تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,142 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,056 |
دم خروس | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 24، شهریور 1388 | ||
نویسنده | ||
آملی سید محسن موسوی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دم خروس
روی پلهها نشسته بود و داشت به اتفاقی که روز قبل افتاده بود، فکر میکرد. مادرش خیلی عصبانی شده بود. با او قهر کرده بود و باهاش حرف نمیزد. آخر مادرش گلهای باغچه رو خیلی دوست داشت و هر روز به اونها رسیدگی میکرد. دیروز هانیه دوستانش رو آورده بود خونه تا با هم بازی کنند. بچهها کنار باغچه طناببازی میکردند و توجه نداشتند که طناب به گلهای باغچه میخوره. غروب که مادر هانیه رفته بود به گلها آب بده، دیده بود که چند تا از گلها شکسته. وقتی گلها رو این طوری دید، کنارشون نشست و همراه با ردیف کردن اونها، آرام آرام، گریه میکرد. بعد هانیه رو صدا زد و گفت: «آخه دختر، چند دفعه گفتم مواظب گلها باشید و کنار باغچه بازی نکنید. ببین با گلهای بیچاره چی کار کردید!»
اما هانیه باورش نمیشد که این کار رو کرده باشه، گفت: «مامان من که این گلها رو خراب نکردم. شاید داداش هادی این کار رو کرده باشه. شاید توی حیاط توپ بازی کرده باشه. به هر حال کار من نیست.»
مادرش گفت: «عزیزم! من که نگفتم از قصد این کار رو کردی. میگم بیاحتیاطی کردی. مطمئنم این کار هادی نیست؛ چون وقتی توپ به گلها میخوره این جوری گلها تیکه تیکه نمیشن! این وضع گلها معلومه که بارها طناب به اونا خورده. عزیزم! بعضی وقتها از نشونههای یک کار معلومه که چرا و چه جوری خراب شده.»
از روی پلهها بلند شد و کنار حوض نشست. ماهیهای قرمز داخل حوض داشتند با هم بازی میکردند و گاهی به دُم همدیگر تُک میزدند.
دستش رو توی حوض آب فرو برد. با حرکت دادن آنها موجهای کوتاهی درست کرد. همین طور که در افکار خودش غوطه میخورد، صدای باز شدن در رو شنید. هادی بود. مثل همیشه با صورتی سرخ و عرق کرده و لباس خاکآلود. غروبها با بچههای کوچه فوتبال بازی میکردند. از در حیاط که اومد تو، صدا زد: «هانیه! نمیدونی تو محله چه خبری بود.» چنان با شور و حرارت صحبت میکرد که اجازهی هیچ پرسشی را به خواهرش نداد.
کنار حوض نشست و چند مشت آب به صورتش زد. بعد دست خیسش رو به دور گردنش کشید و ادامه داد: «آبجی! وسط بازی یه دفعه سیامک یه شوت بلند زد. همهی ما داشتیم با چشمامون توپ رو تعقیب میکردیم که چشمت روز بد نبینه، درست توی یکی از پنجرهی آپارتمان یاس فرود اومد. چند دقیقه بعد خانم صاحبخانه، توپ به دست اومد توی کوچه و دنبال صاحب توپ گشت. توپ مال حمید بود. از میان بچهها خودشو نشون داد و گفت: «خانم توپ مال منه ولی من مقصر نیستم. سیامک توپ رو او طرف شوت کرد.» خانم محترم گفت: «سیامک کیه؟» حمید گفت: «خانم! فرار کرده، رفته خونهشون.»
با راهنمایی بچهها، خانم به طرف خونهی سیامک رفت. چند تا از بچهها هم پشت سرش. حسین میگفت: «من این خانم رو میشناسم. معلم خواهرم بوده. خیلی خانم مهربونیه.» وقتی خانم زنگ خونه رو زد، مثل این که سیامک پشت در بود، در رو باز کرد. از ترس و وحشت صورتش سرخ سرخ شده بود. گفت: «بله، کاری داشتید؟» خانم گفت: «آقا سیامک، شما با توپ شیشهی پنجرهی ما رو شکستید؟» سیامک گفت: «نه خانم! من اصلاً از صبح بیرون نرفتم. تو خونه بودم.» خانم گفت: «پسرم! دروغ گفتن کار خیلی بدیه. یه نگاهی به سر و وضعت بکن. کاملاً معلومه که داشتی فوتبال بازی میکردی.» سیامک که دید جوابی نداره، گفت: «راستش رو بخواین، آره فوتبال بازی میکردم؛ ولی شکستن شیشه کار من نبود.»
خانم مهربان گفت: «من نیامدم با شما دعوا کنم یا پول شیشه رو از پدر و مادرت بگیرم. فقط از تو و بقیهی بچهها میخوام که موقع بازی کردن کمتر سر و صدا کنید و مواظب باشید تا کسی رو اذیت نکنید. مردمآزاری کار خیلی بدیه. خدا آدمهای مردمآزار رو دوست نداره. همانطور که آدمای دروغگو رو دوست نداره.»
سیامک گفت: «خانم به خدا کار ما نبود! چرا باور نمیکنید.» خانم معلم گفت: «عزیزم! چرا قسم میخوری. من باید قَسَمَت رو باور کنم یا فرار کردنت رو و اعتراف بچهها رو که میگن تو توپ رو شوت کردی؟ به قول قدیمیها نمیدونم قسمهاتو باور کنم یا دم خروس رو.»
بچهها با شنیدن این جمله زدند زیر خنده. حمید گفت: «خانم! یعنی چه دم خروس رو باور کنیم؟» خانم لبخندی زد و گفت: «اگر قول بدین دیگه از این کارهای بد نکنید، براتون میگم.»
یه روز یه دزدی، وارد مزرعهای شد و خروس بزرگ و زیبایی را دزدید و زیر لباسش پنهان کرد. هنگامی که داشت از مزرعه خارج میشد، صاحب مزرعه را دید و راه را بر او بست و گفت: «عمو این جا چه کار داری؟» دزد گفت: «هیچ! به اشتباه وارد مزرعهی شما شدم.» هنگام گفتوگو، صاحب مزرعه متوجه شد که آن مرد چیزی را زیر لباسش پنهان کرده. با دیدن دم بلند خروس که از زیر لباس دزد بیرون زده بود فهمید که خروس زیبایش در زیر لباس آن مرد است. گفت: «عمو شما خروس من رو ندیدید؟» دزد پاسخ داد: «نه به خدا قسم! من خروس شما را ندیدم.» صاحب مزرعه خندهای کرد و گفت: «خوب حالا خودت بگو من باید قسمت رو باور کنم یا دم خروس رو که از زیر لباست زده بیرون؟»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 127 |