تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,069 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,018 |
گوناگون | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 21، شماره 248، آبان 1389 | ||
نویسنده | ||
سید مهدی حسینی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دیوسپید: به گفتهی شاهنامه دیوسپید (سفید) نام پادشاه یا سردار یا رئیس دیوان مازندران در روزگار حکومت کیکاووس بود. به خاطر اینکه موهایش سفید رنگ بود به این نام خوانده میشد که به اعتقاد عوام، دیوها معمولاً سیاهرنگ و تیره هستند. در ایران باستان، پارسیان هر شخصی را که سرکشی کند، خواه از جن یا حیوان و یا انسان باشد و علیه پادشاه زمانش شورش کند «دیو» مینامیدند. لذا به اعتقاد برخی آن کسی که دارای مشخصات فوق بود، چون علیه کیکاووس شورید به این نام- دیو سپید- خوانده شد. دیو سپید با کیکاووس که برای فتح مازندران با لشکریانش عازم آنجا بودند، درگیر شد و تمام سپاهیان را به بند کشید و با سِحری که در اختیار داشت چشمانشان را نابینا کرد. خبر به رستم دستان رسید. رستم بلافاصله برای نجات پادشاه ایران و لشکریان، عازم مازندران شد. دیو سپید که از آمدن رستم باخبر شده بود، در سر راه او هفت خان هولناک و سخت که گذشتن از هر کدام بسیار دشوار بود، قرار داد. رستم از یکیک خانهها به سلامت گذشت تا به خان آخر- هفتم- که جنگ با دیو سپید بود، رسید. هنگامی که رستم وارد غار دیو سپید شد، او خواب بود و رستم میتوانست در خواب دیو را بکشد؛ امّا به رسم جوانمردی او را از خواب بیدار کرد تا در جنگی مردانه و برابر او را شکست دهد. رستم موفق شد یک دست و پای دیو سپید را قطع کند. بعد جگرش را از سینه بیرون کشید. کیکاوس گفته بود که تنها راه باطل شدن سِحر دیو سپید و بینا شدن چشمان او و لشکریانش، جگرگاه دیو سپید است. رستم جگرگاه دیو سپید را نزد کیکاووس آورد و گفت: دریدم جگرگاه دیو سپید ندارد بدو شاه ازین پس امید زپهلوش بیرون کشیدم جگر چه فرمان دهد شاه پیروزگر (شاهنامه) آنگاه رستم با چکاندن خون جگر دیو سپید در چشمان پادشاه و لشکریان، بینایی را به آنان بازگرداند. داستان دلیری و پهلوانی رستم و کشتن دیو سپید در شعر پارسی انعکاس بسیار داشته: آن سیهکاری که رستم کرد با دیو سپید خطبهی دیوان دیگر بود و نقش کیمیا تا برون ناری جگر از سینهی دیو سپید چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا (سنایی) هین که عالم گرفت دیو سپید خیز تدبیر رخش رستم کن (سنایی) ز آتش تیغی که خاکستر کند دیو سپید شعله در شیر سیاه سیستان افشاندهاند (خاقانی) *** سگ سگ جانوری است که در اغلب فرهنگهای کهن، به عنوان موجودی پلید و منفور معرفی شده است. در اساطیر مصری، سگ به عنوان پیک میان بشر و «چوکو» (خداوند مصریان) برگزیده میشود و از طرف آدمیان مأموریت مییابد که از خداوند بخواهد تا مرگ را از جهانیان باز گیرد. در راه، سگ دچار لغزشهایی میشود و با تأخیر بسیار نزد «چوکو» میرسد. در زمان غیبت سگ، قورباغه پیام انسان را بهطور وارونه به «چوکو» میرساند و او هم مرگ را بر جهانیان مقرر میکند. به این ترتیب سهلانگاری سگ موجب شد مرگ بر بشر تسلط داشته باشد. این قضیه زمینهی نفرت مصریان از سگ را فراهم کرد. در اسلام سگ مانند خوک نجس است. در گذشته، عوام، سگ سیاه را از شیاطین میدانستند که باید او را کشت. تنها سگ اصحاب کهف از این قاعده پیروی نمیکند و در باب چگونگی حضورش میان مفسرین اختلاف است. برخی او را سگ سخنگو و برخی انسانی به صورت سگ توصیف کردهاند که وفاداری او به مردان حق، وی را به مرتبهی انسانی رسانید. با بدان یار گشت همسر لوط خاندان نبوتش گم شد سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد (سعدی) در ایران باستان، سگ به عنوان جانوری فداکار و وفاشناس، که موجب آسایش مردمان است، از احترام و گاه، تقدس خاصی برخوردار است. در خصوص وفاداری سگ، داستانهای بسیار جالبی در ادبیات ملل است. در ایران قدیم، آزردن و کشتن سگ، گناهی بزرگ و موجب کیفرهایی متناسب بوده است؛ حتی در زمانی که بسیاری از جانوران را میکشتند (شکار میشدند) سگ در ردیف حیوانات مفید مانند: اسب، گوسفند و شتر مورد توجه بوده است. در ادبیات فارسی، اشعار شاعران تحتتأثیر مذموم بودن این حیوان از لحاظ دینی سروده شده: قارون گرفتمت که شدی در توانگری سگ نیز با قلادهی زرین همان سگ است (سعدی) سگ دون همّت استخوان جوید پنجهی شیر مغز جان جوید مرد عالی همم نخواهد بند سگ بود سگ، به لقمهای خرسند (سنایی) ندارد موکبی کایام دروی ردیف هر سگ آهویی ندارد (خاقانی) قُقنوس قُقنوس یا قُقنس، معرب کلمهی یونانی کوکنوس است. ققنوس پرندهای افسانهای و مقدس است که در اساطیر ایران، یونان، مصر و اساطیر چین دیده میشود. دربارهی این موجود افسانهای گفته میشود که مرغی نادر و تنهاست و هیچ جفت و زایشی (زاد و ولد) ندارد. ققنوس مرغی بسیار خوشرنگ و خوشآواز است. منقارش 360 سوراخ دارد. در کوههای بلند مقابل باد مینشیند و صداهای عجیب و غریب از منقار او برمیآید و به سبب آن مرغان بسیاری گِردش جمع میشوند. او چندتا را گرفته و طعمهی خود میکند. میگویند وقتی هزار سال میگذرد و عمرش به آخر میرسد، هیزم بسیار جمع میکند و روی هیزمها مینشیند و آواز میخواند و از آواز خویش به وجد و اشتیاق میآید و با منقارش آتشی میافروزد. بالهایش را بههم میزند و آتش افروخته میگردد و با سوختن در آتش تخمی از وی پدید میآید که بلافاصله آتش میگیرد و میسوزد و از خاکستر آن ققنوسی دیگر متولد میشود. جیسیکویاجی، محقق هندی میگوید: «ققنوس در اساطیر چین پرندهای ایزدی است که تنها نسبت به درختان و خدا فروتنی میکند. هرگز پا روی زمین نمیگذارد. در نزدیکی زمین پرواز میکند و آشیانهی خود را بر بام قصرهای پادشاهان میسازد.» - در فرهنگ اروپایی (انگلیسی) ققنوس پرندهای است افسانهای و بسیار زیبا و منحصر به فرد در نوع خود، که بنابر افسانهها 500 یا 600 سال در صحراهای غرب عمر میکند. سپس خود را بر تلی از خاشاک میسوزاند و از خاکسترش، خود او بار دیگر، در حالی که طراوت جوانیاش را دارد، سر برمیآورد و دور دیگری از زندگی را آغاز میکند و به همین ترتیب روزگار میگذراند... در فرهنگ یونانی آمده: «ققنوس بدون کمک از علم حساب یا شمردن با انگشت، حساب 500 سال را درست نگه میدارد؛ زیرا ققنوس از طبیعتی که عقل کل است، همهچیز را میآموزد. بهطور کلی در فرهنگهای اروپایی، ققنوس غالباً تمثیلی از فناناپذیری و حیات جاودان است. - در تمدن آشوری و فینیقی این پرنده اینگونه توصیف شده: چه بسیار مخلوقاتی که امروزه روی زمین راه میروند، امّا در ابتدا به شکل دیگری بودهاند. فقط یک موجود است که تا ابد همانطوری که از نخست بوده، باقی خواهد ماند؛ یعنی طی سالیان طولانی بیآنکه تغییری کرده باشد، باقی میماند و سرانجام نیز، پس از نابودی، دگربار به همان شکل اولیهی خویش متولد میشود. این پرنده دانه و علف معمولی نمیخورد؛ ولی از عصارهی میوهها و از ادویهی خوشبوی کمیاب میخورد. وقتی 500 ساله شد، بر بالای نخل بلندی آشیان میسازد و با چنگالش از مرغوبترین مواد، از پوست درخت گرفته تا دارچین و دیگر ادویه و صمغ برای خود بستری میسازد و بعد میمیرد و روحش با دود و بخار معطر به دوردست سفر میکند. سپس از سینهی بدن بیجان او ققنوس کوچکی سر بر میکشد و تا 500 سال دیگر زندگی میکند. در این سن، شهامت لازم برای انجام این کار را پیدا میکند. - مصریان ققنوس را پرندهی مقدسی میدانند که بسیار نادر است. به روایت مردم شهر هیلوپولیس، ققنوس هر 500 سال یکبار، آن هم پس از مرگ ققنوس قبلی در مصر ظاهر میشود. از این پرنده تنها برخی تصاویر موجود است و آنطور که از شکل و اندازهی او در این تصاویر برمیآید، بال و پرش بخشی قرمز و بخشی زرد طلایی است و اندازه و شکل عمومی آن مانند عقاب است. داستانی عجیب هم از کار این پرنده گفته میشود و آن اینکه پرنده، جسد پدر خود را، که با نوعی صمغ گیاهی خوشبو اندود شده، از سرزمین اعراب تا معبد آفتاب با خود میآورد و آن را در آنجا دفن میکند. میگویند برای آوردن جسد ابتدا گلولهای آنقدر بزرگ که بتواند آن را حمل کند از جنس آن صمغ گیاهی میسازد. بعد توی آن را خالی میکند و جسد را درون آن میگذارد و دهانهی آن را با صمغ تازه مسدود میکند و آنگاه گلوله را که درست همان وزن اولیهی خود را پیدا کرده، به مصر میآورد، در حالی که تمامی روی گلوله از صمغ پوشانده شده، آن را همانطور که گفته شد درون معبد آفتاب میگذارد. - در اساطیر چین، ققنوس با نام فنگهوانگ یا پرندهی سرخ شناخته میشود که از جنس آتش است و نماد تابستان و جنوب به حساب میآید که خشکسالی بهبار میآورد. به همین دلیل ققنوس در بردارندهی عنصر منفی و مادینگی جهان و نماد ملکه محسوب میشود. در برابر ققنوس، اژدها قرار میگیرد که همیشه در اساطیر چین نمایندهی خاقان بهشمار میآید. در اساطیر چین، ققنوس در فوارهای از آب زلال تن میشوید و با گذشتن از بلندای کوه «گونلون»هر شامگاه در غارهای «دان» به آرامش میرسد (استراحت میکند و میخوابد). در روایات چینی آمده: هرگاه ققنوس در سطح نزدیک به زمین پرواز کند، آواز میخواند، و همهی مرغانی که صدای او را میشنوند گرد او جمع میشوند. جیسیکویاجی اعتقاد دارد ققنوس بر سطح زمین نمینشیند، امّا هرگاه که این کار را بکند با یک پا روی زمین میرقصد. ققنوس در اساطیر جنوب چین، نماد شادمانی، خرسندی و نشانهی رضایت آسمان است. در نقشهای بهجا مانده در چین، ققنوس دارای منقاری خمیده، پنجهی بلند و تیز و به شکل پرندگان شکاری بود و یاری دهندهی کشاورزان مزارع خشک جنوب بهشمار میآمد. - در اساطیر ایران ققنوس مانند روایتهای هند، اروپایی و یونانی مرغی تنها و نادر است و او را جفتی نیست. در نتیجه از او زایشی پدید نخواهد آمد. ققنوس هزار سال زندگی میکند و چون عمرش به پایان میرسد، تودهای بزرگ از هیزم فراهم میکند و با نشستن بر آن توده چنان آواز میخواند که از آواز خود به وجد میآید و با برهم زدن بالها، آتشی میافروزد و با سوختن در آتش از او تخمی پدیدار میشود و به بدینسان ققنوسی دیگر زاده میشود. در این روایت ققنوس همانند قو در ادبیات اروپایی است که با آوازخوانی، زیست و زندگی خود را پایان میبرد. اساساً در ادبیات ایران مانند ادبیات هند و اروپایی، سوختن در رنج خویش و از خاکستر برآمدن و تولدی دیگر، راه به اسطورهی ققنوس دارند. ققنوس در ادبیات منطقالطیر: به ققنوس در شعر کهن فارسی تقریباً هیچگاه اشاره نشده است و میتوان گفت در طی هزار سال شعر فارسی، تنها عطار نیشابوری است که در اشعار خود از این پرنده نام برده است و جالب اینکه وی نیز به صراحت با این باور دیرینه که ققنوس حیات جاودان دارد مخالفت ورزیده و برعکس، ققنوس را نیز به سان دیگر موجودات فانی دانسته و بر همهگیر بودن پدیدهی مرگ تأکید ورزیده است. در منطقالطیر عطار، ققنوس طرفه مرغی دلرباست که در هندوستان زندگی میکند. ققنوس پرندهای است که روی نوک او 360 سوراخ دارد (در جایی دیگر در منطقالطیر آمده که روی منقارش 100 سوراخ دارد) که از هر سوراخ آن نوایی دلنشین خارج میگردد. مرغان دیگر با شنیدن این آوای خوش گرد او جمع شده و مدهوش او میشوند. با توجه به این روایت، عطار میگوید که موسیقی از آواز ققنوس گرفته شده و سروده: هست ققنس طرفه مرغی دلستان موضع آن مرغ در هندوستان قرب صد سوراخ در منقار اوست نیست جفتش، طاق بودن کار اوست هست در هر ثقبه آوازی دگر زیر هر آواز او رازی دگر چون به هر ثقبه بنالد زار زار مرغ و ماهی گردد از وی بیقرار جملهی پرندگان خامُش شوند در خوشیِ بانگ او بیهُش شوند فیلسوفی بود دمسازش گرفت علم موسیقی زآوازش گرفت حتی شعرای معاصر نیز توانستهاند با الهام از حیات و مرگ ققنوس، مضامین بدیعی در راستای تفکرِ جامعهی نوین بیافرینند: ققنُس، مرغ خوشخوان، آوازهی جهان آواره مانده از وزش بادهای سرد بر شاخ خیزران بنشسته است فرد باد شدید میدمد و سوخته است مرغ خاکسترش را اندوخته است مرغ پس جوجههاش از دل خاکستر به در (نیما یوشیج) محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر بزرگ معاصر نیز اینگونه سروده: شنیدی یا نه آن آواز خونین را؟ نه آواز پرجبرئیل، صدای بال ققنوسان صحراهای شبگیر است که بال افشان مرگی دیگر، اندر آرزوی زادنی دیگر حریقی دودناک افروخته در این شب تاریک، در آن سوی بهار و آن سوی پاییز نه چندان دور، همین نزدیک بهار عشق سرخ است این و، عقل سبز (م. سرشک، در کوچه باغهای نشابور)﷼ | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 141 |