؟
من که متوجهی منظورش شده بودم، اظهار بیتوجهی کرده و گفتم: «ولی زهراجان، تو خیلی قشنگ درس را توضیح دادی؛ حتی بهتر از من.»
- ولی خانم...
- ولی ندارد. بفرما بشین! دخترای گلم برای سلامتی زهرا، صلوات بفرستید!
عطر ذکر صلوات، فضای خوبی به کلاس بخشید و آن را معطر کرد. ما هم با همان حال خوش، کلاس را ادامه دادیم...
هنگام رفتن به منزل، دوباره جلو من سبز شد و گفت: «خانم گلفشان! جلو بچهها خجالت کشیدم بگویم، اما...»
نگذاشتم ادامه دهد. گفتم: «چه اشکالی دارد؟ اتفاقاً من میخواستم پیشنهاد بدهم که با هم بریم مراسم دعای عرفه. پس قرار ما، کنار مزار شهدای گمنام، کوه خضر نبی(ع)، شرکت در مراسم دعای عرفه...»
با وجود ازدحام جمعیت، مرا پیدا کرد. کنارم نشست و کمی با هم صحبت کردیم. قبل از شروع دعا میخواست به گناه خود اعتراف کند. گفتم: «زهراجان! عزیز دلم! من که میدونم میخواهی چه بگویی، ولی باور کن اصلاً برایم اهمیتی ندارد. همین که تو به گناه خودت پی بردی و پشیمان شدی، خیلی برام ارزش دارد. خدا اینجور بندههایش را خیلی دوست دارد. من هم تو را خیلی دوست دارم. تو برای من بیشتر از این حرفها ارزش داری.»
ناگهان دستانش را دور گردنم انداخت و شروع کرد هقهق گریه کردن. به او اجازه دادم با ریختن اشک، خود را راحت کند و کمی آرام شود.
با گریه گفت: «خانم گلفشان! همین جا به خدای خودم قول میدهم هرگز غیبت کسی را نکنم.»
گفتم: «خیلی خوشحالم. من هم از خدا میخواهم کمکت کند تا خوشبخت و رستگار شوی.»
یک هفته گذشت. «زهرا» کیفیت نماز شب را از من پرسید.
از این که توانسته بودم دانشآموزی را تا این حد به خدا نزدیک کنم، احساس شادمانی خاصی داشتم.﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 125 |