تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,050 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,996 |
مادرها هیچ وقت سردشان نمیشود | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 21، اردیبهشت-1389-242، اردیبهشت 1389 | ||
نویسنده | ||
زینب مقیسه | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
داستان مادرها هیچ وقت سردشان نمیشود زینب مقیسه نگران بودم. سر ابروهایم کمی رفته بود بالا. با بغض به فرشته گفتم: «مادرم مریض است.» فرشته گفت: «مادرها هیچ وقت مریض نمیشوند. مادرها شاید کمرشان از خستگی درد بگیرد، شاید غصهدار شوند، اما هیچ وقت مریض نمیشوند.» همهی اشکهایم را سپردم به دست فرشته. *** مادرم دراز کشیده بود توی بستر تنهایی ژرف خود و بلند بلند، به اندازهی تمام خستگیهایش سکوت میکرد. سیاهی چشمهایم تحمل دیدن آن همه سپیدی را نداشت. اگر مادرها هیچ وقت مریض نمیشوند، پس مادرم بی شک غصهدار شده بود. نگاهم کرد. خندید. گفت: «چه خبر امروز؟ چه کردی؟» گفتم: «خواندم، خندیدم، خوردم. همه چیز مثل همیشه سر جایش بود.» گفت: «خوشحالم.» *** به فرشته گفتم: «دیشب مادرم پتوی خودش را کشید روی من. مگر خودش سردش نبود؟» فرشته گفت: «مادرها هیچ وقت سردشان نمیشود. سرما، مال بچههاست. مادرها همیشه پتوهایی دارند تا بکشند روی تن تمام بچههایشان.» فرشته آه کشید. سرش را تکان داد و با بغض گفت: «ولی بچهها پتوهایشان را کنار میزنند- حیف!...» *** مادرم تکیه داده بود به دیوار. دیوار سرش را گذاشته بود روی شانهی مادرم... و مادر برای من و دیوار و تمام بچههایش لالایی میخواند. مادرم گهوارهی زمین را تکان میداد. مادرم مریض نبود. غصهدار بود؛ چون بچهها به قصهها و لالاییاش گوش نمیدادند. کمرش درد میکرد؛ چون هرچه پتو میکشید روی تن سرد ما بچهها، حیف... پتو را پس میزدیم. چرا؟ نمیدانم! بیآنکه گرممان باشد. با آنکه سردمان بود هنوز، بین خواب و بیداری پتو را پس میزدیم. *** فرشته گفت: «اشکهایت را هنوز نگه داشتهام. اگر گفتی کجا؟» شانهی راستم را انداختم بالا که یعنی نمیدانم. فرشته، آسمان شب را نشانم داد: «آنجا!» قطرههای اشک دانه دانه میدرخشیدند توی آسمان. *** مادرم با لبخند فرمود: «تمام کودکیهایت را خریدارم ناز من. چرا اخم کردهای؟» اخمهایم را باز کردم. سرم را کج: «برایم لالایی میخوانی؟» چشم دوخت توی چشمهایم... و شروع کرد به لالایی خواندن. چشمهایم را گذاشتم روی هم، آرام. پتویی گرم تمام تنم را پوشاند. نمیدانم خواب بودم یا بیدار که دیدم ستارهها از آسمان، همراه قطرات اشکم میبارند روی صورتم.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 109 |