تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,768 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,971 |
چاقوی ترسو | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 21، فروردین-1389-241، فروردین 1389، صفحه 54-55 | ||
نویسنده | ||
زاده زهره نجف | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 13 اردیبهشت 1402، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
داستان چاقوی ترسو زهره نجفزاده آن روز از صبح توی آشپزخانه غوغا شده بود. صدای جیغ و داد از قفسهی چاقوها بلند بود. مثل همیشه «دسته گلی» داشت گریه میکرد. ماجرا این بار زیر سر برادر بزرگش «تیغه بلند» بود که عکس دسته گلی را کشیده بود، آن هم وقتی داره سر یک مرغ رو میبرّه و تمام هیکل و تیغهاش خونی شده! تیغه بلند وقتی چشم پدر و مادرشان را دور میدید اینکارها را میکرد. نتیجهاش هم همین بود؛ صبح تا شب گریه کردن دسته گلی... وساطت هیچ کسی هم فایدهای نداشت؛ حتی وقتی خود تیغه بلند جلو چشمهای دسته گلی عکس را پاره کرد، فقط صدای جیغ دسته گلی بلندتر شد. دسته گلی آن شب ماجرا را با کلی گریه و آه و ناله برای پدر و مادرش تعریف کرد و توی رختخواب آنقدر دستهی مامانش را چسبید تا خوابش برد. فردا صبح رئیسهای آشپزخانه یعنی اجاق گاز، یخچال و کابینتها رسماً اعلام کردند که امروز روز تولد دختر کوچک خانواده است و باید برای تولدش کیک درست کنند. وقتی همه خبر را شنیدند، آه از نهاد همه بلند شد؛ آخه هر سال توی این روز کوچکترین عضو آشپزخانه شروع به کار میکرد و امسال کوچکترین عضو آشپزخانه کسی نبود جز دسته گلی! سال قبل در مراسم «کیک پزی»، شروع به کار یک ملاقهی کوچولو را جشن گرفتند. سال قبلش جشن شروع به کار یک قابلمه بود... سال قبلترش هم جشن بود؛ یعنی هر سال جشن بود، ولی امسال عزا شده بود. از صبح کلهی سحر، همه به دسته گلی التماس میکردند که بیاید و درِ پلاستیکی پودر کیک را بِبُرد. دسته گلی هم فرار کرده بود پشت ردیف لیوانها و فریاد میزد که اصلاً اصلاً نمیآید. وقتی قربون صدقههای مادرانه، جایش را بخشید به داد و بیدادها و تهدیدهای پدرانه، این تغییر جا، اثر که نبخشید هیچ، اشکهای دسته گلی را هم درآورد. حالا همه باید به او التماس میکردند علاوه بر درِ پودر کیک، صدایش را هم بِبُرَد! بالأخره نزدیکهای ظهر با وساطت بزرگترین قابلمه، تیغه بلند که چند سالی از جشن شروع به کارش گذشته بود، درِ پودر کیک را بُرید و همه تازه شروع به پختن کیک کردند. توی قفسه، لیوانها به هزار بدبختی کمی جابهجا شده بودند و مادر دسته گلی تیغهاش را به زور از پشت آنها رد کرده بود تا بتواند کمی با دسته گلی حرف بزند. وقتی گریههای دسته گلی بند نیامد، همه فهمیدند حرفهای مادر هیچ تأثیری نداشته است. این ترسِ دسته گلی کم کم داشت آبرو و حیثیت تمام چاقوها را زیر سؤال میبرد و همه میگفتند: «چاقوها دیگر نمیتوانند بچههای خودشان را تربیت کنند و از این به بعد باید تنها از قیچیها استفاده کرد.» این حرفها برای چاقوها خیلی گران تمام شد، تا جایی که بزرگِ قفسهی چاقوها یعنی ساتورِ یکچشم اعلام کرد: «در صورتی که دسته گلی امروز شروع به کار نکند، جایی در قفسهی چاقوها ندارد و همان بهتر که برود و خط کش باشد.» وقتی مادر این خبر را به دسته گلی داد، تمام دنیا روی سرش خراب شد. با هق هق گریه گفت: «مامان دروغ نمیگم، میترسم!» - از چی عزیزم! از چی میترسی! میترسی دردت بیاد؟ - نه... - میترسی نتونی بِبُری؟ - نه... - میترسی کُند بشی؟ - نه... - پس از چی میترسی؟ ببین دسته گلیجان! ببین چهقدر توت فرنگی آماده کردن تا تو اونها رو بِبُری. دسته گلی هم جیغ زد: «من- هیچی- نمی- برم.» پدر به مادر که کلافه از قفسهی لیوانها بیرون آمد گفت: «یک چشم گفته حرف همان است که گفته.» هر چهقدر چاقوهای جوان آمدند و با حرکتهای عجیب و غریب و نمایشی، توت فرنگیها را پر پر کردند تا بلکه دسته گلی هم سر ذوق بیاید، اصلاً فایدهای نداشت. توت فرنگیها تمام شد، ولی دسته گلی تیغهاش را به سر یک توت فرنگی هم نزد. کار به جایی رسید که تیغه بلند عصبانی شد و یک توت فرنگی پرت کرد تا بلکه بخورد به تیغهی دسته گلی و نصف شود؛ ولی دسته گلی فرار کرد و نتیجهاش افتادن دوتا از لیوانها شد که متأسفانه هر دو از دنیا رفتند. دیگر کار به جاهای باریک رسیده بود. همه یک چشم را مقصر میدانستند. در آخر خود یک چشم با دسته گلی حرف زد و گفت که شک دارد این بچه، چاقوی آشپزخانه باشد، شاید یک چاقوی تزیینی، چیزی بوده و اشتباهی به آشپزخانه آورده شده است! امسال برای اولین بار در تاریخ آشپزخانه، کیک پختن سالیانه با جشن شروع به کاری همراه نبود و این تمام بزرگان آشپزخانه را ناراحت کرده بود. بالأخره با پیشنهاد سینیِ قدیمی، قرار شد دسته گلی را ببرند پیش «دسته آهنی»، قدیمیترین چاقوی آشپزخانه. تیغه بلند و چند تا از جوانها به زور دسته گلی را بردند در بالاترین قفسه، جایی که دسته آهنی سالها بود آنجا زندگی میکرد. وقتی دسته آهنی در میان جیغ و دادهای دسته گلی ماجرا را از زبان تیغه بلند شنید، به همه گفت از قفسه بیرون بروند و او را با دسته گلی تنها بگذارند. بعد هم رفت کنار دیوار نشست تا دسته گلی هر قدر میخواهد گریه کند. اول دسته گلی کلی جیغ زد و گریه کرد. بعد وقتی دید هیچ کس نیست تا بگوید آرامتر، گریه نکن و از این حرفها، صدایش را کمی پایینتر آورد و از پشت پردهی اشکهایش زل زد به دسته آهنی. او سلام دسته آهنی را با لبهای لرزان جواب داد. وقتی دسته آهنی تعارفش کرد بنشیند، دسته گلی مسحور تیغه و دستهی آهنیِ پیرترین چاقویی که تا آن روز میدید شد؛ یک چاقوی ضخیم با تیغهای که جابهجا لب پر شده بود و صورتی پر از خط و خطوط. دسته آهنی شروع کرد به تعریف کردن. از قدیمها گفت؛ از وقتی که چاقوی جوان و تیزی بوده. از زمانی که نه قیچی بوده، نه ارّه و نه هیچچیز برّندهی دیگر. از اینکه همهی کارها بر دوش چاقوها بوده، و دستهگلی ساکت و آرام فقط میشنید. توی آشپزخانه همه از اینکه صدای دسته گلی نمیآمد تعجب کرده بودند. مادر دسته گلی حتم داشت دخترک بیچاره از ترس سکته کرده و افتاده؛ ولی همه تند و تند کیک درست میکردند و به هیچ چیز فکر نمیکردند. توی قفسه، دسته آهنی برای دسته گلی تعریف میکرد که در جوانیهایش روزها چاقوی آشپزخانه بوده و شبها چاقوی چوب بُری، و مجسمهی چوبی بزرگ روی شومینه کار اوست. اینکه در جشن شروع به کارش یک لیموترش بریده است و ترشی آن هنوز زیر تیغهاش هست و این شانس بزرگی است که یک چاقو برای اوّلینبار یک کیک بِبُرد. وقتی دسته گلی گفت: «من از بریدن میترسم»، او جواب داد: «فقط احمقها هستند که هیچ وقت نمیترسند. هر کسی یه وقتهایی میترسه.» دسته گلی گفت: «اما من خیلی میترسم. همیشه پیش خودم میگم کاش من یه چنگالی، چیزی بودم! چاقو بودن خیلی سخته، خیلی ترسناکه!» دسته آهنی گفت: «من جوونیهام از تو بدتر بودم.» نزدیک بود چشمهای دسته گلی از وسط تیغهاش بزند بیرون! - راست راستی؟ چهکار کردید؟ - وضع من خیلی بد بود. بردنم پیش دسته زنجانی. اون هم بهم گفت وقتی از چیزی میترسی خودت رو بینداز وسط آن! منم حرفشو گوش کردم. همین. چند لحظه بعد همه دیدند یکی از چاقوها دوان دوان رفت سر یکی از کشوها و کلی روبان برد توی بالاترین قفسه. چند دقیقهی بعد، همهی اهالی آشپزخانه با چشمهای گرد شده دسته گلی را دیدند که با کلی روبان قشنگ تزیین شده بود. مثل عروس چاقوها از بالاترین قفسه آمد پایین و وقتی در میان سکوت و تعجب همه پرسید: «من چیو باید بِبُرم.» مادرش درجا غش کرد. چنان همهمهای شد که نگو و نپرس. هیچ کس باور نمیکرد تا اینکه یک چشم آمد و رسماً جشن شروع به کار را اعلام کرد. آن سال کوچکترین چاقو یک کیک تولد بُرید؛ کیکی که با چند کیلو توت فرنگی تزیین شده بود. آن سال اهالی آشپزخانه بهترین جشن شروع به کار تاریخ برگزار کردند. جشنی که تا سالها زبان به زبان و تیغه به تیغه چرخید!﷼ | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 155 |