تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,081 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,026 |
کوچه مسجد | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 21، شماره 249، آذر 1389 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دَمِت گَرْم أَحْسَنُ الخالِقین چه جوری بگم! کمکم کن...، سخته. بیان این همه عظمت با یه زبون معمولی خیلی سخته؛ ولی میدونی... فکر میکنم خیلی بیانصافیه همه چیزو ببینیم در عین حال کسی که دیدن رو بهمون داده... نه! واسهی همین میخواهم بگم حتی شده یه ذرهاش رو... یعنی چشمی برای دیدن عظمت معبود... یعنی گوشی برای شنیدن نواهای طبیعت محبوب... یعنی زبونی برای ستایش و پرستش باعظمتترین جلال و شکوه... یعنی توانایی شناخت هادی از نیستی... یعنی ارادهای برای انجام درستترینها برای غفور... یعنی احساسی برای درک عجز و نیاز در برابر عظیم... یعنی قلبی برای جایگاهی جاودان برای مالک... یعنی آفریدن همه چیز برای آفریدهشدهی رزاق... یعنی روحی برای بودن ذرهای از وجود سبحان... ای ول نداره؟ رحمانِ من! ممنون برای دوستداشتنت نه... ممنون به خاطر بودنت «من چون تویی دارم و تو چون خود نداری.» فریده اکبریمعلم- قم
غم، قلبی را دوست دارد که با یاد تو میتپد من بلد نیستم بگویم غمگین یعنی چی یا چه کسی! اما میتوانم به تو بگویم خود غم چیست! غم یعنی لبخند نه، اشک آری؛ مهربانی نه، سردی آری؛ امید نه، ناامیدی آری؛ اصلاً هزار واژهی خوب نه، هزار متضادِ زشت آری! دوست ندارم تو هیچ وقت غمگین باشی؛ چون آدمهای غمگین چشمهایشان کمی مشکل پیدا کرده است. چیزهایی هست برای دیدن و شنیدن، جاهایی هست برای رفتن و پیدا کردن، قلبی هست برای حس کردن و عقلی هم برای فهمیدن که وقتی چشمها نتوانند خوب ببینند، گوشها یادشان نباشد چه بشنوند و پاها ندانند که باید کجا بروند؛ قلبت احساس میکند تنهاست. بعد مدام غصه میخورد و گریهاش میگیرد. فکر میکند غمگین است، و آن وقت تو باورت میشود جوانهای در درونت مشغول قد کشیدن است که (اشک) میوه میدهد و روزی بغض میشود؛ بغضی که تو را خواهد شکست. اما تو، غمگین نیستی. فقط باید بروی دکتر؛ چون گوشهایت گرفته و چشمهایت هم احتمالاً ضعیف شدهاند. پاهایت خسته و سست شدند و قلبت جایی را برای رفتن نیافته و حس خوشبختی کمی ازت دور شده... غم معنی خیلی بزرگ و مقدسی دارد! غم، تازه آن وقت شروع میشود که تو چشمهایت را باز کردهای و دیدهای با پاهایت مسیری را میروی و چیزهایی را حس میکنی و آنقدر میآموزی که بزرگ میشوی. آموختهای که بزرگت کرده است، آن وقت است که تازه غمی را حس میکنی که در عمقش لبخندهایت پنهاناند و تو از داشتن آن غم لطیف، خوشحالترین و خوشبختترین انسانی! تو با قلبت راهی را پیدا کردهای هرچند دور، هر چند سخت، هرچند پر از پیچ و خمهای دردناک و غمبار، اما بزرگ و شایسته... غمها با هم متفاوتاند. گاهی هم غم تو از جنس نداشتن غم است. غمی که داشتن و نداشتنش سراسر غم است... غم، نعمتی است که جنسش با توجه به ارزش صاحبش فرق میکند! نمیگویم غمگین نباش؛ اما غمی را انتخاب کن که ذره ذرهی تو را شکل دهد و در تو شکوفههای عشق و باور برویاند. شکوفههای صورتی و سفید امید و حرکت. اصلاً قلب یک آدمیزاد آنقدر جا ندارد که بتواند تمام غمهای دنیا را در خودش جا دهد. باید برویم و بعد از دیدن دکتر برای تو یک بیل بخریم که احتمالاً دکتر هم تجویزش خواهد کرد. بیلی که باغچهی دل تو را زیر و رو کند و تمام غمهای ریز و درشت را وارسی کند. بعد ببینیم کدامشان غم رسیدن است و نرسیدن، کدام غم آب و نان، کدام غم عشق، کدام غم بیغمی... غمهای طلایی را باید کنار بگذاریم، غم ندیدن و نرسیدن را میگویم. بقیه را رأس ساعت 9 میگذاریم بیرون قلبت؛ چون قلب اصولاً به برخی غمها حساسیت دارد و هر غمی را دوست ندارد. پیش از اینها که خودم به غم مبتلا بودم دکتر سفارش کرد غمهای بیخود را نگه ندارم و دور خودم نچینم. گفت سمساری راه ننداز. غمهای کوچک قلب را کوچک میکنند. بعد نفست میگیرد، دلت زود زود و بیدلیل میشکند، چشمهایت درد میگیرد و باید بستری شوی. سفارش کرد غم بزرگ بخورم؛ غمهایی که شبیه پلّهاند؛ غمهایی که برابر دیدن و شنیدناند. کسی که غم بزرگ دارد به خاطر غمهای کوچک هرگز غمگین نمیشود. غم بزرگ لبخند است، ایمان است، اشک است، عشق است، خداست و صدای مهربانش که به تو میگوید چرا تا وقتی من هستم غمگینی؟ اگر غمت منم، که تو کنار منی بالا، اعلی، شاد... دکترم این آیه را برایم خواند و حالا خیلی وقت است که غمگین نیستم و غمگینم: «وَ لا تَهنِوا و لا تَحزَنوا و انتم الاَعلون، اِن کنتم مؤمنین (آل عمران، 139)؛ و سست نشوید و غم نخورید و بدانید که اگر مؤمن باشید حتماً شما برترید.» متینالسادات عربزاده- تهرانجادهی خوشبختی دلم میخواهد سوار بر بادبادک آرزو، به سرزمین رؤیاهای آبی بروم. روحم چه بیتاب است. خدایا! یاریام کن تا باز هم قصهی زندگیام را در دفتر دلم پاکنویس کنم. چه خوب بود اگر مثل رودها به سوی دریا جریان داشتم. کنار بوتههای یاس، به غنچههایی که چشم به این دنیا میگشایند، مینگرم. باید دریچهی دل را به سوی شقایقها و یاسمنها گشود. باید بر عطش عشق و شوق به حیات در دلها افزود. خداوندا! تو را حس میکنم. وقتی که ماه، تنهایی خود را فریاد میزند دست دلم را به آسمانها بلند میکنم. راستی اگر این آتشین لحظهها بین عابد و معبود نبود زندگی چه یکنواخت و بیروح میشد! تا لبخند به روی لبهاست زندگی باید کرد. گاهی کلمات به سرعت از من دور میشوند. گاه سراپا کلمهام و حتی نفسهایم از کلمه است. من در زمستانی غریب، با دستهایی پُر از شعرهای عاشقانه، متولد شدم و به بهار پیوستم. چگونه میتوانم بند بند وجودم را برای شما شرح دهم؟ گاهی خود را در همسایگی آیینهها میبینم. اگر امروز خوشبوترین غنچهها را نمیچینم به خاطر فراموش کردن باغها نیست. اگر امروز از صدای موجها غافل میشوم، به خاطر آرامشی که ساحل دارد نیست؛ دلم در زندان اضطراب، برای تو تنگ شده است. من از همنشینی دوباره با سایه و خیال، پرهیز میکنم و فقط میگویم: «خداوندا! تو بلندترین فریاد شادی منی که از آتشفشانِ وجودم برمیخیزد.» من میتوانم با یاد زلال و مهربانِ تو، آرام بگیرم. من مانند ماهی در آرزوی آسمان، همچنان باله خواهم زد. من از کلبههای بیپنجرهی تنهایی بیزارم و سپیدهدمی بیغبار را، انتظار میکشم. بیایید پا به پای ثانیهها بجنگیم و زندگی را فتح کنیم. سوار بر اتوبوس محبت شویم، بر صندلی عشق بنشینیم، بر پنجرهی خوبیها، تکیه زنیم و روندهی جادههای خوشبختی باشیم، تا غمنامههای جهان، یکی یکی به دور انداخته شوند و به آفتاب سلامی دوباره بدهیم. بیژن غفاری ساروی- ساریبهار دل صدای چیست؟ این صدای دلنواز از کدام چنگ نواخته میشود؟ این صدای اذان است که از گلدستهها شنیده میشود. این صدای اذان است که انسان را به تفکر و تأمل وامیدارد. صدایی چه دلانگیز و آهنگی چه زیبا! با آبی زلال و روان، صورتِ آلوده به گناه خود را شست و شو میدهم. چادری به رنگ آبی آسمانی بر سر میکنم. سجادهی سفید خود را پهن میکنم. مهر و تسبیح را روی آن میگذارم و گلهای یاس را روی آن میریزم. همه چیز تکمیل است. بندهی گناهکار، خداوند بخشندهی مهربان، دلی پر از درد و تسبیح سبزی که میان انگشتان میغلتد، و اشک بندهی گناهکار که از روی گونههایش بر سجاده میریزد. وقش رسیده با خدای خود سخن گویم و رستگاری و یگانه بودنش را شهادت دهم. به سورهی حمد که میروم او را میپرستم و با الرحمن الرحیمش از او یاری میخواهم و او یاریکنندهی یاریکنندگان است. در توحیدش صمدیتش را شهادت میدهم که او نیازمندان را بینیاز میکند. پس از رکوع احساس تازگی میکنم؛ زیرا سبحانیاش مرا در بر گرفته است. بلند میشوم. او را صدا میکنم و او صدایم را میشنود. از دنیا و دنیا و دغدغههایش دور میشوم و آرامش را به دست میآورم. چه لحظهای! چه زیباست، نه زیبا که زیباترینِ زیباترینهاست که دستهای کوچک خود را بالا برده و از او میخواهم مرا از دنیای شیطانصفت انسانها دور کند که خود به تنهایی آتش جهنم است. پس از سپری کردن این لحظات زیبا، چهار جملهی زیبا را قرائت میکنم؛ پاک بودن، یگانه بودن، بزرگ بودن و بینیاز بودنش را میستایم. او توبهپذیر توبهکنندگان است. به تشهد که میروم فرشی از نور روی پاهایم پهن شده؛ زیرا یکتا بودن و یگانه بودنش را شهادت میدهم و در آخر به سلام میرسیم. سلام بر شما ای خاندان محمد و سلام بر شما ای بندگان شایستهی خدا و سلام بر تو ای بهترینِ بهترینها! در این لحظه، گناه، بدی، زشتی، جهل و نادانی همچون برگی زرد و پوسیده از درخت دلم به پایین میافتد و جای آن شکوفهای زیبا به شکرانهی بدرود گناه و آغاز خوبی و مهربانی بر دلم میشکفد. اشکهای من مانند باران بر درخت دلم میبارد و بوی طراوت و سرسبزی حال و هوای مرا عوض میکند. درونم بهاری بر پا شده، و این سرآغازی است گویا و شیرین بر تولدی دوباره. مرجان رستمیان- مشهد | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 63 |