تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,124 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,044 |
از خاطره تا داستان | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 21، شماره 249، آذر 1389 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
یادداشتی بر داستان کوتاه: مافین نوشته: سوزان کوپر از مجموعه: پرواز و چند داستان دیگر خانم سوزان کوپر، نویسندهای است که برای بچهها داستان مینویسد. هنگامی که از او خواسته شد داستانی پیرامون خاطرههای کودکیاش بنویسد، داستان مافین را نوشت. این بانوی هنرمند دربارهی خودش چنین گفته است: «از همان کودکی علاقهی زیادی به خواندن کتاب داشتم و خیلی زود متوجه شدم که استعداد نویسندگی دارم. در دوران مدرسه وقتی داشتم روزنامهی دیواری درست میکردم، متوجه شدم آدم خودش چیزی بنویسد راحتتر است از این که چند نفری را راضی کند چیزی برایش بنویسند. چنین بود که آن روزنامهی دیواری یازده مطلب داشت که هر یازده تای آن را سوزان کوپر نوشت.» نوشتن انشا، تهیهی روزنامه دیواری، نوشتن دفترچههای مجموعهی داستان، وبلاگ نویسی و سرانجام نوشتن خاطرههای روزانه، شروع و تمرینی است برای نویسندگی. قبل از همهی اینها آنچه حس نوشتن را بیدار میکند، خواندن داستانهای خوب دیگران است. از ویژگیهای نویسندهای توانا، یکی این است که باید کودکی و نوجوانیاش برایش پرمعنا باشد. باید خاطرههای آن دوران را به خوبی به یاد داشته باشد. خاطرههای آن دوران همواره منبع پر ارزشی برای الهام است. نویسندهای یافت نمیشود که در نوشتن داستانهایش از آنچه در کودکی و نوجوانی دیده و تجربه کرده است بهره نبرده باشد. خانم سوزان کوپر در یادداشتی که پس از داستان مافین نوشته است میگوید: «داستان مافین در زمان جنگ جهانی دوم در انگلستان اتفاق میافتد؛ چون وقتی همسن شما بودم انگلستان زندگی میکردم. یک بار خاطرههای آن دوره از زندگیام را در کتابی به نام «صبح ترس» نوشتهام. این کتاب هر چند رمانی است جنگی، در واقع داستان زندگی خود من است، با این تفاوت که در آن جا، من پسری هستم به نام «دِرِک». دلیلش را نپرسید. دیزی-شخصیت اصلی داستان مافین- من نیستم؛ اما او نیز به همان مدرسهای میرفت که دِرِک یا من میرفتیم و بمبهایی که دیزی صدای انفجارشان را میشنید، همان بمبهایی است که دِرِک هم در رمان صبح ترس، صدایش را میشنید.» دخترها گاهی دوست دارند که در نقش پسرها ظاهر شوند و قهرمان داستان خود را یک پسر قرار دهند. نویسنده ممکن است خاطرهای از کودکی و نوجوانیاش را سوژهی داستانی قرار دهد و آن خاطره را آن قدر تغییر دهد که باز شناخته نشود. میتوان خاطرهای از خود را به ماجرایی که از یک کتاب خواندهایم گره بزنیم و داستانی بنویسیم. میتوان خاطرهای را به تخیل گره زد و آن را به صورت داستانی جذاب، پرورش داد. میتوان چند خاطرهی پراکنده را به هم ربط داد و داستانی زیبا نوشت. همهی این کارها را با هم انجام داد و داستان هیجانانگیزی خلق کرد. فرمولش به طور خلاصه این است: خاطرات ریز و درشت + ماجراهایی که از کتابها و فیلمها خواندهایم و دیدهایم + چاشنی تخیل به مقدار کافی = یک داستان زیبا بگذارید خلاصهای از داستان مافین را بشنویم و بعد بیشتر دربارهی آن حرف بزنیم: جنگ جهانی دوم است و جهانخواران به جان هم افتادهاند. هر شب، خانههای مردم بیگناه را در شهرها و روستاها بمباران میکنند تا نشان دهند چهقدر متمدن و بافرهنگاند و جان انسانها برایشان اهمیت دارد. روستای سیپنهام نیز از این بمبارانها بینصیب نمیماند. دیزی دختر کوچولو و مهربانی است که تا چشم باز کرده، سنگر و پناهگاه و ضدهوایی دیده است. پدرش کنارشان نیست. در شمال اقیانوس اطلس در یک ناوشکن، زیردریاییهای آلمانی را ردیابی میکند. شرایط جنگی و بمبارانهای گاه و بیگاه به اندازهی کافی برای دیزی وحشتآفرین است؛ اما آلیس خپله، قلدر مدرسه، به او گیر داده است و مرتب اذیتش میکند؛ جوری که دیزی بیشتر از آن که از بمباران بترسد، از آزار و اذیتهای آلیس خپله و دار و دستهاش میهراسد. در همسایگی مدرسه پیرزنی زندگی میکند که سگ کوچک خاکستری رنگی به نام مافین دارد. پیرزن با تکان دادن عصایش و مافین با پارس کردن سعی میکنند بچههای شرور را فراری دهند. زنگ غذا، دیزی تکهای از گوشت غذایش را توی دستمالی میپیچد و بعد از تعطیلی مدرسه، آن را به مافین میدهد. روز بعد، زنگ تفریح، آلیس خپله و پت و مگی با ترکههای نازک به پاهای دیزی میزنند. باز پیرزن همسایه و مافین شاهد این صحنهاند. دیزی به خانم معلم شکایت میکند و آلیس خپله با چند جمله سرزنش میشود. نتیجه آن که در بمباران بعدی، وقتی بچهها به پناهگاه میروند، آلیس خپله کنار دیزی مینشیند و آنقدر او را نشیگون میگیرد که بازویش کبود میشود. پس از تعطیل شدن مدرسه باز آلیس و دار و دستهاش در پی شکنجهی دیزی هستند. دیزی به پیرزن همسایه پناه میبرد و وارد خانهی کوچک و امن او میشود. پیرزن از او پذیرایی میکند و قول میدهد که روز بعد به مدرسه بیاید و آنچه را از کارهای بچههای شرور دیده است به خانم مدیر بگوید. پیرزن میپذیرد. آن شب، دیزی ساعتهای سختی را میگذارند. روستای سیپنهام بار دیگر بمباران میشود. صدای انفجار بمبها خیلی نزدیک است. صبح روز بعد که دیزی به مدرسه میرود میبیند که یکی از بمبها خانهی پیرزن را خراب کرده و او کشته شده است. در کنار خرابهها چشمش به مافین میافتد. دیزی مافین را صدا می زند. او نمیشنود. صدای مهیب انفجار گوشش را سنگین کرده. دیزی از مغازهی کنار مدرسه چند کلوچه میخرد و توی خرابهها میاندازد تا مافین بخورد و گرسنه نماند. آزارهای آلیس خپله ادامه دارد تا آن که روزی دیزی نقاشی قشنگی میکشد و مورد تشویق معلم قرار میگیرد. مدرسه که تعطیل میشود، آلیس خپله و گروهش او را محاصره میکنند. آلیس نقاشی را از دست دیزی چنگ میزند و توی چالهای گلآلود میاندازد و لگدمال میکند. دیزی تصمیم میگیرد کاری انجام دهد. لگد محکمی به آلیس میزند. آلیس از درد جیغی میکشد و میخواهد این کار دیزی را به شدت تلافی کند که ناگهان مافین از خرابهها بیرون میپرد و مانند گردبادی به آلیس و پت و مگی حمله میکند. سگ کوچولو چنان با شجاعت بچههای شرور را گاز میگیرد و پارس میکند که آنها وحشتزده و زخمی فرار میکنند. دیزی مافین را با خود به خانه میبرد تا پناهگاه تازهای داشته باشد. حالا بیایید خودمان را به جای خانم سوزان کوپر بگذاریم. هنگامی که دفتر خاطرات کودکیاش را ورق زد تا از آن میان، لقمهی دندانگیری پیدا کند و داستانی بنویسد، این خردهریزها را پیدا کرد: 1- دختری کوچک و مهربان که پدرش در جایی دور با آلمانها میجنگد و نیست که از او حمایت کند. 2- آلیس خپله و گروهش که تنها به اذیت و آزار بچههای کوچک و ضعیف میاندیشند. 3- پیرزنی تنها و مهربان. 4- سگ کوچولویی به نام مافین. خانم کوپر با این شخصیتها داستانش را نوشت. فضای داستان، فضایی ترسناک و اضطرابآور است. نویسنده از همان شروع داستان، ما را در این فضا قرار میدهد: وقتی بیشتر از یک سوم عمرت در جنگ گذشته باشد، احساس میکنی جنگ همیشه وجود داشته است. بچههای دبستان سیپنهام دیگر به وجود پناهگاه در حیاط مدرسه عادت کرده بودند. این پناهگاهها اتاقکهای دراز بیپنجرهی بتونی بود که تا نیمه در زمین فرو رفته بود. هر بار که هواپیماهای بمبافکن دشمن غرشکنان از بالای حیاط مدرسه رد میشدند، بچهها توی این پناهگاه مینشستند و آواز میخواندند یا جدول ضرب حفظ میکردند. تابلوهای جادههای خارج از شهر را برداشته بودند و در کنار خیابانها، راهبندهای بتونی یا به قولی «تلهی تانک» گذاشته بودند تا اگر روزی آلمانها توانستند از دریای مانش عبور کنند، نتوانند به سادگی در کشور پیشروی کنند. دیزی و دوستانش از وقتی چشم باز کرده بودند دنیا را همین شکلی دیده بودند. بنابراین تمام این چیزها برایشان عادی بود؛ درست مثل ندیدن فواره و نخوردن کباب و موز. آنها متوجه نبودند که دارند در دوران جنگ جهانی دوم زندگی میکنند؛ جنگی که جزئی از زندگی است نه تمام زندگی. نویسنده میتوانست از این فضاسازی صرف نظر کند و تنها بگوید: زمان جنگ بود و پدر دیزی در اقیانوس اطلس با دشمن میجنگید. فضاسازی او به ما کمک میکند که حال و روز دیزی را بهتر درک کنیم و در دل بگوییم: بیچاره! گام بعدی آن است که با آلیس خپله آشنا شویم. جنگ به اندازهی کافی برای دیزی درد سر دارد که آلیس خپله هم اضافه میشود. درست مثل این که بچهای از ترس دزدها توی باغچه خانهیشان دراز کشیده و پنهان شده باشد و در همان زمان، موشی وارد پاچه شلوارش شود. به این میگویند «قوز بالا قوز» یا «سبزه بود و به گل نیز آراسته شد.» او و گروهش چنین توصیف میشوند: بدبختانه آلیس خپله، قلدر مدرسه هم جزئی از زندگی بود. او دختری بود درشت اندام با صورتی رنگ پریده و موهای کوتاه سیخ سیخی و صدایی تیز که به هیکلش نمیخورد. تعدادی نوچه هم داشت که همیشه دور و برش میپلکیدند؛ مخصوصاً پت و مگی دو دختر لاغر مردنی با موهای وزوزی که همیشه مثل سایه همراهش بودند. اول هر نیمسال آلیس خپله یکی از بچهها را به عنوان طعمه انتخاب میکرد. این بار قرعه به نام دیزی افتاده بود. این خودش یک شگرد داستاننویسی است که در شرایطی سخت، مشکلی تازه و تهدیدکننده نیز اضافه میشود. داستان «جزیرهی اسرارآمیز» نوشتهی ژول ورن را به یاد بیاورید. چند نفری با بالون از بازداشتگاهی فرار میکنند و پس از روزها به جزیرهای میرسند. شرایط آنها در آن جزیرهی غیرمسکونی به اندازهی کافی دشوار است که ناگهان سر و کلهی دزدان دریایی هم پیدا میشود. بیهوده نیست که سالخوردگان همیشه دعا میکنند که: بده بدتر نشود! یک نکتهی روانشناسی: چرا آلیس خپله دوست دارد که چند نفری همراهش باشند، هر چند عددی به حساب نمیآیند؟ اولاً که چنین بچههایی ترسو هستند و سعی میکنند ترس خود را با آزار دیگران پنهان کنند. ثانیاً دوست دارند چند نفری لاغر و مردنی، شاهد کارهای قهرمانانهی آنها باشند و از کارهای زشتشان تعریف کنند. این هم یک شگرد دیگر است که برای قلدرها، یکی- دو تا نوچهی به درد نخور در نظر بگیرید. تا این جا نویسنده، قهرمان داستان (دیزی) و بچههای بد (آلیس خپله و نوچهها) را معرفی کرده است. اکنون نوبت به آن میرسد که چند چشمه از شرارتهای آلیس خپله و دوستانش را ببینیم: - تراشهای را توی چوب حصار فرو میکنند. دیزی را که هُل میدهند، تراشه توی بازویش فرو میرود. در اینجا نویسنده از فرصت استفاده میکند و میگوید: این حصار چوبی بدریخت را به جای نردههای زیبای فلزی که قبلاً دور حیاط بود آورده بودند. نردهها را برده بودند تا آهنش را آب کنند و از آن، اسلحه، مهمات و بمب برای جنگ بسازند. این هم یک شگرد دیگر است: دادن اطلاعات جالب و کوتاه دربارهی جزئیاتی که در داستان میآید. - موهای بافتهی دیزی را میکشند. بعد هُلش میدهند روی زمین و او را روی سطح شنی و زبر آسفالت میکشند. - با ترکههای نازک پاهای دیزی را شلاق میزنند. - در پناهگاه، آلیس خپله کنار دیزی مینشیند و نیم ساعت تمام دیزی را نیشگون میگیرد. - آلیس خپله نقاشی زیبای دیزی را از دست او چنگ میزند و توی چالهای گلآلود میاندازد و لگدکوب میکند. این هم یک شگرد دیگر: شرارتهای آدم بدهای داستان باید چندتایی باشد تا کمکم قهرمان داستان، کلافه شود و تصمیم بگیرد کاری کند. دیزی کوچک و لاغر است و نمیتواند با آلیس خپله رو در رو شود. در داستان میخوانیم: بعضی وقتها دیزی از دست خودش عصبانی میشود که چرا جلو آلیس اسمیت نمیایستد و کاری نمیکند. ولی چه کاری از دستش برمیآمد؟ آلیس هیکل درشتی داشت و از دیزی قویتر بود و تازه دار و دستهاش هم همیشه مراقب بودند کاری نکنند معلم به آنها شک ببرد. در این جا پیرزن و سگش مافین به ایفای نقش میپردازند: دیزی به پیرزن همسایهی مدرسه پناه میبرد. پیرزن مهربان است و تصمیم دارد به دیزی کمک کند. خانهی او چنین توصیف میشود: خانهی پیرزن پر بود از قاب عکسهای قدیمی و صدها خردهریز تزیینی که فضای آن را صمیمیتر کرده بود. درست در هنگامی که دیزی امیدوار است پیرزن به مدرسه بیاید و شهادت دهد که چگونه آلیس و گروهش او را آزار میدهند، پیرزن در بمباران کشته میشود و تنها سگش مافین زنده میماند. این هم یک شگرد دیگر است که قهرمان داستان باید حامی خود را از دست بدهد تا بیش از همیشه تنها و بیپناه بماند. تا این جا دیزی دو جنگ را تجربه میکند: یکی جنگ با دشمنی که بیرحمانه خانههای مردم را بمباران میکند و دیگری حملههای دشمنی دیگر به نام آلیس خپله. پدر دارد با دشمن اول که آلمانها هستند میجنگد و خوانندهی داستان دوست دارد بداند سرانجام دیزی چه خواهد کرد. این جاست که ما به نام داستان که «مافین» است فکر میکنیم. چرا خانم سوزان کوپر، نام داستانش را مافین گذاشته است؟ آنچه را از مافین میدانیم این است که مانند پیرزن، مهربان است و در اعتراض به شرارتهای آلیس اسمیت، پارس میکند. دیزی از غذای خود میزند و تکه گوشتی به او میدهد. آیا مافین قرار است به دیزی کمک کند؟ پس از بمباران خانهی پیرزن، مافین زنده میماند؛ اما حال و روز خوبی ندارد: حرکت چیزی در بین خرابههای خانه، نظرش را جلب کرد. ایستاد و دقیقتر نگاه کرد. مافین را دید که پشت تلی از آوار، کز کرده بود. ظاهراً طوریاش نشده بود، اما همه جای بدنش خاکی و کثیف بود و میلرزید. انگار سخت سرما خورده بود. علاوه بر اینها، موج انفجار، گوش مافین را سنگین کرده است. دیزی باز به مافین محبت میکند: دیزی قبل از این که به خانه برگردد، جلو مغازهی کوچک خوار و بار فروشی رو به روی مدرسه ایستاد. شیشهی تمام پنجرههایش ریخته بود؛ ولی مغازه هنوز باز بود و تازه روی تخت سهلایی که با میخ جلو قاب پنجره کوبیده بودند پیامی روحیهبخش نوشته شده بود: «بازتر از همیشه». با چند پنی که ته جیبش بود یک کلوچه خرید و وقتی کسی حواسش نبود، آن را پرت کرد توی خرابههای خانهی پیرزن. ممکن بود مافین برگردد و گرسنهاش باشد. در پایان داستان که آلیس خپله، نقاشی زیبای دیزی از پدرش و ناوشکن را از بین میبرد، دیزی شجاعت به خرج میدهد و لگد محکمی به ساق پای آلیس خپله میزند. بچهها اگر بایستند و کتک بخورند، آدم بد و شرور را جسورتر میکنند. مقاومت در برابر دشمن، او را به هراس میاندازد. آلیس خپله از درد جیغی میکشد. او هم مانند دیزی آدم است و دردش میگیرد. خواننده به دیزی آفرین میگوید که عکسالعمل شجاعانهای از خود نشان داده است. در این صحنه شاید دیزی کتک مفصلی بخورد، ولی حداقل نشان داده است که بزدل و توسریخور نیست. در لحظههایی که چهرهی آلیس خپله از شدت درد و خشم در هم فرو رفته و آماده شده است تا به حساب دیزی برسد، ناگهان مافین وارد عمل میشود. او نیز سرانجام تصمیم گرفته است چنگ و دندانی نشان دهد. مانند گردبادی به دست و پای آلیس خپله و پت و مگی میپیچد و هر جا را که به دندانش میآید گاز میگیرد. نتیجهی محبتهای دیزی به ثمر مینشیند و بچههای شرور وحشتزده و با دست و پای زخمی فرار میکنند. آنها دیگر هرگز به دیزی آزاری نخواهند رساند؛ چرا که میدانند مافین و دیزی دوستانی جدا نشدنی خواهند بود. آخرین شگردی که از این داستان فرا میگیریم آن است که: نویسنده از ابتدای داستان باید پایان داستانش را بداند. اگر قرار است در آخرین صحنه، مافین حضوری تعیینکننده داشته باشد، باید از همان شروع داستان، مافین در صحنههایی دیده شود و نقشهایی هر چند کوچک را به عهده گیرد. استفاده از مافین در هنگامی که دیزی دیگر هیچ امیدی ندارد، مانند استفاده از پساندازی است که سکه به سکه فراهم آمده است. یک بار دیگر فرمول جادویی تبدیل خاطره به داستان را به یاد میآوریم: خاطرههای ریز و درشت + آنچه خواندهایم، شنیدهایم یا دیدهایم + به کار انداختن تخیل=یک داستان زیبا این، شبیه فراهم آوردن مواد لازم برای پختن یک کیک زیبا و خوشمزه است. میماند دستور پخت که دربارهی آن صحبت خواهیم کرد. اگر مواد لازم به دقت انتخاب شود، درست ترکیب نشود و جا نیفتد، کیک زیبا و خوشمزه به دست نخواهد آمد. پس با ما باشید. فعلاً!﷼ | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 100 |