تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,841 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,984 |
یک روز بارانی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 20، شماره 24، شهریور 1388 | ||
نویسنده | ||
هری فاستر | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
رادنی از پنجرهی اتاق نشیمن بیرون را نگاه کرد و یک آه بلند کشید.
او در صندلی بزرگ راحتی نشست، کف دستش را زیر چانهاش گذاشت و با افسردگی بیرون پنجره را نگاه کرد که ریزش آهسته و یکنواخت قطرههای باران داشت تند میشد.
گهگاهی نوری درخشان از رعد و برق در آسمان دیده میشد. در این فصل، اینجور بارانها چند روز ادامه داشت و گاه یک هفته خورشید دیده نمیشد.
روز جمعهی او با هیچ برنامهریزی شروع نشده بود. او در صندلیاش همچنان کسل نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد.
همهی هفته، او برای روز جمعه برنامه ریخته بود. بهار بود و هوا عالی برای پرواز بادبادک.
بعد از صبحانه، روی زمین اتاق نشیمن، جلوِ صندلی، یک بادبادک قرمز و زرد گذاشته بود؛ ولی حالا باران همهی برنامههایش را بههم ریخته بود. او با اشتیاق به آن نگاه کرد. فکر میکرد خیلی دیوانه است که همهی پولش را برای این بادبادک داده که اصلاً نمیتواند از آن استفاده کند.
غرش رعد بلندی آمد و باران شدیدتر شد. مادرش روی کاناپه داشت کتاب میخواند. او پسر افسردهاش را نگاهی کرد.
- رادنی! چرا به اتاقت نمیروی و کاری برای انجام دادن پیدا نمیکنی؟
مادر فهمید که رادنی چهقدر دلش میخواست بیرون برود.
- من چیزی برای خوردنت آماده میکنم. حالا برو و کاری برای انجام دادن پیدا کن!
رادنی آهی کشید و با افسردگی گفت: «بسیار خوب.»
او خودش را از صندلی راحتی به سختی بالا کشید و به پایین راهرو به سمت اتاقش رفت. روی لبهی تختش نشست، دستانش را به عقب تکیه داد، نگاهش را به سقف دوخت و پاهایش را روی زمین تکان داد. به صدای باران که به سقف و پنجرهها میخورد گوش داد. با خودش گفت: «من چهکاری برای انجام دادن دارم؟» او کتاب داستان مصورش را از زیر تخت بیرون کشید و صفحههایش را ورق زد، ولی کتاب مصور هم نمیتوانست جانشین پرواز بادبادک شود. بعد از کمی، خستگیاش زیاد شد و به ناچار روی تختش دراز کشید.
هامستر (موش کوچک) خانگیاش را نگاهی کرد و آه بزرگی کشید. هامستر توی یک قفس فلزی بالای کمد زندگی میکرد، کنار چند مدل ماشین و یک گودزیلای پلاستیکی.
هامستر اسمش «ارنی» بود. خز قهوهای روشن داشت و رادنی آن را از همسایهیشان مجانی گرفته بود. رادنی کنار میز قدم زد و به درون قفس با دقت نگاه کرد. ارنی داشت راه رفتن را روی چرخ سیمیاش تمرین میکرد. چرخ با هر گردش صدای قیژ میکرد. رادنی ضربهای به قفس زد؛ امّا موش بیتوجه بود. فقط از دویدن خود ایستاد.
رادنی از قفس به دیوار بالای کمد نگاه کرد؛ جایی که یک عکس از دراکولا بود.
وقتی آن را به خانه آورده بود مادرش خیلی عصبانی شده بود. مادر فکر میکرد که آن عکس برای رادنی نامناسب است و شبها ممکن است خوابهای وحشتناک ببیند. امّا از وقتی که رادنی آن را با پول خودش خریده بود، مادر اجازه داده بود فقط برای مدت کمی آن را به دیوار بزند.
رادنی غمگین به جعبهی اسباببازیهای چوبیاش نگاه کرد. در آن جعبه وسایل بازی رادنی، وسایل ورزشی، ماشینهای بازی و کمی خرت و پرت بود. همچنین یک کیف پر از شکلهای پلاستیکی کوچک.
بیرون، ناودان مانند رودخانه شده بود و تمام راههای فاضلاب داشت پر از آب میشد.
رادنی کیف کوچک را از جعبهی چوبی بیرون کشید و کنار تختش قدم زد. درِ کیف را باز کرد و تمام وسایلش را بیرون ریخت.
دوجین از شکلکهای کوچک بیرون ریختند؛ شوالیههای زرهپوش، آدمکهای هندی، کابویی، و یک دسته حیوانهای پلاستیکی از مزرعهی قدیمی.
او همهی آدمکها را در طول سالها جمع کرده بود. بعضی مردان کوچک که اسب داشتند، یک کالسکه، یک واگن و سه پرچین از سری یک مزرعه.
رادنی لبهی تختش نشست و آدمکها را در تپهها مستقر کرد. هر گروه از آدمکها روی یک تپه. او روتختیاش را جمع کرد و با آن تپههای بیشتری ساخت و حتی در درّهها چند سرباز مستقر کرد. قرار بود جنگ بزرگی بهوجود بیاید. باید نیروهایش را آماده میکرد و به همه تعلیمهای جنگی میداد. یکباره یک کابوی غرب وحشی وارد صحنه شد. یکی از سربازها ایست داد؛ ولی کابوی هفتتیر کشید و به طرف سرباز تیراندازی کرد. در همین وقت سرخپوستها حمله کردند. جنگ بزرگی بهوجود آمده بود. رادنی باید این جنگ را فرماندهی میکرد.﷼
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 133 |