تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,811 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,978 |
دریاچهی آقای جان | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 21، تیر 1389-244، تیر 1389 | ||
نویسنده | ||
نژاد اصغرى | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دریاچهی آقای جان نویسنده: کارل مور مترجم: محسن اصغرینژاد آن سوی طویلهی قرمز بزرگ در کنار درختان گردو، دریاچهی باشکوهی بود که با یک درخت بلوط قدیمی، سایهدار شده بود. این یک قصهی قدیمی و متعلق به آقای جان است. آقای جان مطلقاً ماهیگیری را در این دریاچه ممنوع کرده بود. او پنج تابلو در سراسر این منطقه گذاشته بود که این مطلب روی آن ثبت شده بود. آقای جان گفت: «من به هیچ پسربچهی کوچکی اجازه نخواهم داد اینجا ماهی بگیرد و هر بچهای که اینجا بیاید ترجیح میدهم او را از بین ببرم.» پسربچههای کوچک خیلی سر و صدا کردند. آنها با سر و صدایشان ماهیها و بسیاری از انسانها را میترساندند. آنها آب را گلآلود کردند. سپس آنجا را به خاطر ترس از آقای جان با ناراحتی ترک کردند. او گفت: «من باید احمق باشم اگر اجازه دهم شما در برکهی من ماهی بگیرید.» دیگر هیچکس جرأت نکرد در برکهی آقای جان ماهی بگیرد. مدتها از این جریان گذشت تا اینکه پسر کوچکی به نام «جرج جانسون» تصمیم گرفت دستور آقای جان را زیر پا گذاشته، این قانون را بشکند. او گفت: «من میخواهم اینجا زیر درخت بلوط در کنار برکه، جایی که خیلی خُنک است ماهی بگیرم.» همچنین گفت: «میخواهم استراحت کنم، پاهایم را دراز کنم و سر قلاب ماهیگیریام طعمه بگذارم و آن را بر سر پنجههای پایم قرار دهم و در حالی که دارم چرت میزنم، ماهی بگیرم. هیچکس هم نخواهد توانست مرا بگیرد؛ چون من یک دوندهی سریع هستم.» هرکس که فهمید جرج میخواهد در برکهی آقای جان ماهی بگیرد، او را نصیحت کرد. آنها میگفتند: «یک برکه، یک دریا نیست که تو میخواهی در آنجا ماهی بگیری. تو نمیتوانی آنجا آزادانه و با میل خود ماهی بگیری؛ چون این کار بدون اجازه از صاحبش دزدی است. گذشته از این، همهجور جانوری ممکن است در برکهی آقای جان پیدا شود.ممکن است چیزهای عجیب و غریبی هم آنجا ببینی. هیچکس نمیداند آن برکه واقعاً چهجور برکهای است و چه چیزهایی و به چه علت چنان جانورانی آنجا هستند. علاوه بر این بچههایی که آنجا میآمدند و ماهی میگرفتند، کفشها و چیزهای دیگری از خودشان را گم کرده و برمیگشتند. شما چیزهای خطرناکی صید خواهی کرد، اگر به هشدارهای ما توجه نکنی. تو حاضری به خاطر ماهیها جان خودت را به خطر بیندازی؟ ما که جرأت نداریم.» اما جرج کوچک، فقط بینی خود را کمی تکان داد و وانمود میکرد که انگار نه انگار، اصلاً چیزی میشنود؛ بهطوریکه گویا چیزی مثل شیرهی قند گوش جرج را بسته بود و به او اجازه نمیداد چیزی بشنود! برای او ماهیگیری از هر کار لذتبخشتر بود. او از هشدارهای مردم و از برکهی آقای جان اصلاً نمیترسید. پس صبح زود با قلاب ماهیگیری خود که در دستش بود، به پشت طویلهی قرمزی که در زمین آقای جان بود؛ یعنی کنار درختان گردو نزدیک برکه، قلاب ماهیگیری خود را طعمهدار کرد و به ته برکه اندخت. سپس جرج جانسون کوچک به خواب عمیقی فرو رفت. همهی وقایع با تکان سریع و ناگهانی یک ماهی که به سر قلاب گیر کرده بود شروع شد. جرج سعی میکرد تا ماهیای را که سر قلاب ماهیگیری گیر کرده، بلند کرده و آن را خارج کند؛ اما با مقاومت شدید ماهی مواجه شد که سعی میکرد خود را از تله خلاص کند. هر کاری میکرد ماهی را بیرون بکشد نمیتوانست. بدون شک بزرگترین ماهی قزلآلایی بود که جرج فکر میکرد. ده دقیقه به همین ترتیب قلاب را به طرف خود کشید. در آن زمان دیگر فکر نمیکرد که ماهی، قزلآلا باشد. سنگینی و تلاش آن، این مطلب را ثابت میکرد. یک گربه ماهی وحشتناک بزرگ با ریشهایی در اطراف دهان و گونهی خود، موجودی بود که او تصور میکرد. او همانطور که مشغول کشیدن آن موجود عظیمالجثه بود، روی زمین نشست. پاشنههای پاهای خود را روی زمین میکشید تا بتواند آن موجود را به بیرون از آب براند. هیچکس نمیتوانست بگوید که او یک جنگنده است. در آن هنگام آب در حال غلغل کردن و جوشیدن بود به شکلی که گاهی تاریک، گاهی درخشان و گاهی قرمز میشد. حالا دیگر آن جانور به بیرون از آب آمده بود و خود را نشان میداد. آن جانور یک گربهماهی نبود، بلکه تبدیل به یک کوسهماهی شده بود و بزرگتر به نظر میآمد. یک کوسهماهی با بیست دندان دراز و بزرگ با دهانی شبیه به یک بشکه که میتوانست به راحتی جرج را بخورد؛ فقط چیزی بود که با یک مشاهده اینطور به نظر میآمد؛ ولی با صدای ترشح و چلپ چلوپی که آن جانور از خود در میآورد و با آن دم بزرگ دنبالهداری که داشت حالا دیگر تبدیل به یک نهنگ خیلی بزرگ شده بود. یک نهنگ در دریاچهی آقای جان. آن موجود واقعاً چیزی بود به بزرگی سه خانه با نفسهایی که شبیه به یک طوفان و تندباد دریایی بود. آن نهنگ غولآسا واقعاً گرسنه بود و میخواست جرج را ببلعد؛ چون این نهنگ هم ساختهشدهی تخیل عمیق جرج جانسون بود. اکنون دیگر سؤالها و جوابهایی عجیب و تلخی در ذهن او میآمدند که برای جرج واقعاً ناراحتکننده بود. او دیگر فکر میکرد ماهی گرفتن کار احمقانهای است؛ چون اصلاً جالب نبود و خیلی هم خطرناک به نظر میرسید. پس قلاب ماهیگیری خود را روی زمین انداخت و شروع کرد به فرار کردن. اما دیگر دویدن و فکر کردن، خیلی دیر شده بود. آن موجود که نهنگ بود حالا تبدیل به اژدهای دریا شده بود. اژدها که خود را لجنی و کثیف کرده بود به خارج از دریاچهی آقای جان آمد. اژدها با پولکهای سخت و لجنی و ناخنهای بزرگ و قوی که داشت به سرعت به طرف جرج در حال دویدن بود. در آن زمان حساس، او به یاد نصیحتهای دوستان و اطرافیانش افتاد که هشدار داده بودند اگر از برکهی آقای جان که راضی نیست ماهیگیری کنی، ضرر خواهی کرد. از آن پس، جرج دیگر حاضر نبود به هیچ قیمتی در مکانهای شخصی دیگران، که از آنها رضایت نگرفته، ماهی بگیرد یا کار دیگری انجام بدهد. او در همین افکار بود که یک دفعه از خواب بیدار شد. این اتفاقها، همه، یک خواب بود. به هر حال وقتی بیدار شده بود، دید یک ماهی کوچک قرمز یک سانتیمتری به سر قلاب به دام افتاده و بیرون کشیدن آن ماهی هم، کار خیلی سادهای برای جرج بود. اما جرج با اتفاقهایی که برایش در خواب افتاده بود دیگر فهمیده بود که گرفتن حتی این ماهی هم بدون اجازهی صاحبش کار صحیحی نیست. فوری ماهی قرمز را از سر قلاب جدا و او را آزاد کرد و درون دریاچهی آقای جان انداخت. وقتی جرج جانسون به طرف دوستانش بازمیگشت، از او پرسیدند، چه اتفاقی برای تو آنجا افتاد؟ او بینی خود را کمی تکان داد و به آنها خیرهخیره نگاه کرد و گفت: «در ابتدا که من ماهی گرفتن را شروع کردم خیلی علاقهمند بودم. من در این کار متخصص بودم. همینطور خیلی چیزهای عجیب و غریب دیگری هم در دریاچهی آقای جان وجود داشت. آن سوی طویلهی قرمز بزرگ در کنار درختان گردو، دریاچهی باشکوهی بود که با یک درخت بلوط قدیمی سایهدار شده بود. من به شما مطلب مهم و درستی را یادآوری میکنم و قبل از اینکه خیلی دیر شود به شما بگویم: آن دریاچه فقط متعلق به آقای جان است.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 112 |