تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,052 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,997 |
کوتاه و خواندنی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 21، خرداد-1389-243، خرداد 1389 | ||
نویسنده | ||
نازنین مهرپناه | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
کوتاه و خواندنی مترجم: نازنین مهرپناه 1 داستان کوه پدر و پسری در میان کوهها راه میرفتند. ناگهان پسر افتاد، زخمی شد و داد کشید: «آآآآه ه ه ه ه!!!» او در کمال تعجب شنید که این صدا تکرار شد و چیزی از میان کوهها گفت: «آآآآآ ه ه ه!» او کنجکاو شد و فریاد زد: «تو چه کسی هستی؟» و جواب شنید: «تو چه کسی هستی؟» او سپس رو به کوه فریاد زد: «من تو را تحسین میکنم!» صدا جواب داد: «من تو را تحسین میکنم!» سپس در حالی که از آن صدا عصبانی شده بود، داد زد: «ترسو!» و جواب شنید: «ترسو!» پسر به پدر نگاه کرد و پرسید: «چه اتفاقی دارد میافتد؟» پدر خندید و جواب داد: «پسرم، توجه کن.» سپس مرد فریاد زد: «تو یک قهرمانی!» و صدا جواب داد: «تو یک قهرمانی!» پسر تعجب کرده بود؛ ولی چیزی نمیفهمید. سپس پدر اینگونه توضیح داد: «مردم به این اِکو میگویند؛ اما در حقیقت این زندگی است. زندگی هر چیزی را که میگویی یا انجام میدهی به تو باز میگرداند. خیلی ساده است، زندگی ما انعکاس رفتارهای ماست. اگر میخواهی محبت بیشتری در جهان وجود داشته باشد، محبت بیشتری در قلب خود ایجاد کن. اگر میخواهی تیم تو صلاحیت بیشتری داشته باشد، شایستگی خود را بالا ببر. این رابطهای است که در مورد همه چیز صدق میکند، و در مورد تمامی موارد زندگی عمومیت دارد. زندگی همان چیزی را به تو بازمیگرداند که تو به آن میدهی.» زندگی تو یک تصادف نیست. بلکه بازتابی از تو است.
2 تولهسگهایی برای فروش کشاورزی چند تولهسگ گلّه داشت و به دلیل نیازش مجبور به فروش آنها بود. او به همین دلیل علامتی را به عنوان تبلیغ تولهسگها رنگ کرد و در پشت حیاط کوبید. همانطوری که داشت آخرین میخ را میکوبید، متوجه شد کسی دارد بر روی لباسش ضربه میزند. برگشت و به چشمان پسربچهای کوچک نگاه کرد. پسرک گفت: «آقا! من میخواهم یکی از تولهسگهای شما را بخرم.» کشاورز همچنان که داشت گردنش را پاک میکرد، گفت: «بسیار خوب. این تولهسگها از نژاد خوبی هستند و گراناند.» پسرک لحظهای سرش را به پایین انداخت و با دقت تمام به جست و جو در جیبهایش مشغول شد. سپس پولش را درآورد و رو به کشاورز گفت: «من 39 سنت دارم. حالا میتوانم به آنها نگاهی بیندازم؟» کشاورز گفت: «مطمئناً.» سپس سوتی کشید و داد زد: «دالی، بیا اینجا!» از لانهی سگها دالی دوید و از سرازیری پایین آمد. پسرک سرش را به حصار چسباند تا بهتر ببیند. چشمانش میدرخشید. همانطوری که سگ به طرف حصار میآمد، پسرک متوجه شد که چیزی در لانهی سگها تکان میخورد. یک سگ کوچکتر... که در حال پایین آمدن از سرازیری زمین خورد. آن سگ میشلید و به طرف دیگر سگها میرفت و نهایت تلاشش را میکرد که به آنها برسد... پسرک گفت: «من آن سگ را میخواهم.» کشاورز به طرف پسرک خم شد و گفت: «پسر، تو آن سگ را نخواهی خواست. آن سگ هرگز نمیتواند بدود و آن طوری که دیگر سگها میتوانند با تو بازی کنند، بازی کند.» پسرک از کنار حصار به عقب رفت. خم شد و شروع کرد به جمع کردن پاچه شلوارش. بدین گونه آتل فلزی که روی پاهایش بود و آنها را به کفشهایش متصل کرده بود نمایان شد. سپس رو به کشاورز نگاه کرد: «میبینی آقا! من هم نمیتوانم به خوبی بدوم. آن سگ هم مثل من به کسی نیاز دارد که او را بفهمد.» جهان سرشار از آدمهایی است که نیاز به فهمیده شدن دارند.
3 دو قورباغه گروهی از قورباغهها در حال گذر از میان جنگل بودند که ناگهان دو تا از آنها به داخل یک چاله میافتند. زمانی که دیگر قورباغهها میبینند که آن چاله چهقدر عمیق است، به آن دو قورباغه میگویند بهتر است بمیرند. آن دو قورباغه به حرفهای آنها توجهی نمیکنند و نهایت سعی خود را میکنند تا از آن گودال خارج شوند. دیگر قورباغهها پیوسته به آنها میگویند که دست نگه دارند و منتظر مرگ خود باشند. سرانجام، یکی از قورباغهها به آنچه آنها میگویند توجه کرده و از تلاش دست برمیدارد. او میافتد و میمیرد. قورباغهی دیگر تا جایی که میتوانست به پریدن ادامه داد. یک بار دیگر، قورباغهها سرش داد کشیدند که این زحمت و درد را تمام کند و بمیرد؛ اما او سختتر پرید و سرانجام توانست از گودال به بیرون بیاید. زمانی که بیرون آمد، دیگر قورباغهها گفتند: «تو صدای ما را نشنیدی؟» و قورباغه برای آنها توضیح داد که ناشنواست. او فکر میکرد آنها مدام در حال تشویق وی بودهاند. این داستان به ما دو درس میدهد: 1. در زبان آدمها قدرت مرگ و زندگی وجود دارد. یک کلمهی دلگرم کننده به کسی که افتاده است میتواند او را بلند کند و در تمام طول روز موفق باشد. 2. یک کلمهی مخرب به کسی که افتاده است میتواند او را به کشتن بدهد. مواظب باشید چه میگویید. با کسانی که با شما برخورد دارند از زندگی صحبت کنید. قدرت کلمات... بعضی مواقع درک این نکته که یک کلمهی دلگرمکننده تا کجا میتواند برود، دشوار است. هر کسی میتواند به گونهای از لغات استفاده کند که دیگری را تشویق کند تا در مراحل سخت پیش برود. انسان منحصر به فرد کسی است که از فرصتها برای دلگرم کردن دیگران استفاده کند.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 87 |