تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,817 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,980 |
کلاس کارآموزی تشریح روح | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 21، سلام بچه ها-1389-246، شهریور 1389 | ||
نویسنده | ||
مرتضی دانشمند | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
یک روز دوستی که کارمند ذوبآهن اصفهان بود و تا حدودی در ذوبآهن خرش میرفت، از من خواست که به ذوبآهن بروم تا بخشهای مختلفش را به من نشان دهد. روز فراموش نشدنی و بهیادماندنیای بود. هنوز که هنوز است برایم عجیب است که چگونه خاک و سنگ میتواند به آهن تبدیل شود. در یکی از بخشها نگاهم به میلهها و مفتولهای سنگین افتاد که آهن مذاب بودند و به سرعت از برابر چشم ما میگذشتند. به بخشی رسیدیم که به آن کورهی بلند میگفتند؛ چون هم کوره بود و هم بلند بود. ارتفاع شعلههای فروزان آتش به دهها متر میرسید و صدای ترسناکش اژدهایی را که میغرید و از دهانش آتش بیرون میداد در ذهن تداعی میکرد. دوست من میگفت: «روزی مهندسی خارجی کنار کوره میآید تا از دریچهی بالای کوره نگاهی به داخل کوره بیندازد. نگاه کردن همان و فرو افتادن هم همان.» دوستم میگفت: «در کمتر از چند ثانیه مهندس به دود تبدیل شد.» یکدفعه سر جا میخکوب شدم. دوستم که سراسیمگی مرا دید فکر کرد من از شنیدن این خبر جا خوردهام و الآن است که قالب تهی کنم؛ اما این خبر بیش از آن که برایم ترسناک باشد، شگفتانگیز بود. دوستم نمیدانست که در یک لحظه، ضربهای به همهی باورهایم از جمله معاد و شب اول قبر و سؤال فرشتهها و حساب و کتاب و... وارد شده است. در همان یک ثانیه چندین پرسش مهم زندگی از ذهنم گذشت. راستش من خودم را فردی مذهبی به شمار میآوردم. اهل مطالعات دینی هم بودم. در مدرسه بارها با بچهها دربارهی مرگ و عزرائیل و روش جان گرفتن او و قیامت و بهشت و دوزخ بحث میکردم؛ اما هیچگاه با صحنهای که بتواند این همه پرسش برایم ایجاد کند رو به رو نشده بودم، که آن روز شدم. اولین مسألهی مهمی که برایم پیش آمده بود این بود که صورت مسألهی معاد و قیامت به طور کلی از ذهنم پاک شده بود؛ چون تا انسانی وجود نداشته باشد، قیامت، بهشت و دوزخی نخواهد بود. مثل آن است که کاخ یا زندانی را بسازند، اما کسی نباشد که در آن دو مکان جای دهند. از خودم پرسیدم: «راستی آیا مهندس دود شده بود و به هوا رفته بود؟ به همین راحتی؟ یعنی آیا هیچچیز از مهندس باقی نمانده بود؟» کمکم به کمک دبیر شیمی با لاووازیه و قانونش آشنا شدم. لاووزایه میگفت: «در این جهان هیچچیز (جدیدی) به وجود نمیآید. چیزی هم از بین نمیرود. فقط تبدیل صورت میگیرد. ماده به انرژی و بالعکس تبدیل میشود.» مثلاً چوب (به عنوان ماده) تبدیل به خاکستر میشود و انرژی و گرما تولید میکند (تبدیل ماده به انرژی). انرژی تولید شده، دیگ را گرم میکند و آب و برنج و روغن را به مادهای دیگر به اسم برنج و خورش تبدیل میکند. برنج و خورش مجدداً در بدن ما انرژی تولید میکند و تبدیل به حرکت میشود. حرکت باز تبدیل به گرما میشود (تبدیل انرژی حرکتی به حرارتی) لابد برای همین است که عرق میریزیم. سعی کردم با قانون لاووازیه شکافی را که در دیوار باورم ایجاد شده بود ترمیم کنم. شروع به نظریهپردازی کردم. طبق قانون لاووزایه اگر شرایط پیش میآمد که میشد دود و خاکستر آقای مهندس را در حرکتی معکوس به گوشت،پوست، حلق، بینی و... تبدیل کرد، مهندس بازآفرینی میشد. البته به یک شرط کوچک؛ زدن کلید روح که تنها یک نفر میتوانست این کار را انجام دهد. برای نظریه پردازی (البته بدون آن که روی کرسی خاصی بنشینم) پیش از هرچیز فرمولی به شرح زیر نوشتم: دود=آتش (انرژی فوقالعادهی حرارتی)+ آقای مهندس نتیجهی نهایی فرمول معلوم بود: آقای مهندس= دود خدا چگونه میخواست روز قیامت از دود بپرسد که چه کارهای خوب یا بدی را انجام داده است؟ البته من قدرت خدا را بینهایت میدانستم؛ اما خودم و فهمم را بینهایت کوچک به حساب میآوردم. به هرحال باید قدمی برای فهم حقیقت برمیداشتم. راستش لاووازیه نتوانست کمک چندانی به من بکند، اما شروع خوبی بود. این مسأله گذشت. تا روزی از تلویزیون شنیدم هواپیمایی سقوط کرده و همهی سرنشینانش جان خود را از دست دادهاند. کارشناسان در پی کشف جعبهی سیاه هواپیما بودند. برای اولینبار بود که کلمهی جعبهی سیاه را میشنیدم. از پدر که بیشتر اخبار تلویزیون تماشا میکرد پرسیدم: «جعبهی سیاه چیست؟» پدر گفت: «جعبهای که همهی اطلاعات پرواز و مکالمات خلبان و برج مراقبت را در خود دارد، و اگر هواپیما از بین برود، جعبهی سیاه باقی میماند.» گفتم: «چرا به آن جعبهی سیاه میگویند؟» پدر گفت: «نمیدانم.» در این مورد به خصوص، معلومات من و پدر یک اندازه بود. آن روز هم گذشت. پیش خودم فکر کردم آیا انسان هم میتواند دارای جعبهی سیاه باشد؟ جعبهای که همهی اطلاعات انسان از لحظهی تولد تا همهی مراحل زندگی در خود جا داده باشد؟ اگر پاسخ مثبت باشد، نزدیکترین عضو به جعبهی سیاه باید مغز انسان باشد؛ مغزی که همهی اطلاعاتی را که در طول زندگی به او میدهیم به صورت دستهبندی شده در حافظهی کوتاه مدت و بلند مدتش ذخیره میکند. اما این تحلیل هم مثل قانون لاووازیه خیلی دوام نیاورد و نتوانست پاسخ سؤالهایم را بدهد. باخودم گفتم: «اگر قرار باشد جعبهی سیاه همان مغز باشد، پس در تصادفات منجر به مرگ مغزی یا همان مهندسی که دود شده بود، دیگر جعبهی سیاه نمیتوانست معنا داشته باشد.» یک روز به مسجد رفتم. دلم گرفته بود. بر دیوار مسجد اطلاعیهای دیدم. جلسهی سخنرانی و پرسش و پاسخ مذهبی با حضور علامهی فیلسوف آقای... با دیدن کلمهی فیلسوف آنچنان ذوقزده شدم که دیگر به اسمش توجهی نکردم. فقط تا جمعه شب لحظه شماری کردم. جمعیت زیادی به سالن آمده بودند. چند نفر روحانی در ردیفهای جلو و نزدیک به جلو بودند که نمیدانم قرار بود کدام یک از آنها فیلسوف باشند. قبل از این که پا به این جلسه بگذارم، تصویر عجیبی از فیلسوفها در ذهنم نقش بسته بود. مردانی که دستی به چانه دارند، یک ابروشان معمولاً کمی بالاتر از دیگری است (نشانهی تفکر عمیق) و به نقطهای (معمولاً دور دست) خیره میشوند (نشانهی درک حقیقت) و تا دلت بخواهد معلومات دارند، دربارهی انسان، جهان، هدف انسان و فلسفهی زندگی. بالأخره کسی که قرار بود فیلسوف باشد پشت تریبون رفت و سخنش را شروع کرد. البته پیش بینیام چندان هم بیراه نبود؛ چون انگار خیلی چیزها بلد بود.این را از حرفهایی که میزد و من نمیفهمیدم، فهمیدم. مثلاً نمیفهمیدم ماتریالیسم، اگزیستانسیالیسم، نیهیلسم و چند ایسم دیگر چیست؛ اما سعی کردم دست کم اسمهایش را حفظ کنم تا در بحث با همکلاسیها برایشان کلاس بگذارم و کم نیاورم. البته یکی از ایسمهای آقای فیلسوف را خوب فهمیدم. میگفت: «امروزه مد شده هرکسی برای خودش مکتبی و نظریهای داشته باشد؛ حتی دیروز که به خانه رفتم دیدم مادربزرگ بنده هم مکتبی را اختراع کرده است. مکتبی که پیرزنهای فراوانی در جهان آنرا پذیرفته و عضو و هوادار آن شدهاند و تا پای جان حاضر نیستند از آن دست بردارند. اسم مکتب مادربزرگ من مکتب رماتیسم است؛ چون بندهی خدا همیشه از پا درد ناله میکند!» تا حالا فکر میکردم که فیلسوفها یک ابرویشان بالاست (که البته این فیلسوف اینطور نبود و ابروهایش تقریباً مساوی و در یک خط بود)؛ اما فکر نمیکردم فیلسوفها شوخی هم بکنند. آن روز فهمیدم آنها هم در شوخی کردن دست کمی از ما ندارند. آن هم شوخیهایی در حد مکتب رماتیسم مادربزرگ! به هرحال نیمساعتی از سخنرانی فیلسوف گذشته بود؛ اما من بجز همان چند تا ایسم بیمعنا و مکتب رماتیسم مادربزرگ چیزی حالیام نشده بود. این به خاطر آن بود که همهاش به فکر سؤالی بودم که برای فیلسوف نوشته بودم و قرار بود جواب بدهد. فیلسوف، سؤالها را میخواند و جواب میداد. رسید به سؤال من: - آدمی که به دود تبدیل شده... چگونه میتواند زنده و به بهشت یا به دوزخ برسد؟ فیلسوف که کمی تهلهجهی شیرین آذری داشت گفت: «پاسخ این سؤال را با طرح چند سؤال که خیلی مهم است میدهم. شما چگونه به خواب میروید؟ چگونه خواب میبینید؟ آیا تا به حال در خواب دیدهاید که دارید خواب میبینید؟ چرا بعضی خوابها راست در میآید؟ بین این نوع خوابها و حوادث آینده چه نسبتی وجود دارد؟ روح چیست؟ آیا روح در هنگام خوابیدن و خواب دیدن از بدن بیرون میرود یا در بدن حضور دارد؟ خواب و مرگ چه تفاوتهایی با هم دارند؟» آقای فیلسوف ادامه داد: «پیش از پاسخ دادن به این سؤالها یک تکه از تاریخ را برایتان نقل میکنم. روزی مردی کافر جمجمهی مردهای را به مدینه آورد و به مسلمانان نشان داد و گفت: «من صاحب این جمجمه را می شناسم. مردی کافر بود. شما میگویید کافران در عالم برزخ عذاب میکشند. دستتانرا بر این جمجمه بگذارید و بگویید آیا داغی آتش را احساس میکنید؟» مردم مدینه و خلیفه در پاسخ مرد درمانده شدند. از حضرت علی(ع) برای پاسخ دادن دعوت کردند. حضرت علی(ع) فرمان دادند دو سنگ آتشزنه بیاورند و به دست مرد کافر دهند. فرمودند: «آیا آتشی را احساس میکنید؟» مرد گفت: «نه.» حضرت علی(ع) فرمودند: «حالا سنگها را بههم بزنید.» به هم زدند. جرقههایی ایجاد شد. حضرت علی(ع) پرسیدند: «این جرقهها ازکجا آمد؟ آیا در خود سنگها جرقهای بود؟ یا از بیرون سنگها آمد؟ وقتی که سنگها به هم نمیخورد جرقهها کجا هستند؟» فیلسوف گفت: «البته حضرت علی(ع) پاسخی در حد ذهن مرد کافر دادند؛ ولی پاسخهای سنگینتری برای آدمهایی که مطالعات عمیقتری دارند در قرآن و روایات آمده است.» حرفهای فیلسوف تا مدتی مرا گرم و سرگم کرد؛ اما باز هم وقتی به مهندس فکر میکردم دوباره آش همان آش بود و کاسه همان کاسه. یک روز بر دیوار اتاقمان مارمولکی را دیدم. دمپایی به طرفش پرتاب کردم. تالاپ، مارمولک زمین افتاد. دمش کنده شد، اما خودش فرار کرد. چند لحظه بالای سر دم مارمولک نشستم و به آن زل زدم. پایین و بالا میپرید. بعد هم جان به جانآفرین تسلیم کرد؛ همان دم را میگویم. همان روز چند نظریهی دیگر به نظریههایم افزوده شد. یکی این که فقط آدمها روح ندارند. حیوانات و حتی حشرات و مارمولکها هم روح دارند؛ اما چیزی که در مورد مارمولک برایم جالب بود اینکه آیا مارمولک دارای دو روح بود؟ یکی را با خود برده بود و دیگری را در دمش جا گذاشته بود. البته بهتر است بگویم دارای یک روح و نیم بود؛ چون روحی که در دمش بود روحی نیمبند بود و زود قالب تهی کرد. شاید هم بهتر است بگوییم مارمولک یک روح بیشتر نداشت. حرکات دم هم حاکی از عملیات رفلکسی بود (فیلسوف بودیم، دکتر هم شدیم). و ان یکادالذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم... فوت. سؤال دیگری که برایم پیش آمده بود این بود که روح کجای بدن قرار دارد؟ زود نگو همهجا. یک روز وقتی کوچک بودم (فیلسوفک بودم) مادر، ناخنهایم را میگرفت. پرسیدم: «مامان! روح کجاست؟» گفت: «در بدن.» گفتم: «کجای بدن؟» گفت: «همه جای بدن. هرجا که درد داشته باشد روح وجود دارد.» همان وقت مادر یک نیشگون آهسته از پشتم گرفته بود. گفتم: «آی!» گفت: «ببین روح همینجا بود.» ولی من به این زودیها قانع نمیشدم. پرسیدم:«مامان! در ناخن و مو هم روح وجود دارد؟» گفت:«بله.» گفتم: «پس چرا وقتی ناخن میگیریم یا موها را کوتاه میکنیم دردمان نمیآید؟» گفت: «نمیدانم چرا! اگر دوست داشته باشی طوری ناخنهایت را میگیرم که درد داشته باشد.» من ساکت شدم، اما قانع نشدم. البته حالا که بیشتر از زمان بچگی ابروی راستم بالا میرود (علامت فیلسوف شدن) به نتایج قانعکنندهتری دربارهی روح رسیدهام. یکی اینکه روح در همهی اندامها و بخشهای بدن حتی سر ناخنها و موها وجود دارد (تقریباً همان نظریهی مامان)؛ چون وقتی ناخن را میگیریم، اگر پس از یک ماه آن ناخن گرفته شده را دور نریزیم و با ناخنهای روی انگشتان که زیر سایهی روح زندگی میکنند مقایسه کنیم، میبینیم از زمین تا آسمان فرق دارد. اما علت اینکه وقت ناخن گرفتن دردمان نمیآید به خاطر آن است که سلولهای حسی در ناخنها تشریف ندارند؛ همچنین در موها، اما به هرحال حیات و روح دارند. حالا میخواهم یک جمعبندی بکنم. اول اینکه من باور کردهام روح وجود دارد. دوم اینکه باور کردهام همهی موجودات زنده از جمله همین مورچهای که پریشب بخش غربی پشت گردنم را گاز گرفت روح دارد (البته من قبض روحش کردم تا با بزرگان در نیفتد و مایهی عبرت دیگران شود). سوم –این سومی خیلی مهم است- روح قلمرو دارد. در بعضی جاها هست، مثل همهی سلولها و مویرگهای بدنم، از جمله همان جای آمپول مورچهی پریشبی، و در بعضی جاها نیست، مثل دندانی که میافتد یا ناخنی که میگیریم و مویی که کوتاه میکنیم (البته قبل از افتادن و گرفتن و کوتاه کردن، در همهی اینها روح وجود دارد)؛ اما پس از افتادن روح از آنها بیرون میرود. سؤال: آیا فکر کردهای آن یک ذره روحی که در دندان پیش از افتادن وجود دارد و باعث میشود که ما درد دندانرا حس کنیم، پس از افتادن دندان کجا میرود؟ آیا به روح بزرگ ما میچسبد یا جای دیگری میرود یا اصلاً جای خاصی ندارد؟ حالا اگر دوتا از دندانهایمانرا بکشیم، روح این دو دندان کجا میروند؟ سه تا دندان چطور؟ حالا اگر مثل مادربزرگ ( هم او که از هواداران مکتب روماتیسم بود) همهی دندانهایمانرا بکشیم و دندان مصنوعی بگذاریم، روح سی ودو دندانمان کجا میرود؟ حتماً میگویی به همان روح بزرگمان میپیوندد. حالا فکر کن کسی همهی دندانهایش را بکشد، همهی ناخنهای بیست انگشت دست و پایش را کوتاه کند و سرش را تیغ بکشد و ضمناً در تصادف یا در جبهه یک یا دو دست یا هر دو دست و پایش را از دست دهد، روح این اعضا (دست و پاها) و ناخنها و موها کجا میرود؟آیا باز به همان روج بزرگ میپیوندد؟ جانم برایت بگوید که یک روح بیشتر در ما نیست. همانکه وقتی از آن حرف میزنیم میگوییم من. بگذار شفافتر صحبت کنم. ما بعضی چیزها را به خودمان نسبت میدهیم. مثلاً میگوییم: کیف من، کتاب من، دوچرخهی من، ساعت من و الخ (= تا آخرش). همچنین میگوییم دست من، پای من، چشم من، گوش من، عقل من، هوش من، آیکییوی من و الخ. همهی این کلمات دو بخش دارند؛ مضاف و مضافالیه (امیدوارم دستور زبانت قوی باشد). بخش اول این کلمات (که شامل کلماتی مثل کیف، کتاب، دوچرخه، عقل، هوش و الخ میشود مضاف است. بخش دوم آنها که در همهی آنها یکی است (همان من) مضافالیه است که با آن (یعنی من) به آن حقیقت یعنی روح اشاره میکنیم. وقتی میگوییم: من خدا را دوست دارم. منظور از این من، نمیتواند بدن ما باشد؛ چون بدن ما تشکیل شده از همین دست و پا و سر و گردن و چشم و گوش است. اگر منظور از من ما، همینها باشد، مسأله خیلی خندهدار و ضایع میشود. معنای خدا را دوست دارم اینجور میشود: دست من یا پایم یا گوش من یا الخ خدا را دوست دارد. بگذار مثال دیگری بزنم. این مثال در جواب آن سؤال است که روح دم مارمولک یا روح موها و دندانهای ما و الخ کجا میرود.باید بگویم هیچجا نمیرود. به این مثال خوب گوش کن. حباب چیست؟ منظور حبابهای روی آب است. ترجیحاً حبابهای روی آب دریا. حباب چیست؟ آیا بجز آب است؟ نه. حباب همان آب است. بسیار خوب، وقتی حبابها میترکد کجا میرود؟ به این سؤال چگونه جواب میدهیم؟ آیا حباب بجز آب و بجز دریا چیزی است؟ نه. پس با از بین رفتن حباب، در حقیقت دیوار حباب شکسته و آب به آب پیوسته است. پیش از اینکه حبابی درست شود حباب کجا بود؟ حباب چیزی نبود جز همان دریا. مثالی دیگر. یک سُک سُک میخری. یک بادکنک در آن میبری (چیز حسابی که توی سکسک نمیگذارند. معمولاً یک بادکنک با یک سیدی اجقوجقی و کالای مثلاًفرهنگی شعر و قصه که نه شعرش وزن و قافیه دارد و نه قصهاش سر و ته و الخ). بادکنک را بر دهان میگذاری و از فوتهایت در آن میدمی. بادکنک پر از هوا میشود و بزرگ میشود. یک سوزن به آن میزنی. تق. میترکد. یا فسسسس بادش خالی میشود؛ یعنی بادش بیرون میرود. خوب کجا میرود؟ بیرون. قبلاً کجا بود؟ همان بیرون. البته در شش تو بود که آن هم همان بیرون است (یعنی بیرون بادکنک). اگر ده تا بادکنک را باد کنی و بترکانی باز سؤال همان است و جواب همان. بادها از هوا به شش تو رفتند و از شش به داخل بادکنکها و با زدن سوزن به بادکنک، باز بادها بیرون رفتند. نتیجه: همانطور که باد داخل بادکنکها چیزی بجز همان هوای بیرون نیست که داخل بادکنک محصور شده، حیات و روح ما و روح دندانها و ناخنها و موی سر ما باز چیزی نیست بجز همان روحی که خدا در ما دمیده است. آن روح ممکن است از دندان کنده شده و ناخن گرفته شده و از بدن ما پس از مرگ بیرون برود؛ ولی این بیرون رفتن به معنای نابود شدن نیست، بلکه به معنای فاصله افتادن میان روح و بدن است. گاه بین روح و بخشی از بدن مثل دندان یا مانند آن فاصله میافتد و گاه بین روح و همهی بدن فاصله میافتد، که به دومی مرگ میگوییم. تقریباً مثل پنکهای که با رفتن برق، روح از تنش بیرون میرود و پرههایش از حرکت باز میایستد. همچنین سوختن لامپ به معنای نبودن یا نابود شدن برق نیست. دلیلش هم این است که اگر لامپ سوخته را تعویض کنیم و کلید را بزنیم، روح برق دوباره خودش را نشان میدهد. فکر کنم مسألهی روح به این سختی را نمیتوان آسانتر از این توضیح داد. پس با شعر زیر فعلاً دور بحث روح خط میکشیم تا جلسهای دیگر و روحی دیگر و تشریحی دیگر. روح در اندام ما هست مانند نسیم مثل آن برقی که هست داخل اندام سیم * میشود روشن از آن لامپهای سرخ و زرد یا بخاریهای گرم یا هم آن یخچال سرد * میرود از خانهها گاهگاهی نور و برق میرود از زندگی روشنایی، زرق و برق * برق میآید ولی باز هم در خانهها میشود پر جنب و جوش خانههای بیصدا * میشود خاموش، روح گاهگاهی در بدن میشود خاموش هم گوش و چشم و پا و تن * میشود روشن ولی در قیامت روح ما چون کلید روح را میزند روزی خدا | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 123 |